حبــس بـیـــن بازوهــات💜💍

🎀Mia💛 🎀Mia💛 🎀Mia💛 · 1404/4/25 19:17 · خواندن 3 دقیقه

P: 2

سلامممم چطورید خوبید🫶🏻💙

{کاور و برچسب درحال ساخت است}🖤🦋

اومدم با پارت 2 (حبــس بـیـــن بازوهــات

بچه ها کسی میتونه کاور بسازه؟ اگه هست توی کامنت ها بگه🫶🏻💚

بپر ادامهههه💖

 

◞حبــس بـیـــن بازوهــات💜💍◜

#پارت_2

داشت بحث و می‌پیچوند.

انگار منو بچه فرض کرده بود.

اخم کرده به صورت شیش تیغش نگاه کردم

- چاوش راستشو بگو!

کجا بودی؟! که کت و شلوار پوشیده با اونهمه بادیگارد رفتی.

چشاش یهو سرد شد.

انگار نه انگار تا چند لحظه قبل داشت نازمو می‌کشید

محکم و بدون نرمش گفت

- نگفتم تو کاره من دخالت نکن دردانه؟

هر وقت عصبی میشد دردانه صدام می‌زد.

بقیه مواقع یا دخترم و بچه اش بودم‌

یا دوردونه‌اش.

سریع جواب دادم

- نه!

شغل تو به منم ربط داره

مثلا من زنتما!

پوزخندی زد

محکم بین بغلش چفتم کرد

- به نعفته فضولی نکنی خانومم...

دلم آروم نگرفت.

میدونستم شغلش یه شغل عادی و بی خطر نیست.

این همه خدمتکار و بادیگارد و محافظ غیر معقول بودن.

شبا تا دیر وقت منو تنها میذاشت و می‌رفت

وقتی اعتراض می‌کردم سعی می‌کرد با ناز کشیدناش آرومم کنه

سرمو به سمتش چرخوندم

به صورتش که چشماشو بسته بود نگاه کردم

حرفی که توی ذهنم بود و گفتم

- از این به بعد دیر بیایی خونه منم میرم بیرون حوصله ام سر نره

سریع چشاش باز شد

یهو سرخه سرخ شده بودن

نمی‌دونم از اعصبانیت بود یا خواب ولی

با صدای خش داری گفت 

- سرتق شدی دلبر!

بیرون رفتن اونم این وقت شب؟

چه غلطای اضافه‌ای

بغض کرده پشتمو بهش کردم، اما همچنان توی بغلش بودم.

- باشه.

چشمامو بستم که بخوابم.

کنار گوشم زمزمه کرد 

- شبت بخیر دخترم.

خواستم بگم کوفت و دخترم.

من دخترت نیستم وقتی ناراحتم می کنی.

اما جلوی خودمو گرفتم.

اصلا دلم نمی‌خواست اون روی وحشیشو نشونم بده‌.

صبح با در زدن اتاق و صدای خدمه بیدار شدم‌.

خسته خواب قلی به خودم دادم که بین دست و پای بزرگ چاوش بودم

خدمتکار بالای سرمون بود و این اولین بار بود بدون اجازه وارد اتاق ما میشدن.

چاوش چشای خ..مار از خوابشو باز کرد.

برعکس من که شوکه شده بودم اما اون سریع ملافه رو روی من کشید‌.

حتی نسبت به نگاه دخترا هم روی من حساس بود.

خشن گفت

- اینجا چه غلطی میکنی تو؟

خدمتکار از عصبانیتش به تته پته افتاد

- آقا مادرتون اومدن

یه ساعتی میشه رسیدن گفتم خبرتون کنم.

با این حرفش استرس به جونم افتاد.

ترسیده به چاوش نگاه کردم که کلافه دستی به موهای مجعدش کشید‌.

- برو بیرون الان میاییم...

 

خدمتکار که بیرون رفت از جاش بلند شد.

روبه من عصبی اما با ملایمت گفت

- صد بار نگفتم دوس ندارم کسی جز من ب..دن تورو ببینه بچه‌م؟

مغموم سر تکون دادم.

با اخطار گفت

- بار بعد این قدر آروم نمی‌مونم دوردونم.

بازم سر تکون دادم.

از بی حالیم پوف کلافه ای کشید

- چته بچه!

چشمامو براش ریز کردم

- میشه...میشه من نیام پایین؟

همون طور که دکمه پیرهنشو می‌بست به سمتم برگشت

اخماشو درهم کشیده بود

- چرا نیایی؟

بلد نبودم دروغ بگم 

- اخه حس میکنم مامانت از من بدش میاد

نیشخند کوتاهی زد.

ملافه ای که دور خودم پیچیده بودمو از روم کنار زد.

ازش خجالتی کشیدم.

ولی خوب اون بیشتر از خودم منو دیده بود.

پوش..وندن خودم معنای نداشت.

- بهونه هات قابل قبول نیست بچه

پاشو لباس بپوش باهم بریم

بلند شدمو پامو محکم روی زمین کوبیدم.

اخطار آمیز صدام زد

- درودونه!!

بی فکر گفتم

- دیگه دوست ندارم.

⊱┄┅┄┅┄┄┅┄●💜💍●┄┅┄┅┄┄┅┄⊰

 

شرط: 10 کامنت و 7 لایک💜

دوستون دارم باباییی💛💛💛