
تکپارتی(Forever, with you)

سلام به همه✨️🪄
من𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 هستم و با یک تک پارتی به اسم تا ابد، با تو اومدم.
ظهر بود، آفتاب افتاده بود رو شیشهی کافه. اونقدری گرم که مجبور شدم آستین کتم رو بزنم بالا. یه قهوه جلوم بود، سرد شده، مثل دلم.
یه موزیک فرانسوی آروم تو کافه پخش میشد، و من هی بالا پایینِ خیابون رو نگاه میکردم. نه منتظر کسی بودم، نه حوصله کسی رو داشتم.
همهچی معمولی بود... تا اینکه در کافه باز شد.
صدای اون زنگ لعنتی بالا سر در، منو از فکرم کشید بیرون.
و وقتی سرمو چرخوندم...
آدرین بود.
بعدِ سه سال.
اون لعنتی برگشته بود.
همونقدر سرد، همونقدر سنگی. یه شلوار تیره، یه پیراهن ساده، موهاش یکم بلند شده بود، ته ریش داشت. ولی اون نگاهش... همون نگاه طلبکار آشنایی که یه زمانی حتی ازش دللرزه میگرفتم.
بدون سلام، بدون هیچی، اومد وایساد جلوی میزم.
آدرین:بلند شو.
اولش باورم نشد با من داره حرف میزنه.
من:چی؟
آدرین:گفتم بلند شو. میریم خونه.
نفسمو حبس کردم. یه جوری که خودمم نفهمیدم.
تو دلم فقط یه جمله تکرار میشد: "تو حق نداری."
من:تو... بعد اون همه مدت برگشتی و فکر میکنی هنوز حق داری بگی کجا برم و کی برم؟
آدرین:تو هنوز زن منی. هنوز اسمت کنار اسم منه. برمیگردی.
با یه لحن خشک. نه خشم، نه دلتنگی. فقط یه مدل طلبکار بودن مسخره که ازش بیزار بودم.
نه اینکه عاشقم بود و برگشته باشه. نه.
اون برگشته بود چون هنوز فکر میکرد "مال" اونم.
چون اون خونه، اون اسم، اون سند ازدواج... هنوز باز بود.
من:اون خونه، هیچوقت خونه نبود.
آدرین:این بار فرق داره.
اون لحظه، دلم میخواست فقط بلند شم و داد بزنم سرش. یا لیوان قهوه رو پرت کنم تو صورتش. ولی نشد.
هیچی نشد.
فقط نشستم، ساکت، و به خودم فکر کردم که چرا هنوزم ازش میترسم.
بهش نگاه میکردم.
اونقدر خونسرد و بیاحساس وایساده بود که انگار داره یه کار اداری انجام میده، نه اینکه اومده زنی رو که سه ساله ندیده، با خودش ببره.
من:من نمیام.
آدرین:میای.
من:نه. من هیچ تعهدی بهت ندارم. همونجوری که تو نداشتی وقتی گذاشتی رفتی.
نگاهش سفت شد. یه لحظه حس کردم پلک نمیزنه. دهنشو سفت بست.
اومد یه قدم جلو. من ناخودآگاه عقب رفتم.
میز کشیده شد، قهوهم ریخت رو میز، ولی هیچکس تو کافه چیزی نگفت. همه تو کار خودشون بودن. مثل همیشه.
آدرین:مرینت، الان وقت لجبازی نیست.
من:تو نمیتونی با یه جملهی خشک، سه سال گندکاری رو پاک کنی. من زن تو نیستم. فقط اسمم توی یه برگهی کثیف امضا شدهست، که هیچ معنایی نداره.»
داشت عصبانی میشد. اون مدلی که چشماش قرمز نمیشه، ولی صداش سنگینتر میشه.
و بعد... بدون هیچ اخطاری، اومد جلو.
دستهام هنوز کنار بدنم بودن که یهدفعه بازوهامو گرفت. محکم. طوری که حس کردم پوست دستم کشیده شد.
آدرین:دیگه خستهم از این بازی. داری با غرورت قایم میشی. ولی من تمومش میکنم. الان.
من:آدرین ولم کن…
تقلا کردم. صدای نفسهام بالا رفته بود. قلبم داشت میکوبید.
اون کافهی آروم و نور آفتاب و صدای موزیک، همهش برام تار شد. فقط دستای اون بود که دور بازوم قفل شده بودن.
با فشار کشیدم سمت خودش.
در حدی که تعادلم رفت، ولی نیفتادم.
