🌟 شاه شب من 🌟 P17

یا حسین یا حسین یا حسین · 9 ساعت پیش · خواندن 6 دقیقه

سللللللااااااااااممممممممم .🤚🤚🤚🤚🤚😊😊😊😊 من اومدم با یه قسمت دیگه ار داستانم 😁😊 . امیدوارم حال دلتون خوش باشه . 

الان دارین میگین :" خب بیشعور ! تو اینفدر دیر به دیر میزاری ما یادمون میره اصلا موضوع چی بود ! یکم آدم باش و تند تند بزار ! " 😁😁😁😁😁

باید به شما عزیزان بگم که بنده خیلی بی شعور تشریف دارم ، وگرنه این همه بلا سر شخصیت اصلی نمی آوردم 🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭 و یه چیز دیگه هم که هست اینه که فصل اول داستان در حال به پایان رسیدنه ! قراره بین فصل اول و دوم یه چند تا پارت از دنیا های موازی ، براتون بزارم . اگر از زندگی یکی از این شخصیتای دنیای موازی خوشتون اومد ، میتونید توی کامنتا بهم بگید که به سراغ دنیای اون شخصیت هم برم و براتون از اون هم بزارم ( البته وقتی این یکی تموم شد ! ) . موضوع این داستان دنیا موازی اینه که دنیا ها و زمان ها با یه خطر جدی مواجه میشن و یکی میاد تک تک این افراد مشترک تو دنیا مواضی رو جمع میکنه و با کمک اونا ، مشکل دنیا ها رو برطرف میکنه . اگه این داستان رو خونده باشید یا نخونده باشید به مشکلی بر نمی خوردید .

💖💖💖💖💖💖💖💖

اگه خواستید یه سر به ادامهء مطلب تنها و درمونده هم بزنید 😅⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️

 

 

 

 

 

 

💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟

 

مایکل تصمیم داشت بقیهء روز را در اتاقش سپری کند . سرش را پایین انداخته بود و به سمت اتاقش می رفت . 

او در مقابل مجسمهء یک شوالیه که شمشیرش را در حلق یک برده کرده بود ایستاد . شوالیه داشت لبخند میزد و با غرور و افتخار به روبه رویش خیره شده بود . برده نیز مرد پیری بود که چشمانش از کاسهء سرش بیرون زده بود و بسیار لاغر و استخوانی بود . 

مایکل به دست چپ برده خیره شد . انگشت اشارهء آن دست سنگی و استخوانی بالا بود . مایکل به بالای سرش ، جایی که انگشت نشان میداد ، خیره شد . روی سقف یک فلش بود که به راه روی سمت راست مایکل اشاره میکرد . 

مایکل همینطور که به سقف نگاه میکرد ، به راه روی سمت راست می رفت . همینطور که می رفت سرش به مجسمهء یک جادوگر برخورد کرد . 

سرش را با دستانش گرفت و به جادوگر خیره شد . مجسمه آنقدر بزرگ بود که سر مایکل به یکی از زانو های جادوگر برخورد کرده بود . چهرهء‌جادوگر با کلاه بزرگ شنل پوشیده شده بود . دستان جادو گر در دو طرفش باز بود . در یکی از دستانش آتشی سنگی و در دست دیگرش ، یک چوبدستی بود . سر جادوگر نیز رو به پایین بود . 

مایکل دور و اطرافش را نگاه کرد . خوشبختانه کسی در آن اطراف نبود . او از مجستمه بالا رفت . میخواست چهرهء جادوگر را ببیند . سرش را کمی به سر جادوگر نزدیک کرد و متوجه شد ، که جادوگی سر ندارد . سرش را وارد کلاه شنل کرد . درون مجستمه تو خالی بود و به یک تونل مخفی شباهت داشت . 

" هی ، تو ! داری چه غلتی میکنی ؟ " 

مایکل که ترسیده بود سرش را بالا آورد و با مجسمه برخورد کرد . او از مجستمه پایین آمد و روبه روی کسی که این حرف را به او زده بود ایستاد . او کسی نبود ، جز شاهزاده لوکی ... مایکل در برابر چهرهء خشمگین شاهزاده لوکی تعظیم کرد و با ترس به زمین خیره شد . شاهزاده لوکی با خشم و غضب به مایکل خیره شده بود . " داشتی چه غلتی میکردی " مایکل با لکنت گفت :" ار... ارباب ... من ... من فقط ... " ضربهء محکمی به سر مایکل زد . سرش آنچنان درد گرفته بود ، که آن را با دو دستش گرفت . 

