🌟 شاه شب من 🌟 P15

سلام به همهء عزیزان 😘♥️
امروز سرتون رو به درد نمیارم ، که فقط برید ادامهء مطلب و داستان رو بخونید و یا کیف کنید ، یا حوصلتون سر بره ، یا خندتون بگیره ، یا هر چیز دیگه ایی .
برید ادامه عزیزان ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد از آن شب ، مایکل میتوانست برای
همیشه از شر حرف های رز دربارهء تک شاخ
، رنگ صورتی ، روبان و لباس های پف پفی
صورتی خلاص شود .
او در کمد لباس هایش به دنبال لباس مناسبی
برای آن شب میگشت ، تا اینکه به بسته ایی
برخورد کرد . بسته را با کاغذ پوستی زرد رنگی
بسته بندی کرده بودند . رو بسته چیزی جز
نماد بردهء ابدی نوشته و حک نشده بود .
مایکل بسته را باز کرد . درون بسته یک لباس
سفید و مجلسی ، یک ردای سیاه و مردانه
(که تا زانو هایش می آمد و کلاه دار بود ) ،
یک دستکش بلند مشکی رنگ و شلوار
مشکی رنگ . درون بسته کاغذی نیز بود .
روی کاغذ نوشته شده بود :
شاید بخواهی در مراسم رقص شرکت کنی ؛
پس اینها لازمت میشوند .
مایکل لبخندی زد و در دلش از میبل تشکر
کرد . میبل همیشه به هر چیزی که ممکن
بود اتفاق بیفتد ، فکر میکرد .
مایکل لباس ها را پوشید و دست کش را در
دست سمت چپش کرد . اگر در اتاق آینه ایی
بود میتوانست ببیند که چه شکلی شده است .
البته میتوانست این را چشم بسته بگوید که
تیپش کمی شبیه به تیپ شاهزاده لوکی شده
است ؛ ولی اگر لباسش هم سفید بود ، کاملا
هم تیپ لوکی میشد .
او اول کلاه شنلش را روی سرش کشید
و شال مشکی رنگش را ، روی بینی و
دهانش انداخت و چند باری شال را دور
سرش چرخاند تا شال خوب صورتش را
گرم کند . سپس در را باز کرد و بیرون رفت .
او در اتاق روبه رویش ( اتاق خدمتکاران زن )
را زد و دست هایش را درون جیب هایش
فرو برد .
رز در را باز کرد . او ردایی زنانه صورتی رنگ
و پف پفی و دو دستکش صورتی رنگ
و بلند پوشیده بود .
رز نگاهی به مایکل انداخت و گفت :" خوبه
. ظاهرا قرارمون رو یادته . " سپس مانند
بچه های سه ساله ، سعی کرد چشمک بزند .
رز با صدای بلندی که دیگر کسانی که در اتاق
هستند متوجه شد گفت :" منو همراهم
زودتر میریم ! " دسپس به سرعت دست مایکل
را گرف و شروع به حرکت کرد .
هوا آن بعد از ظهر بسیار سرد بود ؛ ولی
مایکل با وجود لباس هایی که پوشیده بود
احساس گرم بودن میکرد .
آنها رو به روی یک در ایستادند . در چوبی و
بسیار کهنه بود . رز در را باز کرد و مایکل
را همراه با خودش وارد دخمه ایی کوچک
کرد . دخمه کمی از اتاق مایکل بزرگتر بود
و در آن چندین صندلی کهنه و خراب
در آن دیده میشد . روبه روی آنها هم
فرش دیواری بزرگ و کهنه ایی روی
دیوار خودنمایی میکرد .
رز روبه روی فرش دیوار رفت و آن را کنار
زد . پشت فرش یک در چوبی قرار داشت .
مایکل روبه روی در چوبی ، درکنار رز ایستاد .
رز دستش را در دست مایکل گره انداخت و
همین کارش باعث شد مایکل مانند لبو
سرخ شود .