همینجوری که بازومو نگه داشته بود، گفت:
آدرین:بلند شو. الان. یا من بلندت میکنم.
و من؟
نه اینکه ترسو باشم.
نه اینکه نداشته باشم حرف بزنم.
ولی تو اون لحظه، انگار مغزم خاموش شد.
و فقط تونستم بگم:
من:داری بهم آسیب میزنی…
اونم بدون اینکه حتی نگاهم کنه، فقط گفت:
آدرین:تو سه سال پیش به من آسیب زدی. الآن فقط میبرمت.
و همینجوری منو کشید سمت در.
من تلاش میکردم خودمو بکشم عقب، ولی اون مصمم بود.
نه مثل یه عاشق پشیمون، نه. مثل یه مردی که فکر میکنه "حقشه"، چون یه زمانی اسمش توی شناسنامهی تو بوده.
در کافه بسته شد.
نور آفتاب هنوز بود. ولی توی وجود من… انگار شب شده بود.
ماشین روشن شد. صدای موتور توی سکوت پیچید و آدرین بدون حتی یه نگاه، دنده رو گرفت و حرکت کرد.
من کنارش نشسته بودم، دلخون و آمادهی جنگ، اما هنوز مثل یه زندانی توی قفس، دستهامو روی زانو بسته بودم.
نفسش سنگین و نفس کشیدنش مثل یه تهدید بود.
دستش روی فرمون محکم فشار میداد، انگار میخواست همهی عصبانیتش رو فرمون خالی کنه.
چند دقیقه سکوت مطلق بود. بعد من شکستمش:
من:بگو دیگه، آدرین! چرا برگشتی؟ چرا حالا؟
آدرین با چشمایی که برق خشمی توشون بود، برگشت و نگاهش دوخته شد به من:
آدرین:چون هنوز هیچی تموم نشده، لعنتی. فکر کردی میذاری بری و همه چیز فراموش میشه؟ اشتباه کردی.
صدای لحنش مثل ضربهی پتک توی سرم خورد. خسته نبود، پر از خشم و یه تاریکی عمیق بود که نمیشد ندیدش.
من:من سه ساله زندهم بدون تو. نمیذاری نفس بکشم؟
آدرین بدون هشدار دستش رو برد جلو و با یک حرکت ناگهانی محکم به شونهم زد، طوری که از جا پریدم.
آدرین:نفس کشیدنت رو من کنترل میکنم! اینجا مال منه! تو مال منی!
قلبم تند زد، نمیخواستم باور کنم همچین آدمی رو که دوست داشتم، الان میبینم.
من:آدرین، ول کن! اینکارو نکن.
ولی انگار خودش هم کنترلش رو از دست داده بود. چشمهاش برق خشونت داشت.
آدرین:بسه بازیهای بچگانه. الان به زور میبرمت خونه، میخوای یا نخوای.
و دستش دوباره، این بار محکمتر، دستامو گرفت.
کشیدم عقب، تلاش کردم خودمو از دستش رها کنم، اما اون محکم بود، مثل یه دیوار.
من:دست از سرم بردار!
آدرین:نه.
دستش سفتتر شد، نفسم بند اومد. با تمام قدرتم تلاش کردم، ولی اون دیگه برای تسلیم شدن نبود.
ماشین توی یه کوچه تاریک وایساد، و آدرین به من نزدیکتر شد، صدای خشدارش پر از تهدید:
آدرین:حالا دیگه وقتشه بفهمی کی فرمانده این بازیه.
من حس کردم خون توی رگهام یخ زد. اون نه تنها برگشته بود، بلکه میخواست همه چیزو خرابتر کنه.
آدرین:فهمیدی؟ به زورم شده باشه، میبرمت.
نگاهش کردم، یه ترکیب از ترس و نفرت، ولی توی صدای من چیزی بود که نمیتونست رد کنه:
من:اگه فکر میکنی اینجوری منو میتونی بشکنی، اشتباه میکنی. من هنوز زندهام.
آدرین لبخند زد. لبخندی سرد، بیرحم، پر از نفرت و خشم.
و ماشین دوباره راه افتاد، توی خیابونهای پاریس، جایی که نه تنها خاطرات، بلکه یه جنگ واقعی شروع شده بود.
ماشین که رسید به کوچهی خونه، آدرین حتی منتظر نگذاشت پیاده شم.
در رو باز کرد و با همون زور و خشم گفت:
آدرین:برو تو!
