🌟 شاه شب من 🌟 P12

سلام ، حالتون خوبه ؟ امتحانات کیا تموم شده و کیا کارنامه گرفتن ؟
من اومدم با یه پست دیگه از رمانم . اگه خواستید برید ادامهء مطلب . اگر خوشتون اومد ، حتما لایک کنید و نظرتون رو توی کامنتا بگید . 🙂😃😁
خب دیگه برید ادامهء مطلب .
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
" واقعا عجیبه که ولیعهد یه بردهء ابدی رو به عنوان یکی از خدمتکارای نزدیکش قبول کرده . عجیب تر از همهء اینا اینه که ولیعهد هیچ وقت یه مرد رو به عنوان خدمتکار نزدیکش نمی پذیره . " این را نینو گفت . مایکل گفت :" آره . عجیبه . راستی ، تو چطور از اینجا سر در اوردی ؟ تو هم یه هدیه بودی ؟ " نینو پای چپش را روی پای راستش گذاشت و گفت :" نه بابا . پدر من یه قمار باز بود . اون همیشه داخل قمار هاش میباخت و هر بار که میباخت حسابی مست میکرد و من و مامانم رو حسابی کتک میزد . وقتی چهارده سالم شد ، چند نفر به زور وارد خونمون شدن و دست و پای من و مامانم رو بستن و با خودشون بردن . فهمیدم که پدرم روی ما قمار کرد و دوباره باخت . به بد کسی هم باخته بود . اون یارویی که باهاش قمار بازی کرده بود ، یه برده فروش به اسم ... فکر کنم اسمش با مه شروع میشد ... خدایا اسمش چی بود ... " مایکل سرش را پایین انداخت و با چشمانی خیره به زمین ، با خشم و انزجار تمام گفت :" اسمش ماکسیمیلیان نبود ؟ " نینو بشکنی زد و گفت :" آره ! همین بود ... ماکسیمیلیان ... داشتم میگفتم ... اون یه مهر بردهء ابدی به دست چپ مادرم زد و مارو پیش بقیهء برده هاش برد . اون موقع زمستون بود و هوا از چیزی که فکر میکنی سرد تر بود . اون شب مادرم و پنج نفر دیگه از برده ها از سرما مردن . یک ماه بعد از اون اتفاق ، من جلوی این که ماکسیمیلیان یکی رو بزنه رو گرفتم . ماکسیمیلیان برای تنبیهم حسابی کتکم زد و بعدش هم توی اون سرما منو به یه درخت بست و کل شب به حال خودم ولم کرد . اون شب داشتم از سرما میمردم . صبح روز بعد در حالی که هیچ امیدی به زندگی نداشتم ، یه دختر کوچولو مردنی روبه روی خودم دیدم . رنگش بدجور پریده بود ، انگار هرلحظه ممکنه بیفته و بمیره . موهای نارنجی و بامزه ایی داشت که رو باز کرد و پالتوش رو در اورد و روی شونه هام گذاشت . به نظر میومد که فقط هفت سالش باشه ؛ ولی وقتی باهام شروع کرد به حرف زدن ، احساس کردم یه ادم بزرگ داره باهام حرف میزنه . اون روز اولین باری بود که ولیعهد رو دیدم . همون روز بود که به عنوان یکی از خدمتکارای اسطبل ولیعهد انتخاب شدم . " نینو به قیافهء خشمگین مایکل نگاه کرد .
از وقتی نام ماکسیمیلیان را شنیده بود ، سرش را بالا نیاورده بود و با خشم به زمین نگاه میکرد . دست چپش شروع به سوزش کرد . با دست راستش محکم مچ دست چپش را گرفت . نفرت کل وجودش را گرفته بود . به یاد بلاهایی که ماکسیمیلیان سرش آورده بود افتاد . به یاد آورد چگونه او را شکنجه میداد ، به یاد می آورد وقتی در قمار بازی هایی که انجام میداد و میباخت ، چقدر بلا سر او و دیگر بردگان می آورد . او به خوبی به یاد می آورد که چگونه با طناب چرمی هایی خیس میبستش ، تا طناب ها در نور خورشید خشک شوند و زخم هایی پر درد برایش ایجاد کنند . به خوبی یادش می آمد چه بلا هایی سرش آورده بود .
" حالت خوبه رفیق ؟ " با این حرف نینو ، مایکل از افکارش دور شد و به دنیای اصلی بازگشت . حالت چهره اش را مثل قبل صمیمی و آرام نشان داد . آنقدر آرام که ، گویا او به هیچ عنوان نا آرام نمی شود و همیشه به همین آرامی است . " شرمندم نینو ... یه لحظه ... هیچی ... فقط یاد ... یاد یه خاطرهء بد افتادم ... " سپس لبخندی زد و مچ دست چپش را رها کرد . نینو گفت :" باشه ... ولی قیافت ... ولش کن ... راستی ، داستان تو چطوره ؟ " مایکل که نمی خواست تمام آن ماجرا ها را بازگو کند گفت :" راستی اون یارو کی بود ؟ همونی که من با دستهء تی زدم تو ... " سپس ادای این را در آورد که دستهء تی در دستش است و دارد با نک آن به چیزی ضربه میزند . نینو گفت :" اون ایوان بود . یکی از خدمتکارای شاهزاده لوکی . میشه گفت اون هر لحظه منتظره که یه کی از ماها رو یه جا گیر بیاره و ازمون بازجویی کنه . لوکی خیلی مشتاقه که بفهمه ولیعهد داره چیکار میکنه ، برای همینم هست که خدمتکارای پوست کلفتشو میفرسته سراغ خدمتکارای ولیعهد . ما خیلی وقته که بخاطر اونا نمیتونیم جلسات مخفیمون رو برگذار کنیم ... دایان بهم گفته که توهم عضو شدی ... بگذریم . جواب سوالمو ندادی ها . " مایکل که نمیخواست جواب نینو را بدهد ، از جواب دادن طفره رفت و گفت :" واضح نیست ؟ یه برده بودم که عموی ولیعهد خریدش و به ولیعهد هدیش داد و اولین بار وقتی ولیعهد رو دید که داشت توی کتاباش فضولی میکرد . " سپس لبخندی زد و از جایش بلند شد و به سمت کمد لباسی اش رفت و درش را باز کرد . " لباسات کثیف شدن . بهتره امشبو با یکی از لباسای من بگذرونی . مگر این که بخوای ایوان رو به اتاق من ترجیح بدی . " سپس یکی از لباس ها را از کمدش در آورد و به دست نینو داد . نینو تشکری کرد و دیگر از مایکل سوالی نکرد . مایکل به سمت در اتاق رفت و در را باز کرد و گفت :" میرم بیرون تا لباستو عوض کنی . " سپس در را بست و بیرون منتظر ماند .
