تک‌پارتی(Forever, with you)

𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 · 1404/4/5 19:13 · خواندن 9 دقیقه

سلام به همه🪐✨️

من𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 هستم و با پارت دوم تک پارتی تا ابد، با تو اومدم.

 

 

بعد از اون صبحی که آدرین برای اولین بار دخترمون میا رو دید، یه چیزی توی هوا بود که نمیشد گفت دقیقاً چیه.

یه ترکیب از انتظار و ترس و یه جور امید تلخ که توی دلم گم شده بود.

روزها میگذشتن و من تلاش میکردم باور کنم این بار میتونیم از نو شروع کنیم. اما هر وقت چشمام توی چشم‌های آدرین میوفتاد، میدیدم که هنوز اون خشم زیر پوستش خوابیده، حتی اگه سعی کنه پنهونش کنه.

یه شب، وقتی میا خوابیده بود و فقط صدای نفس‌هامون توی خونه میپیچید، آدرین نشست روبه‌روی من.

یه جور نگاه سرد، اما با یه سایه‌ای از درد تو چشماش.

اون لحظه نفسمو حبس کردم، میدونستم قراره یه حرف مهم بزنه.

گفت:

آدرین:مرینت، باید با هم حرف بزنیم. نمیتونم بدون اینکه بفهمم چی تو دلت هست، آروم باشم.

من که یه جورایی آماده این حرف بودم، با یه لحن سرد گفتم:

من:باشه، بگو.

چشماشو گرفت پایین و شروع کرد:

آدرین:من میخوام واقعاً همه چی تموم بشه، یا یه جوری دوباره شروع کنیم. ولی نمیتونم تا وقتی که سایه‌ی گذشته روی ماست، نفس بکشم.

من بهش نگاه کردم، یه حس عجیب توی دلم بود.

حس اینکه هنوز وسط یه میدون جنگیم، حتی وقتی که ساکتیم.

من:منم میخوام، ولی فقط وقتی که هر دو با هم باشیم. نه فقط تو، نه فقط من.

اون یه لبخند تلخ زد، مثل کسی که میدونه هنوز راه سختی پیش رومونه.

آدرین:قول میدم این بار فرق داره.

دستاشو گرفتم، سرد و محکم، و گفتم:

من:فرصت میدم. اما دیگه نمیخوام شکست بخورم.

سکوتی طولانی بینمون نشست، مثل یه نفس عمیق که تازه میخوای بیرون بدی.

اما حتی اون شب هم، توی اون سکوت، میدونستم که این راه آسون نیست.

میدونستم هر قدمی که بر میداریم، ممکنه ما رو یا از هم دورتر کنه، یا شاید، شاید به هم نزدیک‌تر.

و من،  هنوز آماده بودم که بجنگم.

نه فقط برای خودم، برای اون دختری که هنوز توی وجودم نفس میکشه و میگه: "تو قوی‌تر از این حرفایی."

 

روزها گذشت و ما سعی کردیم توی سکوت و بی‌کلامی کنار هم باشیم.

اما هیچوقت اون سکوت، آرامش نبود.

یه حس سنگین، مثل سایه‌ای که همیشه پشت سرم بود، دنبالمون میکرد.

یه روز وقتی داشتم میا رو توی پارک نگه میداشتم، آدرین با یه لبخند خشک اومد کنارم.

همون لبخندی که انگار هیچوقت دلش نمیخواست واقعی باشه.

آدرین:مرینت، باید راجع به آینده‌مون حرف بزنیم.

نفس عمیقی کشیدم، حس کردم دل‌درد گرفتم.

با یه صدای بی‌حوصله گفتم:

من:چه آینده‌ای؟ وقتی هنوز دیروز رو هم نفهمیدیم؟

نگاهش سنگین شد، اما به چشمام نگاه کرد.

با صدای گرفته گفت:

آدرین:نمیتونم ادامه بدم این جوری. یا باید واقعاً با هم باشیم، یا بهتره جدا شیم.

قلبم تند زد، ولی چیزی نگفتم.

چون حقیقت همین بود؛ یا باید با هم میجنگیدیم، یا باید میرفتیم هر کدوم راه خودمون.

اون روز، برای اولین بار حس کردم شاید این جنگ واقعاً تموم شده، یا قراره یه پایان تلخ باشه.

 

━━━━━━━━━━━━━━━━━

شب‌ وقتی میا خواب بود، من توی اتاقم نشسته بودم و به روزهای گذشته فکر میکردم.

به آدرین، به اون همه خشم و اون همه درد، و به خودم، که هنوز نمیدونستم چقدر قوی‌ام.

یه صدای توی دلم می‌گفت:

"تو باید قوی باشی. نه فقط برای خودت، برای میا هم که یه دنیا معنی داره."

میخواستم به اون صدا گوش بدم.

