
تکپارتی(I live with your memories)

سلام به همه من 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 هستم و بعداز مدتها برگشتم با یک تکپارتی به اسم با خاطرات تو زندم اومدم خدمتتون.
برید برای ادامه...✨️
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
اشکام بیاختیار راه افتادن و بغض تو گلوم گیر کرد.
نمیدونم چرا انقدر درد حس میکنم...
چرا هیچکس نمیفهمه من چقدر تنهام؟
اون که قول داده بود همیشه بمونه، حالا دیگه نیست.
دلم پر از سواله، پر از شک و درد...
و حتی نمیدونم چطوری آرومش کنم.
گریهم فقط رهایی نیست، یه فریاد خاموشه که نمیخوام هیچکس بشنوه.
ولی این بغض لعنتی نمیذاره ساکت بمونم.
صدای خندهش توی گوشم میپیچید، مثل یه سم که آروم آروم جونمو میگرفت.
میخواستم فرار کنم ولی پاهام زیر سنگینی خاطرهها خشک شده بودن.
هر بار سعی میکردم فراموشش کنم، دردش عمیقتر میشد،
مثل زخمی که هیچوقت خوب نمیشه، فقط عفونتش بیشتر میشه و میسوزونه.
دلم میخواست فریاد بزنم ولی صدای خودمم انگار گم شده بود توی این تاریکی.
هر اشکی که میریختم، یه تکه از خودمو با خودش میبرد،
و مونده بودم با قلبی که هر روز بیشتر شکسته میشد،
و امیدی که داشت کمرنگتر و کمرنگتر میشد...
همینجور که اشکام روی صورتم میریختن، دلم تنگتر میشد.
یاد حرفایی میوفتادم که میگفت؛
"همیشه کنارت میمونم، هیچوقت تنها نمیذارت."
ولی حالا... همهشون شده بودن دروغهایی که توی سکوتم فریاد میزنن.
دلم میخواست یه نفر بگه "باشه، بسه دیگه قوی بودن"،
ولی هیچکس نبود که بفهمه چه جوری باید آرومم کنه.
حس میکردم تنهام، توی دنیایی که هیچکس دستمو نمیگیره،
و من فقط دارم سقوط میکنم، سقوط به ته تاریکی...
موها روی صورتم چسبیده بودن و اشکام بیوقفه روی گونههام میریختن، مثل بارونی که تمومی نداره.
هر قطرهش انگار یه داستان غمگین رو تعریف میکرد، داستانی که حتی خودم نمیتونستم اسمش رو بذارم.
صدای حرفاش هنوز توی گوشم زنگ میزد، اون قولهایی که داد و رفت،
حالا فقط خاطرن که مث سنگینی رو دوشم فشار میارن.
دلم میخواست یه نفر باشه که بفهمه این بغض چقدر سنگینه،
که بدون حرف زدن بفهمه چرا چشمام اینقدر قرمز و خستن،
ولی دنیا انگار پر از آدمای بیتفاوت شده بود،
که فقط یاد گرفتن به زور لبخند بزنن و سرپوش بذارن روی درداشون.
هر بار که سعی میکردم دردمو پنهون کنم، بیشتر خفه میشدم،
مثل یه آتیش که زیر خاکستر مونده، ولی هنوز داره میسوزه.
هر شب با یادش میخوابیدم و صبح با بغض از خواب بیدار میشدم،
یه بغضی که هیچکس نمیدید، هیچکس نمیخواست ببینه.
دلم میخواست بگم خستم، ولی صدای خودم رو هم گم کرده بودم،
تو این همه سکوت و تاریکی، فقط یه چیز روشن بود،
اونم درد بود، دردی که هر روز بیشتر و بیشتر میشد...
نفسام بند اومده بود، سینهم سنگین شده بود و اشکام راه افتاده بودن.
قلبم انگار میخواست از جا کنده بشه، ولی یه چیزی توی سینم بود که اسمش رو نمیتونستم پیدا کنم.
دستام میلرزیدن و دنیا دور سرم میچرخید.
میخواستم فریاد بزنم، اما صدایی از گلوم بیرون نمیومد.
دستامو مشت کردم و فشار دادم به صورتم، سعی کردم بغضم رو قورت بدم، ولی شکست.
اشکام مثل سیل ریختن، بیصدا و پر از درد.
هر قطرش یه حرف داشت، یه فریاد فروخورده که دیگه نمیتونستم نگهش دارم.
نفهمیدم کی بود و چیشد که همهی اون حرفهای ناگفته و دردام به فریاد تبدیل شدن.
انگار یه چیزی توی دلم شکست، ولی هنوز نمیدونستم چی.
فقط میدونستم که هیچ چیز مثل قبل نیست، حتی نفس کشیدنم...
صدای خندههاش هنوز توی گوشم زندس.