من همونجوری که بودم، بدون هیچ حرف اضافهای وارد شدم. دیوارهای خونه هنوز مثل گذشته سرد بودن، اما اینبار انگار دیگه دلیلی نداشت نور توش باشه.
من:خونه نبود، آدرین. فقط یه زندون بود.
آدرین با خشم نزدیک شد، دیوار خونسردیش شکست و صداش لرزید:
آدرین:تو فکر کردی من اون موقع گذاشتم بری؟ تو فکر کردی من دلم نمیخواست دستامو دور تنت بندازم و نذارم بری؟
من:تو نذاشتی، آدرین. تو فقط شکستی.
آدرین یه قدم جلوتر اومد، چشماش خونی شده بود از عصبانیت:
آدرین:شکستم؟ نه! من فقط خستم. از اینکه تو فکر میکنی اینجا باختی.
با مشت زد به دیوار کنارم، ترک کوچیکی روی گچ افتاد. دستش هنوز میلرزید.
بعد برگشت و صورتش رو خیلی نزدیک آورد سمت من.
آدرین:تو هنوز باید یاد بگیری کی فرمانده این رابطه است.
من بهش نگاه کردم، به اون مرد خشمگین و شکسته، کسی که روزی دوست داشتم اما حالا فقط یه غریبهی خطرناک بود.
قلبم شکست، اما صدای درونم گفت: "این بار میجنگم"
من:من فرمانده خودمم. نه تو. اینبار تمومش میکنم.
اون لحظه، سکوت سنگینی افتاد، اما دیگه چیزی از اون خونهی تاریک نمیترسیدم.
چون فهمیدم تنها کاری که باید بکنم، قویتر بودن بود.
من:باید بفهمی، آدرین، من اون دخترک نیستم که سالها پیش شناختی. اینبار دیگه بازیهای تو کارگر نیست.
آدرین نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست، انگار داشت با خودش مبارزه میکرد، ولی خشونتش هنوز زیر پوستش بود، آماده که هر لحظه فوران کنه.
آدرین:تو نمیدونی چی کشیدم، مرینت... تو نمیفهمی که چجوری از همون روزی که رفتی، همه چیز توی دلم پوسید.
من جلو رفتم، صدای آروم اما پر از جدیت گفتم:
من:منم شکستم، آدرین. اما شکستن من، یعنی شروع دوباره. نه اینکه زمین بخورم و بمونم تو همون جای تاریک.
او با عصبانیت قدمی برداشت و باز به دیوار کوبید.
آدرین:شروع دوباره؟ تو نمیدونی این زندگی چه جهنمیه...
من سرمو تکون دادم و با نگاه ثابت گفتم:
من:آره میدونم، آدرین. ولی این جهنم رو من انتخاب نکردم. تو منو مجبور کردی توش بمونم.
صدای نفساش بالا رفت، نفسهای سنگین که انگار هر لحظه میخواست منفجر بشه.
اما من قدمی عقب نرفتم، چون میدونستم اگه عقب بکشم، اینبار واقعا همه چیز تموم میشه.
من:اینبار من کنترل رو دست میگیرم. نه تو، نه هیچکس دیگه.
آدرین یواش سرشو پایین انداخت، اما تو چشماش هنوز شعلهی خشم روشن بود.
آدرین گفت:
آدرین:حالا ببینیم کی دووم میاره، مرینت... تو یا من.
من فقط نگاش کردم، نفسم به شماره افتاده بود ولی تو دلم گفتم "من آمادهام."
اینبار دیگه نمیخواستم بترسم، نمیخواستم فرار کنم. هر چی بود، این جنگ، باید تموم میشد.
بهش گفتم:
من:منم آمادهم، اما یه چیزو بدون... من دیگه اون دختر ضعیف نیستم که تو فکر میکردی.
تو اون لحظه حس کردم یه خط باریک بین ما وجود داره که قراره هر لحظه بشکنه.
اما من نمیخواستم بشکنم، نمیخواستم اون رو دوباره ببازم.
آدرین همچنان نگام میکرد، چشماش پر از خشم و یه جورایی سردرگمی بود.
اما من میدونستم، پشت اون خشم، یه آدم شکستخورده هست.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
من:اگه میخوای این بار واقعی باشه، باید هر چی هست رو روبهرو بشیم. بدون پنهانکاری، بدون فرار.
اون سکوت کرد، ولی من فهمیدم که تو دلش، یه چیزی داره تغییر میکنه.
برای اولین بار حس کردم شاید این بار، پایان ما میتونه یه شروع باشه.