میخواستم نشون بدم که شکست یعنی شروع دوباره، نه پایان.

 

صبح زود بود و نور خورشید آروم از پنجره اتاقم رد میشد، روی زمین خونه میرقصید. میا کنارم خواب بود، نفس‌های نرمش توی اتاق پر از سکوت، تنها صدای قابل شنیدن بود.

دلم پر از سؤال بود، حس میکردم وسط یه دوراهی قرار گرفتم که هر کدوم از راه‌ها، سرنوشت‌های متفاوتی داشت.

آدرین هنوز کنارم بود، اما اون آدرین سه سال پیش نبود. لبخندهاش سرد و نگاهش پر از خاطرات شکسته شده بود. انگار خودش هم نمیدونست چطور باید کنار من باشه.

یه روز توی آشپزخونه، وقتی داشت چای درست میکرد، برگشت و با یه صدای خسته گفت:

آدرین:مرینت، باید یه جوری این گذشته رو پشت سر بذاریم. نمیخوام میا بزرگ بشه و تنها خاطره‌ش از ما جنگ باشه.

نگاهش کردم و سعی کردم لبخند بزنم، اما دلم هنوز پر از زخمی بود که خوب نشده بود.

من:میدونم، ولی این دردها یه شبه خوب نمیشه. ما باید هر روز باهاش بجنگیم.

آدرین سرش رو پایین انداخت، ولی دستش رو گرفت و گفت: 

آدرین:با هم میجنگیم.

 

اون لحظه حس کردم شاید هنوز بشه به این رابطه فرصت داد، شاید هنوز هم بشه شروعی دوباره ساخت.

اما تو دلم میدونستم، این راه سخت‌تر از هر چیزی بود که فکر میکردم.

چون اینبار، نه فقط برای ما، برای میا هم داشت جنگ واقعی شروع می‌شد.

━━━━━━━━━━━━━━━━━

 

شب بود، اما خونه تاریک‌تر از همیشه. میا خوابیده بود و صدای نفس‌های آرومش مثل یه موسیقی ملایم فضا رو پر کرده بود.

من اما بیدار بودم، چشام باز، قلبم تند میزد و ذهنم پر از صداهای ناگفته بود.

صدای زنگ تلفن توی سکوت شکست.

با دست لرزون گوشی رو برداشتم.

آدرین بود.

با صدایی سرد و تهدیدآمیز گفت:

آدرین:مرینت، باید امروز همه چی تموم بشه. نمیتونم دیگه تحمل کنم این بلاتکلیفی رو.

نفسم گرفت. این جمله‌ها، این تهدیدها، انگار داشت دوباره یه کابوس شروع میکرد. 

من:آدرین، منم خسته‌م. ولی این راهی که تو انتخاب کردی، ما رو بیشتر از قبل نابود میکنه.»

صدای خش‌دارش خندید:

آدرین:نابود؟ شاید. اما من از این آتیش نمیترسم. اینبار من کنترل میکنم. یا همه چیزو از بین میبرم، یا دوباره با هم میسازیم. انتخاب با توئه.

گوشی رو قطع کرد و من فقط موندم با اون نفس‌های تند و ترسی که رگ‌های گردنم رو فشار میداد.

اون شب، فهمیدم جنگ تازه شروع شده. و این بار، هیچ چیز مثل قبل نبود...

━━━━━━━━━━━━━━━━━

 

روزها گذشت و من هر لحظه بیشتر حس میکردم که آدرین داره از دست خودش هم فاصله میگیره.

نه فقط با من، بلکه با همه چیز.

یه آدم دیگه شده بود؛ آدمی که حتی نگاهش هم پر از رازهایی بود که نمیخواست بگه.

یه بعدازظهر وقتی میا کنارم بازی میکرد، آدرین برگشت و با اون چشم‌های سرد گفت:

آدرین:مرینت، باید حرف بزنیم. این بار جدی.

دلم لرزید. میدونستم اون حرف‌ها، اون رازها، یه روز باید بیرون بیاد.

نشستم روبه‌روش، به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:

من:بگو آدرین، هرچی هست، من آماده‌ام بشنوم.

چند لحظه سکوت کرد، انگار داشت با خودش مبارزه می‌کرد.

بعد آروم گفت:

آدرین:چیزی هست که تو نباید بدونی... هنوز...

قلبم شروع کرد به تندتر زدن، نفسم بند اومد.

من:اما من باید بدونم. هرچی هست، باید کنار هم باشیم، نه با دروغ.

نگاهش از من گرفت، رفت سمت پنجره و مثل کسی که می‌خواد راز بزرگی رو پنهان کنه، ادامه داد:

آدرین:یه روز، یه حادثه اتفاق افتاد. چیزی که همه چیز رو عوض کرد... و من از اون روز هر روز دارم میجنگم تا کنترل رو از دست ندم.

