
³داستان ترسناک

ادامه؟
《داستان¹》
زن و مردی توی مزرعه ای فرسوده دور از مردم زندگی میکردن. شوهر، پیرمردی شرور و بد اخلاق بود که از زندگی با همسرش لذت می برد. اون به ندرت با زنش صحبت می کرد و وقتی اون چیزی می گفت، پرخاش میکرد و بهش میگفت که دهنشو ببنده.
یه روز، مرد در حال کندن چاه توی خونهاش بود و همسرش به اون کمک می کرد. یهویی، کف از سوراخ عمیق خارج شد. مرد متعجب شد و می خواست ببینه چه اتفاقی افتاده، بنابراین به همسرش گفت که به خونه برگرده و چراغ قوه بیاره.
زن اومد و مرد چراغ قوه رو روشن کرد، اونو به طناب بست و توی گودال انداختش. پایین و پایینتر رفت، اما مهم نبود که چقدر طناب رها کرد، به نظر نمی رسید که طناب به ته برسه.
مرد شروع به کشیدن طناب به عقب کرد، اما به چیزی گیر کرد. در نهایت مرد به سختی تونست طناب رو بالا بکشه. وقتی طناب بالا اومد، چراغ قوه شکسته بود ولی در عوض، یه کیف کوچیک سفید به اون وصل شده بود. با دستای لرزون، اونو باز کرد و در کمال تعجب، یه تیکه طلا همراه با یه یادداشت دست نویس توش بود.
مرد یادداشت رو برداشت و سعی کرد اونو بخونه، اما به زبانی نوشته شده بود که نمی تونست بفهمتش، بنابراین کاغذو دور انداخت. اون به همسرش گفت که برای خرید چراغ قوه بیشتر به شهر میره و بهش دستور داد تا زمانی که بیاد، حفره رو زیر نظر داشته باشه.
به محض اینکه شوهرش رفت، به سرعت به خونه برگشت و توی کمد ها به دنبال فرهنگ لغت گشت که متوجه شد روش نوشته:
“غذا بفرست“
زن یه تیکه ژامبون بزرگ رو از یخچال بیرون آورد. وقتی به سوراخ برگشت، ژامبون رو توی یه سطل گذاشت، اونو به طناب بست و پایین فرستادش.
زن مدتی منتظر موند و سپس طناب رو به عقب کشید. سطل خیلی سنگین بود و زن مجبور شد برای استراحت، توقف کنه. اون در آخر سطل رو بالا آورد و از دیدن سطل که تا انتها پر از جواهرات درخشان شده بود، شوکه شد. یه یادداشت دیگه وجود داشت و این بار، اون به زبان انگلیسی بود.
روش نوشته شده بود: “غذای بیشتری بفرست“.
اون به سرعت به خونه برگشت و جواهرات رو مخفی کرد.
وقتی مرد برگشت، پشت وانتش پر از چراغ قوه بود. اون تعدادی از اونارو توی سطل گذاشت و پایین داد، اما وقتی طناب رو به عقب کشید، عصبانی شد و متوجه شد که سطل خالیه درحالی که همهی چراغ قوه ها شکسته.
اون با خشم شدیدی، بقایای چراغ قوههارو لگد کرد و فحش داد. به خونه برگشت و اسلحه کمری خودشو آورد. به همسرش گفت که قراره به سوراخ بره و با طلا برگرده. زن به شوهرش التماس کرد که نره، اما اون خیلی عصبانی بود و به زن گوش نداد. اون یه سطل بزرگ رو به پشت کامیونش وصل کرد. توی سطل رفت و به زنش گفت اونو بعد ده دقیقه بالا بکشه.
زن ماشینو روشن کرد و سطلی که مرد توش ایستاده بود، پایین رفت.
با گذشتن ده دقیقه کامل به ساعتش خیره شد بعد کلید رو تکون داد و وینچ پشت کامیون، شروع به کشیدن سطل به سطح زمین کرد.
اون به سطل بزرگ نگاه کرد، اما شوهرش اونجا نبود. در عوض، داخلش با شمش طلا، جواهرات و سکه پر شده بود.
روی اونا یادداشت جدیدی بود که توش نوشته شده بود:
“با تشکر برای گوشت“.
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
《داستان²》
سلام اسم من محمد هست و الان دوسالی میشه که ازدواج کردم و این داستان ترسناک که میخوام برای شما تعریف کنم برای 10 تا 11 سال پیش هست. من پدر نظامی هستم و اون موقع توی خونه سازمانی زندگی می کردیم. همه چی از اون جایی شروع شد که من ی جعبه از کاشان خریدم و این جعبه این شکلی بود که چفت جعبه رو که باز می کردی ی جادوگر شروع میکرد به خندیدن و ... چشماش روشن میشد.