یا حداقل یه جایی که هر دومون میتونیم نفس بکشیم... حتی اگه کنار هم نباشیم.
آدرین هنوز داشت توی اون حال و هوا بود؛ خشم تو چشماش موج میزد، ولی این بار انگار یه چیزی توی اون خشم، از قبل شکستهتر بود.
من:همیشه فکر میکردم تو اون آدمی نیستی که میشه کنار اومد، اما حالا که برگشتی... نمیدونم چی فکر کنم.
آدرین یه خندهی تلخ زد، که بیشتر شبیه به یه نفرین بود.
آدرین:تو هنوز نمیفهمی، مرینت. من برگشتم که کنترل کنم، نه که ببخشم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
من:اما من اینبار دیگه نمیذارم کنترل کنی. اینبار من هم هستم، حتی اگر بخواد مثل جنگ باشه.
برای اولین بار، اون سکوت کرد، و انگار داشت به حرفام فکر میکرد.
شاید داشت میفهمید که من دیگه اون دختر ساده و بیدفاع نیستم.
تو این سکوت سنگین، یه چیزی بینمون بود که نمیشد توصیفش کرد، ترکیبی بود از خشم، درد و شاید یه ذره احترام تلخ.
حالا باید دید این جنگ ادامه پیدا میکنه، یا هر دو میتونیم یه جوری راهحلی پیدا کنیم، حتی اگر سادهترینش، فقط کنار هم بودن باشه.
صدای نفسهامون تو سکوت خونه میپیچید.
آدرین یه قدم عقب رفت، دستهاش رو مشت کرده بود، اما نمیلرزید.
یه جور سکوت بود که ترسناکتر از هر فریادی بود.
بعد یهو، صدای گرفته و بغضدارش سکوت رو شکست:
آدرین:چرا وقتی حامله بودی به من نگفتی، مرینت؟
یه لحظه مغزم قفل کرد.
پلک نزدم. نفس نکشیدم.
حتی نفهمیدم چی گفت.
چشمهام پر از تعجب قفل شد رو صورتش.
من:چی...؟
آدرین یه قدم دیگه نزدیکتر اومد، صدای نفسش تند شده بود.
با دندونهای به هم فشرده گفت:
آدرین:دخترم رو چطور از من مخفی کردی، مرینت؟!
دستش با خشم به میز روبهروش خورد. یه صدای بلند، یه ضربهی سنگین.
لیوانی که اونجا بود افتاد و شکست.
من از جا پریدم. قلبم داشت از سینهم بیرون میزد.
آدرین داد زد:
آدرین:چطور تونستی؟! چطور تونستی منو از زندگی بچهم بیرون بذاری؟!
بغض تو گلوم پیچید.
اشک تو چشمهام جمع شد.
لبهام لرزید، اما تونستم بگم:
من:مجبور بودم... ازت میترسیدم، آدرین. اون موقع... اون موقع زیادی خشن بودی، زیادی شکسته بودی. نمیخواستم اون بچه توی اون حال بزرگ بشه.
ساکت شد، ولی نفسش هنوز سنگین بود.
من:تو... تو چطور فهمیدی که من حامله بودم؟
اون لحظه، نگاهش شکست.
آدرین:روز قبلی که میخواستی بری. داخل کیفت یه عکس سونوگرافی بود...
آدرین با لبخند ادامه داد:
آدرین:داخل اون عکس یه نقطه سیاه بود. من واسهی تو و اون بچه جونمم میدادم من خیلی دوستتون داشتم.
نگاهی بهم انداخت و با خشم لب زد:
آدرین:چرا رفتی مرینت؟؟
با بغض گفتم:
من:آدرین من...من همون روزی که رفتم پشیمون شدم خواستم برگردم. ولی تو نبودی آدرین...
بغضم شکست و ادامه دادم:
من:نبودی آدرین. آدرین من تا الان هر شب عکستو به دخترمون نشون میدادم. میگفتم این باباته، سفر کاریه خیلی زود بر میگرده. تا الان منتظرت بودم نبودی آدرین!
آدرین همونطور وایساده بود، سرش پایین، نفسهاش سنگین و سینهش بالا و پایین میرفت.
یه لحظه حس کردم دنیا دورم میچرخه، ولی خودمو نگه داشتم.
اشکهامو پاک نکردم. گذاشتم بمونن…
بذاره ببینه… دیگه چیزی برای قایمکردن ندارم.
آدرین:چند سالشه؟
صداش آروم بود، خفه.