باز برگشت و چشماش پر از بغض شد.

با صدایی که شکسته بود گفت:

آدرین:اون روز، من فهمیدم که نمیتونم هیچ‌ چیز رو کنترل کنم... حتی خودم رو.

لب‌هام لرزید، میخواستم بپرسم چی شده، اما سکوت کردم.

چون حس میکردم وقتی وقتش برسه، خودش همه چیز رو میگه.

آدرین چند لحظه‌ای اونجا نشست، سکوت سنگینی بود که فقط صدای بارون روی پنجره می‌آمد.

بعد، با نفس سنگین گفت:

آدرین:مرینت، اون روز... اون روز که تو رفتی، من هیچ‌ چیز رو نفهمیدم. همه‌چی مثل یه کابوس بود.

صدای لرزونش شکسته شد:

آدرین:اون موقع... من تو رو از دست دادم. فکر کردم همه چیز تموم شده. اما... اون چیزی که نمیدونستی این بود که من تو رو مجبور کردم بری.

چشم‌هام گرد شد، نفسم بند اومد.

من:چطور یعنی مجبور؟ چرا؟

با نگاهی که انگار داشت سخت‌ترین چیز رو میگفت ادامه داد:

آدرین:اون روز... یه تهدید بود. یه آدم خطرناک که زندگی تو و میا رو تهدید میکرد. من نمیخواستم تو یا میا گرفتار بشین. به همین خاطر بهت گفتم برو، حتی اگر معنیش این باشه که تو رو از خودم دور کنم.

من:یعنی… تو… سه سال منو برای محافظت از من و میا دور کردی؟ بدون اینکه بهم بگی؟

سرش رو تکون داد، صدای بغض‌ آلودش توی اتاق پیچید:

آدرین:آره. فکر کردم اگه پیش من بمونی، اون خطر نزدیک‌تر میشه. نمیخواستم تو آسیب ببینی. حتی اگر این فاصله، بدترین درد باشه.»

حس کردم قلبم هم‌ زمان از درد و امید پر شد.

من:پس همه‌ی این سال‌ها، تو داشتی از ما محافظت میکردی؟ حتی از خودمون مخفی؟

لبخند غم‌زده‌ای زد و گفت:

آدرین:آره، اما این فاصله هیچوقت آسون نبود برای من. هیچوقت.

من اونجا فهمیدم که پشت اون خشم و سکوت، یه مرد بود که عشقش رو به شکل خودش نشون داده بود.

عشقی که تلخ بود، پر از درد و اشتباه، اما هنوز واقعی بود.

 

بارون هنوز میبارید و صدای آرامش‌ بخش قطره‌ها روی پنجره، مثل نوایی بود که دل من رو تسکین میداد.

دستم رو گذاشتم روی دست آدرین، حس گرمای اون دست‌ها، حس امنیتی بود که مدت‌ها دنبالش بودم.

با صدای لرزون اما پر از عشق گفتم:

من:آدرین… میخواستم بدونم چرا همه‌ چی رو ازم پنهون کردی؟ چرا گذاشتی من این همه تنها بمونم و درد بکشم؟

نگاهش رو به من دوخت و با همون صدای پر از بغض و صداقت جواب داد:

آدرین:مرینت، میترسیدم اگه بفهمی، دیگه منو انتخاب نکنی. میترسیدم دوباره از دستت بدم. میخواستم محافظتت کنم، حتی اگر با فاصله گرفتن بود.

اشکام بی‌اختیار جاری شدن و لبخند کوچیکی زدم، لبخندی پر از بخشش و امید.

سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و آروم گفتم:

من:حالا میفهمم… عشقت همیشه اینجا بود، حتی وقتی فکر میکردم نیستی.

آدرین دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

آدرین:از این به بعد، با همیم. هر چی باشه، با هم میجنگیم و زندگی میکنیم.

نگاهی به میا انداختم، دختر کوچولوی خواب‌آلودمون که با لبخندش دل‌هامونو پر از نور کرد.

فهمیدم که زندگی ما، با همه‌ی سختی‌ها، تازه شروع شده.

ما دو نفر، حالا با قلب‌هایی پر از عشق و امید، به آینده‌ای روشن نگاه می‌کنیم.

و این بود پایان قصه‌ی ما، قصه‌ی شکست‌ها، بخشش‌ها و شروعی دوباره…

 

پایان...

اینم از پارت دوم تا ابد، با تو که قولش رو دادم.😘

کسایی که رمان حکم‌ وکیل رو میشناسن و خوندن من دیگه ادامه نمیدم و بعضی موقعه‌ها شاید اومدم و تک‌پارتی دادم.❤️‍🩹🔪

اگه باز تک‌پارتی میخواید بهم بگید و اینکه تو چه سبک و ژانری هم باشه هم بگید و هر کدوم که بیشتر طرفدار داشت براتون میزارم💖