دلش برای برادرانش تنگ شده بود . حتی نمی دانست که آیا آنها زنه اند یا نه . احساس ضعف زیادی داشت . انگار هر لحظه ممکن است روی زمین بیفتد و دیگر بلند نشود . روی زمین نشست و پاهایش را بغل کرد و سرش را روی پاهایش گذاشت . احساس پوچی میکرد . احساس میکرد که به هیچ دردی نمیخورد . هیچ وقت آنطور که باید احساس کافی بودن نمی کرد . حسرت های زیادی داشت . درد هایش هم کم نبودند . آرزو داشت که هرچه زودتر بمیرد . اینگونه شاید هم برای خودش بهتر بود ، هم برای دیگران . اهی از ته دل کشید و از جایش بلند شد . سرش را بالا آورد و خودش را دید که روبه رویش ایستاده . دست به سینه ایستاده بود و به قیافهء هاج و واج و ترسیدهء مایکل نگاه میکرد . در اتاق باز شد . نینو از اتاق بیرون آمد و گفت :" ممنونم رفیق . به چی زل زدی ؟ " مایکل بی آن که نگاهش را از کسی که جلویش ایستاده بود بدزد گفت :" نمی بینیش ؟ " نینو با تعجب پرسید :" چی رو ؟ " انگار که نینو نمی دید مایکل چه کسی را دارد روبه روی خودش میبیند . مایکل سرش را به طرف نینو برگرداند و گفت :" واقعا نمی بینیش ؟ همینجاست ... ببینش ... " سپس به روبه رویش اشاره کرد ؛ ولی دیگر آنجا نبود . دور و اطرافش را خوب نگاه کرد ؛ ولی کس دیگری جز خودش و نینو را ندید . نینو دستش را روی شانهء مایکل گذاشت و گفت :" بیا تو . بهتره یکم استراحت کنی ؛ اینطوری شاید حالت بهتر بشه ." سپس مایکل را در اتاق برد و در را بست .
مایکل که کمی از شکدر آمده بود ، لبخندی زد و گفت :" امشب رو میتونی روی تخت من بخوابی . " ، " نه خیلی ممنونم . تا همینجاش هم کلی زحمت بهت دادم ... " ، " امشب زیاد خسته نیستم . یه کاری هم دارم که باید انجام بدم . واسهء همین میگم میتونی روی تختم بخوابی . " سپس از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانهء ولیعهد رفت . احساس درد داشت . انگار که همه میخواهند به او آسیب برسانند و از دیدن رنج و درد او خوشحال شوند . دلش میخواست به خانه اش برگردد .
وقتی به آشپز خانهء ولیعهد رسید ، در را باز کرد و وارد آشپزخانه شد . در کنار در نشست و پاهایش را بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن . بیشتر وقت ها ، وقتی در خانه اش تنها بود ، گوشه ایی را گیر می آورد و در آنجا شروع به گریه کردن میکرد ؛ زیرا همیشه تنها بود ... همیشه درد بزرگی را احساس میکرد ... همیشه این احساس را داشت که کافی نیست ... همیشه حس میکرد که ضعیف است ... همیشه احساس میکرد به هیچ دردی نمی خورد ... همیشه احساس حقارت داشت ... همیشه احساس میکرد که اگر بمیرد ، همه چیز یبرای همه بهتر می شود ... همیشه احساس میکرد که اضافی است ... همیشه احساس میکرد دارد با دستان خودش ، لیوانی از سم کشنده ایی را مینوشد ...
نمی دانست چند ساعت دارد گریه میکند ، فقط می دانست چشمانش آنقدر خشک شده است ، که دیگر اشکی برای ریختن ندارد . به سر زانو هایش نگاه کرد . آن ناحیه کاملاً خیس شده بود . از جایش بلند شد .
نور از نورگیر آشپزخانه وارد شد . دیگر صبح شده بود . امروز نوبت به آشپزخانهء ولیعهد بود که صبحانه را آماده کند . تصمیم گرفت از همین الان تا وقتی که دایان می آید ، به پخت و پز را شروع کند .
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ممنونم که این قسمت از رمان رو خوندید . اگر از این قسمت خوشتون اومد ، حتما لایک کنید و نظرتون رو توی کامنتا بزارید .
ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏
در پناه حق ...