چندپارتی(همسایه بغلی)

𝓐𝓷𝓲𝓽𝓪 𝓐𝓷𝓲𝓽𝓪 𝓐𝓷𝓲𝓽𝓪 · 1404/4/1 00:10 · خواندن 3 دقیقه

سلام به همه امیدوارم هرجا که هستین سالم و سلامت باشین.

این یه داستان کلا ۳پارته کوتاهه امیدوارم خوشتون بیاد.

 

همیشه صداش می اومد...

یعنی غیر از موقعایی که میرفت بیرون همیشه صداش میومد.‌

با خودش حرف میزد، میخندید، شعر می‌خوند.

یه موقعایی که میخواد آشپزی کنه، انگار که جلوی دوربین زنده باشه تک تک دستور پخت و توضیح میداد: تخم مرغ و که شکستیم...با همزن هم میزنیم...به این صورت. جوری که زرد و سفید کاملا باهم مخلوط بشن. بعد سبزی و اضافه میکنیم، همینطور هم میزنیم تا کف کنه و یکدست بشه.

همیشه صداش می اومد...

صدای شونه زدن موهاشم میشنیدم، توی کشو دنبال کش میگشت.

تاحالا خونشو که هیچ خودشم نشده بود ببینم. ولی انگار جوری تنظیم شده باشه که فکراشو بلند بلند بگه، از همه چیز زندگیش باخبر بودم.

توی کشوش کلی کش بزرگ و کوچیک رنگی داشت، بافتن موهاش چند دقیقه طول می‌کشید.

میگفت: امروز صورتیه... کش صورتی بر میدارم.

یا مثلا میخواست آرایش کنه،

میگفت: امروز قرمزه... رژ قرمز میزنم.

برای هر روزش یه رنگی انتخاب کرده بود.

صبح که پاشدم‌ رفتم سمت میز توالت و از کشو کش بنفش برداشتم، صداش میومد: 

_ امروز بنفشه! 

به پلکام سایه بنفش زدم و بعد از حموم پیرهن و شلوار بنفش پوشیدم.

صداش میومد:

- بریم برای املت صبحگاهی.

انگار که جلوی تلویزیون باشم. هر کار که میگفت انجام می‌دادم. گفت فلفل سیاه املت و خوشمزه میکنه، رفتم روی صندلی و توی کابینت دنبال فلفل سیاه گشتم. 

گفت: دارچین خوش عطرش میکنه...

توی لیست خرید فردا دارچینی که تموم کرده بودم و اضافه کردم.

نشست سر میز و گفت: 

امیدوارم از صبحونتون لذت ببرید.

بعد خندید که خندیدم و از خوردن همچین صبحونه ای لذت بردم...

تا بخواد بیرون بره کارایی که اون میکرد و کردم.

مسواک زدم. لباسامو اتو کردم. آرایشم پاک کردم و کیفمو رو دوشم انداختم.

صدای باز شدن در واحد بغلی اومد که صبر کردم آسانسور بالا بیاد و بره.

دوست داشتم ازش فقط صدا داشته باشم.

نگران بودم که نکنه با دیدنش واکنش عجیبی نشون بدم یا به روش بیارم که صداش صبح تا شب میاد تو خونم و معذب بشه.

 همینجوری خوب بود... 

دوست داشتم راحت باشه...

شب که اومدم خونه زودتر از من رسیده بود. همیشه زود میومد. شروع کرده بود به نقاشی و تک تک کارایی که میکرد و توضیح میداد. بدون اینکه لباسمو عوض کنم نشستم پشت میز. میزش انگار درست جلو‌ی میز اتاق من بود. حس میکردم روبه روم‌ نشسه و فقط یه دیواره که بینمون فاصله انداخته.

یه روز گذشت، دو روز گذشت، سه روز گذشت، چهار روز گذشت، پنج روز گذشت... 

دیگه کارام باهاش هماهنگ شده بود. اگه چند دقیقه حرف نمیزد کلافه میشدم و به زور جلوی خودمو میگرفتم تا به دیوار نزنم و بگم: 

-میشه بازم حرف بزنی؟

دیوار روبه روم پر شده بود از نقاشی. لاکای رنگی رنگی خریده بودم تا وقتی لاک میزد باهاش همراه باشم. 

صداش از حموم هم میومد ولی خیلی کم...

شیر آب و بستم و از باز و بسته شدن دوش فهمیدم سه بار موهاشو میشوره. از اون موقع سه بار موهامو شستم. خنده دار بود... بقیه از نازک بودن دیوار خونه شون با همسایه جوک میساختن و شکایت میکردن،

ولی من زندگی!

جمعه بود و روز تعطیل. با صدای گریه بلند شدم مو به تنم سیخ شد... وقتی با گریه شروع کرد از زندگی شکایت کردن، بی اختیار زدم زیر گریه... به واکنشاش و رفتاراش وابسته شده بودم.

رفتم سمت دیوار و لپمو بهش چسبوندم. 

گریه اش تموم‌ نمیشد... نمیدونستم باید چیکار کنم! درو باز کنم و زنگ واحد بغلی بزنم و بپرسم چرا داری گریه میکنی؟ برم شماره اشو از مدیر ساختمون بگیرم و بهش زنگ بزنم؟ 

چشمای خیسمو محکم‌ باز و بسته کردم... بدنم از شدت ناراحتی مور مور شده بود و دلیل گریه های شدید خودمو هم نمیفهمیدم! 

صدای بلند شدم کتاب یا دفتری که قربانی ناراحتیش شده بود بلند شد.

 داد زد: 

+ من چیکار کنم؟! 

نفهمیدم‌ چیشد که من بلند داد زدم:

- شعر بخون!!

گریه اش قطع شد‌.

نفسم توی سینم حبس شده و لب گزیدم...

حس کردم مثل خودم چسبیده به دیوار...

که ضربان قلبم از استرس بالا رفت.

پرسید: 

+ چی گفتی؟

اروم تکرار کردم:

- شعر بخون... مثل هر روز صبح...

 

ادامش توی پارت بعدی 

حمایتمون نشه؟