
❤غروب عشق P10❤

سلام حالتون چطوره، من بعد چند وقت برگشتم با یه پارت جدید از رمان غروب عشق، پس بدون صبر کردن برید برای خوندن این پارت جذاب غروب عشق🌷🌷🌷
خب رمان اینجوری بود که: دختری به اسم مرینت فارغ التحصیل شده بود و توی جشن فارغ التحصیلی میخواست با پسری که عاشقش بود ولی اون پسر عاشقش نبود برقصه و... که دیگه یهو همه چی بهم خورد و مرینت تصمیم به خودکشی گرفت که یهو یه نفر نجاتش داد و مخشو زد و بالاخره اون دوتا کاپل شدن اون پسر کی بود؟ آدرین! رابطه ی این دوتا زوج داشت به خوبی پیش میرفت که یهو سر و کله ی یه دختر به اسم لایلا پیدا شد و....
رمان غروب عشق، پارت 10:
آدرین بعد رفتن لایلا به مرینت گفت: من میرم و یه ربع ساعت دیگه برمیگردم که بریم.
: باشه.
ربع ساعت بعد:
آدرین: بریم؟!
مرینت در حال خودش نبود و متوجه ی آدرین نشد! آدرین دست رو شونه ی مرینت گذاشت و یک بار دیگر گفت: مرینت!
: بله، بله!
: معلوم هست کجایی دختر!
: یه لحظه رفته بودم تو فکر!
آدرین خندید و گفت: ببخشید که رشته ی افکارتون رو پاره کردم خانوم خانوما!!
: هر هر هر، حوصله شوخی ندارم!
آدرین مرینت رو بغل کرد و گفت: چیشده درگیر کننده ی قلب و ذهنم؟! مرینت از بغل ادرین جدا شد و گفت: هیچی نشده این بست فرند شما درگیر کنندت رو ناراحت کرده!
: ببخشید مرینت خوشگلم بیا بریم یه کافه ای جایی از دلت در بیارم!
: اصلا حوصله ندارم!
آدرین دست مرینت رو گرفت و گفت: بیا بریم دیگه عزیزم!مرینت نفس عمیقی کشید و با بی حوصلگی گفت: خیلی خب!!
مرینت و آدرین به یه کافه ی شیک و لاکچری رفتن و یه میز انتخاب کردند، ادرین زنگ روی میز رو زد و گارسون اومد سر میزشون و گفت: چی میل دارید تا براتون بیارم!
آدرین رو به مرینت کرد و گفت: تو چی میخوری؟
: نمیدونم تو یه چیزی انتخاب کن.
: نه خب تو یه چیزی بگو!
: اصلا بزار گارسون برامون انتخاب کنه شاید سلیقه ی اون بهتر از تو باشه!
ادرین متوجه شده بود که لایلا حتما گند زده و مرینت خیلی از دستش عصبانی و نارحته!! ادرین با ناراحتی به گارسون گفت:لطفا شما یه چیزی برامون انتخاب کنید!
: آآ اوکی خب کیک شکلاتی و قهوه چطوره؟!
: مرینتم خوبه؟!
مرینت گفت: بله اقا خوبه همینو بیارید لطفا!!
: چشم سفارشوتون تا چند دقیقه ی دیگه حاضره!
ادرین: ممنون اقا!
: خواهش میکنم، راستی شما دو تا خیلی بهم میاین پس برای چی این جوری هستین!
مرینت عصبانی شد و گفت: فکر نمیکنم رابطه ی ما به شما ربطی داشته باشه، داره؟!
: نه اصلا نداره، ببخشید که فضولی کردم و خندید و گفت: ایشالا به پای هم پیر بشین!!
وقتی گارسون رفت آدرین دستای مرینت رو گفت:مرینت عزیزم چی ناراحتت کرده؟!
: ببین ادرین، یه سوال!
: بله؟
: تو و لایلا و رابطتون چطور بوده، تو که گفتی همه تو رو به خاطر پول و ثروتت دوست داشتن پس لایلا این وسط چی میگه؟!
آدرین خندید و گفت: وای خدا باز این لایلا خانوم یه چیزو بزرگ کرد، چی بهت گفت مرینت؟!
مرینت همه چیو تعریف و کرد و ادرین گفت: ببین عشقم موضوع اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست، لایلا فقط دوست صمیمی من بوده چون پدرم نمیزاشت با کسی دوست باشم و لایلا تنها دوستم بود،اون دختر شریکش بود و چون باهاش خیلی وقت گذروندم اون توهم برداشته که من عاشقشم ولی اصلا اینطور نیست مرینت، من فقط عاشق تو هستم عشقم!!!
: اما خب تو هم خیلی باهاش صمیمی بودی جوری که انگار، انگار... اصلا ولش کن!!
: ببین مرینت اون از دیدن رابطه ی من و تو حسودیش شده و جلوی تو خواسته که من و خودش رو زوج نشون بده وگرنه من اصلا به لایلا هیچ حسی ندارم!!
: اهان که اینطور!!!(با حالت بد اومدن)
مرینت از روی صندلی بلند شد و گفت: خب من دیگه باید برم، کلی کار نصفه نیمه دارم که باید انجام بدم و وقت قهوه خوردن باهات تو کافه رو ندارم، خداحافظ! و پشتش رو کرد و رفت: مرینت صبر کن! پس حداقل بزار با ماشین برسونمت!
: لازم نیست زحمت بکشی با اتوبوسا میرم، امروز هوس کردم با اتوبوس برم!!!
: منم باهات میام.
مرینت گریه کرد و عصبانی شد و گفت: چرا نمیفهمی، میگم میخوام تنها باشم!!! و دویید و از کافه خارج شد! در همین حین گارسون سفارش به دست اومد و گفت: اقا سفارشتون حاضره.
ادرین با عجله به گارسون هزینه رو داد و گفت: بفرمایید اینم هزینش، دیگه نمیخوایمش!!! و با عجله بیرون رفت! گارسون با تعجب پیش خودش گفت: چه ادمای عجیبی پیدا میشه!
ادرین سوار ماشین شد و استارت زد اما ماشین روشن نشد، ادرین گریه و فریاد زنان دویید و دنبال مرینت گشت و گفت: مرینت!... مرینت!.... مرینت!!! اما پیداش نکرد.....