رز در را باز کرد و آنها وارد راه رویی شدند که
به در چوبی دیگری میرسید . مایکل نفسی
عمیق کشید و پرسی :" راستی رز . تو چند
سالته ؟ " رز بی آنکه به مایکل نگاه کند
با سرخوشی گفت :" سال بعد قراره بشم
شونزده ساله . " مایکل از حرکت ایستاد .
نگاهی به رز و سپس دست رز که در دستش
بود انداخت و گفت :" شرمنده . آخرین باری
که سعی کردم به یه بچه کمک کنم اسمم بد
در رفت ." سپس دستش را از دست رز
بیرون کشید و به سمت در خروجی رفت .
( _ نکته : مایکل جکسون در سال ۱۹۹۳ به کودک آزاری متهم شد ، پروندهء وی به دادگاه کشیده نشد ولی از بدن وی عکس گرفته شد و با چیز هایی که شاکی گفته بود مقایسه کردند . با این مقایسه معلوم شد که چیزی که شاکی گفته با بدن جکسون فرق دارد ولی خانواده شاکی دست بردار نبودند . جکسون که میخواست پرونده زود بسته شود مبلغ پولی نامشخ به خانواده شاکی داد و از آنها رضایت گرفت . وی دوباره در سال ۲۰۰۳ متهم به کودک آزاری شد . اینبار برخلاف بار قبل پای جکسون به دادگاه باز شد و ۷۰ پلیس خانهء او را گشتند . این دادگاه و اتهامات تا سال ۲۰۰۵ ادامه داشت و سپس در ۱۳ ژوئن ۲۰۰۵ مایکل جکسون از تمام اتهامات کودک آزاری تبرئه شد . بعد از مرگ وی ، هر دو کودکی که به او اتهام زده بودند گفتند جکسون هیچ کاه به آنها هیچ گونه آسیبی نرسانده . _ ماجرای داستان بعد از اولین اتهام کودک آزاری هست . )
رز دست مایکل را گرفت و گفت
:" هی ! نمیتونی همینطوری سرتو
بندازی پایین و بری ! " مایکل گفت :" اتفاقا
خوبن میتونم ." رز اخمی کرد و گفت :" ولی تو
قول دادی ! اگه تو سر قولت نمونی ، منم
سر قولم نمی مونم ! " مایکل آهی کشید و
به صورت رز خیره شد . رز ملتمصانه به او خیره
شده بود . دلش کمی برای رز سوخت .
رز دست مایکل را ول کرد و سرش را از او
برگرداند و گفت :" باشه . برو . حق داری که
نخوای به یه بچه یتیم بدبخت و تنها کمکی
نکنی . برو . منم میرم توی تنهایی خودم
میشینم و زار زار گریه میکنم و معشوقمو
یادم میره . " دل مایکل گرفت . او نمیدانست
رز یتیم است . احساس میکر موجودی سنگدل
است .
مایکل دست رز را گرفت و با کمی لرزش و غم
گفت :" شرمنده رز . نمیدونستم که ... کس
دیگه ایی رو نداری ؟ مثلا ... جولیکا ... مگه اون
خواهرت نیست ؟ " رز سرش را به نشانهء
نه تکان داد . دلش بدجور به حال رز سوخت .
گفت :" بیا بریم . فوق فوقش یه رقصه دیگه .
نه ؟ بعدش تو به معشوقت میرسی و دست از
سرم بر میداری . باشه ؟ " رز که انگار دنیا را
بهش داده بودند لبخند گرم و صمیمی زد و
گفت :" ممنونم ! بیا بریم ." سپس به سمت در
حرکت کردند .
رز در را باز کرد . مایکل چیزی که میدید رو باورش
نمیشد . همهء خدمتکاران شاهزادگان در یک
سرسرای بسیار زیبا و بزرگ جمع شده بودند .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خب امیدوارم از این قسمت از داستان هم خوشتون اومده باشه . اگر خوشتون اومد لایک کنید و نظر بدید .
ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏
در پناه حق ...