🌟 شاه شب من 🌟 P15

یا حسین یا حسین یا حسین · 1404/4/19 08:22 · خواندن 5 دقیقه

سلام به همهء عزیزان 😘♥️ 

امروز سرتون رو به درد نمیارم ، که فقط برید ادامهء مطلب و داستان رو بخونید و یا کیف کنید ، یا حوصلتون سر بره ، یا خندتون بگیره ، یا هر چیز دیگه ایی . 

 

 

برید ادامه عزیزان ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️

 

 

 

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

 

 

 

بعد از آن شب ، مایکل میتوانست برای 

همیشه از شر حرف های رز دربارهء تک شاخ

، رنگ صورتی ، روبان و لباس های پف پفی

صورتی خلاص شود .

او در کمد لباس هایش به دنبال لباس مناسبی

برای آن شب میگشت ، تا اینکه به بسته ایی

برخورد کرد . بسته را با کاغذ پوستی زرد رنگی 

بسته بندی کرده بودند . رو بسته چیزی جز

نماد بردهء ابدی نوشته و حک نشده بود .

مایکل بسته را باز کرد . درون بسته یک لباس

سفید و مجلسی ، یک ردای سیاه و مردانه 

(که تا زانو هایش می آمد و کلاه دار بود ) ، 

یک دستکش بلند مشکی رنگ  و شلوار 

مشکی رنگ . درون بسته کاغذی نیز بود .

 روی کاغذ نوشته شده بود :

 

       شاید بخواهی در مراسم رقص شرکت کنی ؛

                 پس اینها لازمت میشوند .

 

مایکل لبخندی زد و در دلش از میبل تشکر 

کرد . میبل همیشه به هر چیزی که ممکن 

بود اتفاق بیفتد ، فکر میکرد . 

مایکل لباس ها را پوشید و دست کش را در

دست سمت چپش کرد . اگر در اتاق آینه ایی

بود میتوانست ببیند که چه شکلی شده است .

البته میتوانست این را چشم بسته بگوید که

تیپش کمی شبیه به تیپ شاهزاده لوکی شده

 است ؛ ولی اگر لباسش هم سفید بود ، کاملا 

هم تیپ لوکی میشد . 

او  اول کلاه شنلش را روی سرش کشید 

و  شال مشکی رنگش را  ، روی بینی و 

دهانش انداخت و چند باری شال را دور

 سرش چرخاند تا شال خوب صورتش را 

گرم کند . سپس در را باز کرد و بیرون رفت .

او در اتاق روبه رویش ( اتاق خدمتکاران زن ) 

را زد و دست هایش را درون جیب هایش 

فرو برد .  

رز در را باز کرد . او ردایی زنانه صورتی رنگ 

و پف پفی و دو دستکش صورتی رنگ

 و بلند پوشیده بود . 

رز نگاهی به مایکل انداخت و گفت :" خوبه

. ظاهرا قرارمون رو یادته . " سپس مانند 

بچه های سه ساله ، سعی کرد چشمک بزند .

رز با صدای بلندی که دیگر کسانی که در اتاق

هستند متوجه شد گفت :" منو همراهم

زودتر میریم ! " دسپس به سرعت دست مایکل

را گرف و شروع به حرکت کرد . 

هوا آن بعد از ظهر بسیار سرد بود ؛ ولی 

مایکل با وجود لباس هایی که پوشیده بود

احساس گرم بودن میکرد . 

آنها رو به روی یک در ایستادند . در چوبی و 

بسیار کهنه بود . رز در را باز کرد و مایکل

را همراه با خودش وارد دخمه ایی کوچک 

کرد . دخمه کمی از اتاق مایکل بزرگتر بود 

و در آن چندین صندلی کهنه و خراب 

در آن دیده میشد . روبه روی آنها هم

فرش دیواری بزرگ و کهنه ایی روی

 دیوار خودنمایی میکرد . 

رز روبه روی فرش دیوار رفت و آن را کنار 

زد . پشت فرش یک در چوبی قرار داشت .

مایکل روبه روی در چوبی ، درکنار رز ایستاد .

رز دستش را در دست مایکل گره انداخت و 

همین کارش باعث شد مایکل مانند لبو 

سرخ شود .