ی شب که خواب بودم، دیدم صداش میاد و تا بیدار شدم صدای خنده قطع شد و فقط چشمای جادوگره روشن بود و بلند شدم و در جعبه رو بستم. خواستم برم دستشویی (دستشویی انتهای راهرو دست راست بود و از جلوی آشپزخونه رد میشد) که دیدم جلوی آشپزخونه دوتا حالت سُم مانند روی زمین با قد و موهای بلند مشکی وایساده که منم عقب عقب رفتم و انگار لال شده بودم و نمیتونستم داد بزنم و برگشتم توی رخت خواب و فردا برای خانواده تعریف کردم که دیگه قرآن گذاشتن بالا سرم.
دیگه چیزی نشد تا همین 4سال پیش که با موتور داشتم میومدم (ترک نشین نداشتم) که ی دفعه یکی دم گوشم با دهنش صدا درآورد. انقدر نزدیک بود و واضح که میخواستم با موتور بخورم زمین. زدم بغل و دیدم چیزی نیست(با اینکه فهمیده بودم دوباره خودشه) راه افتادم.
چند وقت بعدش تو خونه خواب بودم که در اتاق خواب باز شد. من نشستم رو تخت و خواستم برم در رو ببندم که ی چیزی دوبار زد رو قلبم که انقدر واضح بود دستم رو ناخواسته بردم بزنمش کنار که دستم خورد بهش و احساسش کردم و بازم همون صدا دم گوشم اومد. فک کردم توهم زدم و اومدم پاشم از جام که دوباره دوتا زد رو قلبم و در گوشم همون صدا رو درآورد و من واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم.
چند روز بعد این قضیه که خواب بودم ی چیزی خورد تو صورتم که من از خواب پا شدم و دیدم صورتم خونی شده و همینجوری داره خون میاد. مادرم رو صدا کردم و چراغ رو روشن کردم که دیدم مهتابی از جاش دراومده و کج شده، تابلوهای اتاق هم همینطور و عکس خودم خورده بود تو صورتم.
از خونه زدم بیرون و رفتم پیش دوستم و ماجرا رو براش تعریف کردم (اونا هم تو ساختمون ما بودن) گفت بذار ی چایی بیارم بخوریم حالت بهتر بشه. بعد از روشن کردن گاز نشکن ترکید و پودر شد که از ترس زدیم بیرون. بعد این ماجرا رفتم پیش ی کسی که بهم معرفی کرده بودن و اون گفت که همزادت داره اذیتت میکنه و همزاد خوبی هم نیست. سعی کن ازش نترسی که کاری باهات نداشته باشه.
رسید به روزی که پایین خونه داشتم سیگار میکشیدم که دیدم یکی میزنه رو سیگارم تا خاکستر سیگار بریزه و دو سه بار این کار رو کرد. فهمیدم اونه و هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم و هرچی گفتم خودتو نشون بده ولی چیزی نشد تا همین چند وقت پیش خواب بودیم که از سمت خانومم همون صداهای ترسناک و قدیمی اومد و ولی من توجهی نکردم و خوابیدم. تا الان هم دیگه اتفاقی نیفتاده.
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
《داستان³》
از وقتی اومده بودیم توی این خونه (توی نسیم شهر) اتفاقات و صداهای عجیب باعث شده بود ی کم تعجب کنم (کلا آدم ترسویی نیستم). با خانواده که صحبت کردم بهم گفتن آره ما هم شنیدیم که این خونه جن داره و... فقط سعی کن اگر چیزی شنیدی یا دیدی، کاری نکنی که اذیت بشن.
منم از اون به بعد عادی رفتار میکردم تا اینکه ی روز خونه تنها بودم و گفتم بعد از کار فریلنسری که توی خونه انجام می دادم ی استراحت کنم. روی تختم رفتم و به پهلو دراز کشیدم، جوری که پشتم به در بود. احساس کردم ی نفر دستشو انداخت دور بدنم و منو بغل کرد در صورتی که هیچ دستی دور بدنم نبود. یاد حرف خانوادم افتادم و بدون هیچ حرکتی خوابیدم.
وقتی بیدار شدم که خانوادم برگشته بودن و براشون تعریف کردم. اونا هم خیلی ترسیدن و گفتن خوب کاری کردی عکس العمل نشون ندادی. بعد از اون هم ی سری چیزا با چشم خودم دیدم ولی هیچکدوم به اندازه این اتفاق ترسناک نبود.
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
ایده پست ندارم درخواستی چیزی بگید تا بزارم.
حمایت؟