معرفی+رمان جدید:

S.S S.S S.S · 5 ساعت پیش · خواندن 4 دقیقه

سلام سلام!!!

من نویسنده جدید هستم 😁 

میخوام کلی پستای قشنگ بزارم 😘 

خوشحال میشم از پستام حمایت کنید 💖❤️

خب بریم سراغ رمان:

#انتقام

#پارت_1

با قرمز شدن چراغ راهنمایی لبخندی روی لبم نشست.

اره.. همه خوشحال میشن که چراغ سبز شه و برن؛ اما من عاشق قرمز شدن

چراغم.

چون تمام کارم تو همین چند ثانیه ایست ماشینای این شهره. یه دختر گل فروش فقیر مثل من....

بزرگ ترین آرزوش همینه...

اینکه چراغ قرمز شه و بتونه توی یک یا دو دقیقه گلاشو به ادمای رنگیه این

شهر بفروشه.

گل رزهای قرمز و آبی رو توی دستام جا به جا کردم..

سریع به سمت ماشینا دویدم. اول از همه جلوی ماشینایی که داداش گفته بود

مدل هاشون بالاست و سرنشیناش پولدارن ایستادم.

اینجا شانس زیاد بود. درست بود بعضیا با تحقیر نگاهم میکردند اما مهم نیست.

با رسیدن به ماشین قول پیکری به شیشه اش ضربه زدم: 

- اقا اقا..

نگاه گذرایی بهم انداختو دوباره به جلو خیره شد.

اما به سرعت برگشتو نگاهشو بهم دوخت. شیشه رو پایین داد.

سریع و تند تند شروع یه حرف زدن کردم:

-اقا اقا. میشه از این گال واسه خانومتون بخرید؟

گردنشو کج کرد:

-من خانوم ندارم.

و نمایشی مظلوم نگاهم کرد.

لبم اویزون شد.:

-خب میشه واسه مادرتون بخرید.

غمی تو نگاهش نشست.

اما سریع دوتا دهی از تو داشبرد ماشینش برداشتو به طرفم گرفت:

-یه شاخه رز قرمز بده.

با دیدن اسکناس های تا نخورده چشمام برقی زد:

-این زیاده . یه شاخه پنج تومنه.

پولارو بین دوتا انگشتش تکون داد:

-بگیر دختر الان چراغ سبز میشه. حالا یه چیزی؟قیمت خودت چند؟

به چراغ نگاه کردم. فقط پنج ثانیه مونده بود.به جمله اخرش دقت نکردم. پولو گرفتمو یک شاخه گل بهش دادم.:

-وایستید این پولا زیا...

نتونستم ادامه حرفمو کامل کنم. چون بوق ماشینا منو به خودم اوردو مجبور

شدم از وسط خیابون بیام بیرون...

اخرین لحضه صداشو شنیدم که گفت:

-مطمئن باش مجانی بدستت میارم..

به حرفش اعتنا نکردم. اینم مثل تموم اون جوون های رهگذری بود که میومدن و تیکه مینداختن و میرفتن.

دیگه عادی شده بود. حتی گاهی مردهای میانسالم بهم پیشنهاد های بی شرمانه

میدادن.

دیگه امثال اینا که برام باید عادی می شد. یه مشت پسربچه 20/19 ساله که

تو چهار راه ها دنبال رفع نیازشون بودن.

چه کسی بهتر از یه دختر 16ساله مثل من؟ که هم بی پولم هم تو خیابونا ول.

تا شب کنار خیابون وایستادم و گل فروختم.

دیگه تمام تنم درد میکرد. داشتم پس می افتادم!

دوباره چراغ قرمز شد:

خب اینم از اخرین کاسبیه امروز.

قدم های آرومم رو به طرف ماشینا برداشتم. شیشه ی چندتاییشونو زدم ولی جوابی نگرفتم.

د لعنتیا مگه با پنج تومن فقیر میشین؟

دستی به شالم کشیدم و آوردمش جلو.

به طرف ماشین بعدی رفتم که با کمال ناباوری همون پسر جوون صبحو دیدم.

با تعجب بهش خیره شدم که با حس کردن سنگینیه نگاهم سرشو به طرفم

چرخوندو نگاهم کرد.

چشماش سرخه سرخ بودن. یکم روم دقیق شد و چشماش رو ریز کرد. بعد از

گذشت چند ثانیه سکسکه ای کرد و متفکر گفت:  

- عه تو همون دخــتــر صبحیه نیــستیــ؟

طرز حرف زدنش یه طوری بود؛ متعجب به معنای اره سرمو تکون دادم که خــوبه ی کشدار گفت.

موندن پیشش برام سودی نداشت. چون صبح گل خریده بود مسلما الان نمی خرید. شاید حداقل می تونستم بقیه گلامو بفروشم.

خواستم راهمو کج کنمو برم که صدای کشدارش به گوشم رسید:

_هعــے کجا مــیری؟

ازش ترسیدم. فکر کنم مست بود که اینطوری حرف میزد . گارد گرفتم و با

لحنی تند گفتم:

-باید برم. دیرم شده. داداشام دعوام میکنن شب زیاد بیرون بمونم.

پوزخندی به حرفم زد:

_هه... بی غیــرتا اجازه می دنــ اینجا گل بفروشی بعد حق نداری بــــیرون بمونی؟

اخمام تو هم رفت . حق نداشت به برادرام توهین کنه. اونام مشغله های

خودشونو داشتن.. تا بوق سگ توی این ساختمون اون ساختمون کار می کردن.

 من فقط می تونستم کمک کوچیکی بهشون بکنم.

دستامو مشت کردم و به طرف غریدم: 

_تو حق نداری به داداشام توهین کنی. تویه غریبه حق نداری بهشون بگی بی

غیرت. اونام مشغله های خودشونو دارن.

سرشو تکون داد و زیر لب گفت:

_غیرتو نشونشون میدم.

و رو به من ادامه داد:

_بیا بشین. میرسونمت خونتون.

نمی تونستم به یه مرد غریبه اعتماد کنم. میترسیدم .

مامانم همیشه می گفت هیچ وقت سوار ماشین هیچ کسی نشم؛ حتی اگر از خستگی رو به مرگ هم بودم خودم بیام خونه!

بنابراین گفتم:

-خودم میرم. مزاحم نمی شم.

عصبی غرید:

-بشین دیگه. الان چراغ سبز میشه.

بوق ماشینا کاری کرد که دستپاچه بشمو سریع در عقبو باز کنمو بشینم... لعنت به این ادما. لعنت به این بوقایی که زندگیمو ازم گرفت...