رز در را باز کرد و آنها وارد راه رویی شدند که 

به در چوبی دیگری میرسید . مایکل نفسی

عمیق کشید و پرسی :" راستی رز . تو چند 

سالته ؟ " رز بی آنکه به مایکل نگاه کند

با سرخوشی گفت :" سال بعد قراره بشم 

شونزده ساله . " مایکل از حرکت ایستاد .

نگاهی به رز و سپس دست رز که در دستش 

بود انداخت و گفت :" شرمنده . آخرین باری 

که سعی کردم به یه بچه کمک کنم اسمم بد 

در رفت ." سپس دستش را از دست رز 

بیرون کشید و به سمت در خروجی رفت . 

( _ نکته : مایکل جکسون در سال ۱۹۹۳ به کودک آزاری متهم شد ، پروندهء وی به دادگاه کشیده نشد ولی از بدن وی عکس گرفته شد و با چیز هایی که شاکی گفته بود مقایسه کردند . با این مقایسه معلوم شد که چیزی که شاکی گفته با بدن جکسون فرق دارد ولی خانواده شاکی دست بردار نبودند . جکسون که میخواست پرونده زود بسته شود مبلغ پولی نامشخ به خانواده شاکی داد و از آنها رضایت گرفت . وی دوباره در سال ۲۰۰۳ متهم به کودک آزاری شد . اینبار برخلاف بار قبل پای جکسون به دادگاه باز شد و ۷۰ پلیس خانهء او را گشتند . این دادگاه و اتهامات تا سال ۲۰۰۵ ادامه داشت و سپس در ۱۳ ژوئن ۲۰۰۵ مایکل جکسون از تمام اتهامات کودک آزاری تبرئه شد . بعد از مرگ وی ، هر دو کودکی که به او اتهام زده بودند گفتند جکسون هیچ کاه به آنها هیچ گونه آسیبی نرسانده . _ ماجرای داستان بعد از اولین اتهام کودک آزاری هست . )

رز دست مایکل را گرفت و گفت

 :" هی ! نمیتونی همینطوری سرتو 

بندازی پایین و بری ! " مایکل گفت :" اتفاقا

خوبن میتونم ." رز اخمی کرد و گفت :" ولی تو 

قول دادی ! اگه تو سر قولت نمونی ، منم 

سر قولم نمی مونم ! " مایکل آهی کشید و 

به صورت رز خیره شد . رز ملتمصانه به او خیره

شده بود . دلش کمی برای رز سوخت . 

رز دست مایکل را ول کرد و سرش را از او 

برگرداند و گفت :" باشه . برو . حق داری که

نخوای به یه بچه یتیم بدبخت و تنها کمکی 

نکنی . برو . منم میرم توی تنهایی خودم 

میشینم و زار زار گریه میکنم و معشوقمو

یادم میره . " دل مایکل گرفت . او نمیدانست 

رز یتیم است . احساس میکر موجودی سنگدل

است . 

مایکل دست رز را گرفت و با کمی لرزش و غم 

گفت :" شرمنده رز . نمیدونستم که ... کس 

دیگه ایی رو نداری ؟ مثلا ... جولیکا ... مگه اون

خواهرت نیست ؟ " رز سرش را به نشانهء

نه تکان داد . دلش بدجور به حال رز سوخت .

گفت :" بیا بریم . فوق فوقش یه رقصه دیگه .

نه ؟ بعدش تو به معشوقت میرسی و دست از

سرم بر میداری . باشه ؟ " رز که انگار دنیا را 

بهش داده بودند لبخند گرم و صمیمی زد و 

گفت :" ممنونم ! بیا بریم ." سپس به سمت در 

حرکت کردند . 

رز در را باز کرد . مایکل چیزی که میدید رو باورش

نمیشد . همهء خدمتکاران شاهزادگان در یک

سرسرای بسیار زیبا و بزرگ جمع شده بودند .

 

 

 

 

 

 

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

 

خب امیدوارم از این قسمت از داستان هم خوشتون اومده باشه . اگر خوشتون اومد لایک کنید و نظر بدید .

 

 

 

 

ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏

 

 

 

 

در پناه حق ...