انگار نمیخواست جواب رو بدونه… اما نمیتونست نپرسه.
یه قدم عقب رفتم. دلم آشوب شد.
لبهام لرزیدن، ولی گفتم:
من:دو سال و نیم… اسمش میاست.
سکوت.
اون سکوتی که حتی نفس کشیدن رو هم سخت میکرد.
آدرین آروم زیر لب گفت:
آدرین:میا…
بعد، برای اولین بار توی این چند دقیقه، نگام کرد.
نگاهش دیگه مثل قبل خشن و تاریک نبود.
یه چیز دیگه توش بود…
یه چیزی که انگار سالها نگهش داشته بود و الان ترک برداشته بود.
آدرین:نبودم. وقتی به دنیا اومد، نبودم… وقتی اولین بار خندید… یا اولین کلمهشو گفت… من نبودم.
چون تو… بدون اینکه حتی یه بار حرف بزنی، تصمیم گرفتی ازم بگذری…
دستهامو مشت کردم.
اون بغض لعنتی دوباره اومد تا گلو، ولی قورتش دادم.
من:من بچه بودم، آدرین. نه به سن… به عقل.
ازت میترسیدم، از خودم میترسیدم.
عاشقت بودم ولی بلد نبودم باهات بجنگم یا کنارت بمونم…
اون لحظه چشمهاشو بست.
نفس عمیقی کشید… آروم…
اما صداش هنوز میلرزید.
آدرین:فقط… بگو میتونم ببینمش؟
نفسم برید.
تو اون لحظه… نمیدونم چی شد. فقط حس کردم آدرین دیگه اون آدرین قبلی نبود.
صبح، زودتر از همیشه بیدار شدم. و میا رو از خونهی مامانم آوردم پیش آدرین. ولی میا انقدر خسته بود که رفت اتاق خواب و خوابید.
یه حسی مثل وقتایی که قراره چیزی عوض بشه داشتم.
آدرین هنوز خواب بود.
روی مبل، همونطور که شب گذشته، با لباسهای رسمی و چشمای خسته، همونجا نشسته بود و تو خوابم تکون نخورده بود.
دستش افتاده بود کنارش، مشت نبود. دیگه مشت نبود…
من، برای اولینبار، دلم برای اون مرد تنگ شده بود… همون مردی که میدونستم یه جایی اون زیر خشمها و سکوتها پنهون شده بود.
از توی اتاق میا صدای خندهی خوابآلودش اومد.
میا:مامانیییی؟
در اتاقشو باز کردم. همونطور که همیشه میدوید سمت من، اینبار هم اومد…
ولی وسط راه وایساد.
چشماش، اون چشمای سبز و کنجکاوش، افتاد به آدرینی که تازه از خواب بلند شده بود، گیج، ساکت، ناآشنا.
میا:...اون کیه؟
قلبم زد. یه چیزی تو گلوم گیر کرد، ولی محکم گفتم:
من:اون... باباته، عشقم.
میا چند لحظه نگاش کرد. بعد، خیلی آروم و مردد، نزدیکتر شد.
آدرین نشسته بود، سرش پایین… اما وقتی صدای قدمهای کوچیک دخترمون رو شنید، بالا رو نگاه کرد.
چشم تو چشم شدن.
دخترم دست کوچولوش رو آورد بالا.
و با اون صدای بچهگونهی قشنگش، چیزی گفت که اشکمو درآورد:
میا:بابایی…؟
آدرین یه لحظه ساکت موند… بعد انگار چیزی توش شکست. اشک توی چشمش جمع شد.
بازوهاشو باز کرد.
آدرین:آره… باباتم، میا…
اون لحظه که دویدن تو بغلش… تموم دنیا برای من وایساد.
یه تصویر از چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینم.
اون روز، آدرین با ما صبحونه خورد. میا براش نقاشیاش رو نشون داد.
و وقتی با هم از خونه رفتیم بیرون، دست من توی دست آدرین بود…
نه از اجبار. نه از درد.
از انتخاب.
شاید زندگی راه سختی برامون گذاشت، شاید اشتباه کردیم، شاید زخمی شدیم،
ولی ما از نو ساختیم.
نه چون معجزهای شد…
چون خواستیم.
و حالا، هربار که میا میخنده،
میدونم… خوشبختی، توی خونهم
پایان...
امیدوارم که لذت برده باشید💖🎀
این تکپارتی پارت دوم هم میتونه داشته باشه و اگه میخواید پارت دوم هم بدم بهم بگید🪐😘