اون لحظههایی که بیهوا بغلم میکرد و موهامو کنار میزد و با صدای آرومش میگفت:
"مرینت... تو خونهی منی، قلب منی."
هنوز وقتی چشمامو میبندم، گرمای اون جمله رو حس میکنم،
ولی وقتی چشمامو باز میکنم، فقط سردیه اتاق بهم خوشآمد میگه.
دستامو دور زانوهام حلقه کردم، همون حالتی که همیشه وقتی از چیزی میترسیدم میگرفتم،
آدرین همیشه میگفت اینجوری عین بچهها میشم.
میخندید، سرمو بوس میکرد و قول میداد تا آخر دنیا کنارم بمونه.
میگفت هیچکس و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه...
دروغ نمیگفت، فقط… نمیدونست که دنیا چقدر بیرحمه.
یه شب بارونی بود، درست مثل الان،
اونقدر خیس شده بودیم که حتی چتر هم نمیتونست نجاتمون بده،
ولی اون شب، اولین باری بود که "دوستت دارم" رو گفت.
آروم، بیهوا، با صدای لرزون.
و من… دلم رفت برای همون صدای لرزون.
پسرم…
وقتی دستای کوچیکش رو گرفتم، حس کردم انگار یه تیکه از آدرین برگشته.
چشماش… درست مثل باباش بود.
همون نگاه، همون لبخند.
بعضی وقتا که نگام میکنه، احساس میکنم آدرین دوباره زندس،
اما بعد، قلبم یهجوری میسوزه که انگار هزار بار تکهتکهش کردن.
بوی آدرین هنوز توی بالشم مونده…
هر شب سرمو روش میذارم و فکر میکنم شاید خوابم ببره و دوباره کنارم باشه.
ولی خواب هم دیگه بهم رحم نمیکنه…
فقط خاطرهها هستن، و یه اتاق خالی،
و یه قلبی که هنوز نفهمیده چجوری بدون اون تپیدن رو ادامه بده.
گاهی که خستم، مثل الان، زل میزنم به قاب عکسی که هنوز کنار تختهکاره.
عکسی که توش سهتایی لبخند میزنیم...
من، آدرین و پسرمون.
اون روز، جشن تولد پسرمون بود.
آدرین یه بادکنک زردو گرفته بود رو سرش و ادا درمیورد تا پسرمون بخنده،
منم با موبایلم شکارش کرده بودم…
همون خندهای که انگار برای همیشه تو اون فریم حبس شده.
انگار اون لبخند، آخرین نشونهی آرامش من بود…
دستمو میذارم روی شکمم.
همینجا بود که قلب دومم شروع به تپیدن کرد.
آدرین اونقدر ذوق داشت که هر شب با بچهمون حرف میزد.
میگفت:
آدرین:ببین کوچولو… قول میدم وقتی بیای، بشی قهرمانِ زندگیمون.
اونقدر عاشق بود که حتی قبل از دنیا اومدن پسرمون، واسش لالایی میخوند.
و من، با اون صدای آرومش خوابم میبرد،
زیر پتویی از عشق… آرامش… امنیت.
اما حالا، صدایی نیست.
لالاییای نیست.
دستی نیست که موهامو نوازش کنه و بگه:
"تموم میشه عشق من… همه چی درست میشه."
دروغ بود...
هیچ چی درست نشد.
تنها چیزی که مونده، صدای پسرمه که شبا میپرسه:
کلود:مامان، بابا کی برمیگرده؟
و من...
با یه لبخند شکسته، دستشو میگیرم و میگم:
من:زود عزیزم، زود...
در حالی که ته دلم میدونم هیچ زودیای تو کار نیست.
آدرین،
تو قول دادی نری،
ولی رفتی...
بعضی وقتا شبا که کلود خوابیده، میرم تو اتاقش.
کنار تختش میشینم، موهاشو نوازش میکنم و زمزمه میکنم:
من:بابات همیشه عاشقت بود... هنوزم هست... از اون بالا مواظبته کوچولوی من.
چشمامو میبندم و برمیگردم به همون روزایی که آدرین برای اولینبار بغلش کرد.
با صدای لرزون، زیر گوشم گفت:
آدرین:مرینت… میدونی؟ نمیتونم باور کنم ما این معجزه رو ساختیم…
اون نگاهش، اون برق تو چشماش…
یه چیزی داشتن که هیچوقت دیگه ندیدم.
اون روزا، آدرین قهرمان زندگیمون بود.
صبحا واسه کلود صبحونه درست میکرد، غذاهاشو شکل گربه طراحی میکرد تا بخنده.
گاهی با صداش ادای باب اسفنجی درمیورد،
کلود ذوق میکرد و میپرید بغلش.
میدونی…
بعضی وقتا کلود همون کارا رو تقلید میکنه.
اون صدا، اون حرکات،
و من…
من فقط زل میزنم و دندونامو رو هم فشار میدم که گریهم نگیره.