" ای احمق ! تو چطور ، جرئت میکنی اینقدر گستاخانه با اربابت رفتار کنی ؟ حقته که زبونتو بدم به سگای وحشی که بخورنش ... " مایکل بغض کرد . هر لحظه نزدیک بود بزند زیر گریه . هر وقت شاهزاده لوکی را میدید اوضاع همینطور بود . شاهزاده لوکی ضربهء محکم تری به سر مایکل زد و گفت :" وقتی هزار ضربه شلاغ خوردی ، اون موقع میفهمی چطوری باید با اربابت رفتار ... " ، " شرمنده لوکی ، فکر کنم اربابش من باشم ، نه تو ! " این صدای میبل بود . لوکی با لحنی کشتار مانند گفت :" شما درست میفرمایید ولیعهد ؛ ولی این موجود کثافت ... " میبل با لحنی جدی گفت :" فکر کنم با هم توافق کرده بودیم که دیگه خدمتکارای منو با لقب های بد صدا نکنی لوکی . نه ؟" سپس دستش را روی سر مایکل گذاشت و پشت گوشش را خواراند . مایکل به زور میتوانست جلوی خودش را بگیرد و لبخند نزد ؛ زیرا این کار میبل ، بسیار بسیار لذت بخش و خوب بود .

" حالا اگه اجازه بدی من با خدمتکارم کار دارم . " لوکی نگاهی غضبناک به مایکل کرد و رفت . میبل دست از خواراندن پشت گوش مایکل برداشت و با همان مهربانی همیشگی اش گفت :" سرت که زیاد درد نگرفت ؟ " مایکل دست پاچه شد و گفت :" نه بانوی من ... زیاد درد نگرفت ... " دلش میخواست از میبل بخواهد که دوباره پشت گوشش را بخواراند . ( نکته :" دیدین بعضی وقتا پشت گوش گربه ها رو میخوارونن گربه ها خُر خُر میکنن ، سرشونو به دست کسی که اینکارو میکنه نزدیک میکنن و صورتشون یه جوری میشه انگار دارن میخندن ؟ این مایکل هم الان همینطوری مثل گربه ها از این کار لذت برد ." ) 

میبل که از چهرهء مایکل همه چیز را فهمیده بود ، دوباره پشت گوش مایکل را خواراند . مایکل لبخند زد . این کار آرامش بسشار زیادی به او میداد ، به حدی که میتوانست همانجا بنشیند و راحت بخوابد . میبل با مهربانی تمام گفت :" کار خیلی لذت بخشیه . قبل از اینکه پدرم بمیره همیشه پشت گوشمو میخواروند . بعد از پدرم عمو هام این کار رو میکردن . یادمه یه بچه گربه داشتم که هر وقت پشت گوششو میخواروندم پخش زمین میشد . حیف که لوکی حسودیش شد و کشتش . " مایکل صدایی مثل خر خر گربه ها در آورد و همین باعث شد ولیعهد بخندد . " بعضی وقتا واقعا شک میکنم که تو آدمی و گربه نیستی ! هروقت کسی پشت گوشمو میخواروند صدای خیلی عجیبی از خودم در میوردم . " مایکل کمی معذب شد و به زمین نگاه کرد . 

میبل دست از خواراندن گوش او برداشت و گفت :" میتونی یه کاری برام انجام بدی ؟ تنها کسی که فعلاً بهش اعتماد دارم تویی ! " مایکل سرش را بالا آورد و گفت :" بله حتما . هر کاری باشه انجام میدم بانوی من ! " میبل به اطرافش نگاه کرد و در گوش مایکل گفت :" یه نامهء خیلی مهم قراره از یکی از متهدینمون بهمون برسه . قراره خودش بیاد ؛ ولی نامشو یکی از خدمتکاراش بهمون میرسونه . باید بری به بزرگترین دریاچهءبیرون قصر که اسمش دریاچهء مردگانه ، کنار یه درخت بید مجنون با برگای سرخ که یه قبر زیرش هست ، اونجا کسی که نامه رو بهت میده رو میبینی ." سپس لبخندی زد و با لحن صدای معمولی ادامه داد :" توی راه برگشتن میتونی یه سر به جشن مردم عادی هم بزنی و به من بگی چطوریه جشنشون . " سپس دست چپ مایکل را گرفت و کیسه ایی در دستش گذاشت و گفت :" اگر هم خواستی میتونی یه چیزی برای خودت بخری . ترجیهن بین اون چیزای که میخری یه خوراکی ترش محلی هم بینشون باشه . خب حالا دیگه برو . " مایکل راه افتاد . 

او بسیار خوشحال و هیجان زده بود و به خودش افتخار میکرد که خدمتگذار خوبی بوده و باعث شده است ولیعهد به او اعتماد کند و کاری به این بزرگی را ، به او بسپارد . 

 

 

💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