آدرین…
چطور هنوز اینقدر اینجایی، با اینکه نیستی؟
امشب، دوباره رفتم سراغ جعبهی یادگاریها.
جایی که عطر پیرهنش هنوز نرفته…
اون دفتر کوچیکی که توش برای کلود مینوشت.
آخرین جملهش هنوز رو آخرین صفحهست…
"اگه یه روز نبودم، بدون تو دنیای من بودی، پسرم."
و حالا…
حالا این جمله تبدیل شده به زخمی که هر شب تازهتر میشه.
یه زخم بیدرمون.
صفحه رو آروم ورق زدم…
جوهر هنوزم بوی آدرین رو میداد…
همون دستخط صاف و محکم…
این بار تیترش نوشته بود:
"برای زنی که معنای زندگی منه…"
و بعد…
"مرینت…"
هر بار که نگاهت میکنم، هنوزم باورم نمیشه که مال منی.
تو اون دختر سادهی پر از امیدی بودی که با یه لبخند، قفل دنیای منو باز کرد. تو همون نوری هستی که وقتی چشمام پر از تاریکی بود، دستمو گرفتی، کشوندیم بیرون همون دختری که هر شب کنارم خوابید، و هر صبح، امیدو توی چشمام ریخت. نمیدونی چقدر عاشق اون لحظههام، وقتی با موهای شلختهت از خواب بیدار میشی و اولین چیزی که میبینی، منم. صدای خندهت قشنگترین آهنگیه که شنیدم. یه خندهی واقعی، که پشتش پر از عشق و خستگیه و من، من هر بار که میخندی، قسم میخورم زندگی به همون لبخند میارزه. مرینت، من شاید بهترین شوهر دنیا نباشم، شاید اشتباه زیاد کرده باشم، ولی یه چیزو مطمئنم هیچوقت، حتی برای یه ثانیه، از دوست داشتنت دست نکشیدم. با تمام درد و خستگیام، همیشه یه گوشهی دلم، صدای تو بود که میگفت: 'آدرین، میگذره…'
و میگذشت. تو قویترینی، زیباترینی، و تنها کسی که باعث میشه من بخوام بهتر باشم. نه برای خودم، برای تو. برای اینکه لایق تو باشم. اگه یه روزی این نوشته رو خوندی،
فقط بدون، من هنوزم عاشقتم بینهایت.
"آدرین"
لبام میلرزیدن…
انگار خودم نبودم.
نفسام سنگین شده بودن،
مثل وقتی یکی داره توی آب غرق میشه
و فقط یه کلمه رو زمزمه میکنه: "بمون…"
دفتر توی دستم بود، اما دستام میلرزیدن…
اون صفحه…
اون جملهها…
صدای آدرین رو توی ذهنم زنده کرده بودن.
"اگه یه روزی این نوشته رو خوندی… فقط بدون، من هنوزم عاشقتم…"
چشمامو بستم.
نه برای اینکه اشکامو پنهون کنم،
برای اینکه خودمو جمع کنم،
چون اگه بازشون میکردم، دنیام میریخت.
یه لبخند زدم…
از اون لبخندایی که هیچ شادیای توش نیست،
فقط یه ماسک زخمیه که درد و دلتنگی رو میپوشونه.
آروم گفتم:
من:تو همیشه بلدی کِی و چطور دلمو بلرزونی، نه؟ حتی وقتی نیستی…
دفتر رو بغل کردم…
انگار خودشو بغل کرده باشم.
نرم، اما سرد…
گرم، اما تنها…
یکم سکوت کردم.
بعد صدامو بین هقهقام شنیدم:
من:من هنوز دوستت دارم، آدرین…
همونقدری که اون روز اول توی شرکت نگات کردم…
شاید بیشتر. شاید… همیشه.
بغض توی گلوم گیر کرده بود…
مثل اون حرفایی که هیچوقت نگفتم…
مثل "برگرد"هایی که دیگه فایدهای نداشتن…
دفترو بستم. نه چون حرفاش تموم شده بود چون قلبم دیگه طاقت نداشت…
لبخندم هنوز روی لبم بود، ولی چشمام دیگه نمیدیدن.
نه اتاقو، نه نور کمرنگ غروب، نه حتی اون دفتر لعنتی که توی بغلم بود.
همه چی برگشت…
به اون صبح لعنتی…
وقتی تلفن زنگ خورد و صدام از شدت خواب گرفته بود.
پشت خط کسی حرف نمیزد،
فقط نفس میکشید.
آروم… شکسته…
و بعد، صدایی که همیشه ازش میترسیدم گفت:
...:خانم آگرست، متأسفم…
فقط همین.
نه 'تسلیت'،
نه 'کشته شده'،
نه حتی 'آدرین…'
همه چی یخ زد. زمین از زیر پام کشیده شد و اون لحظه،
یه چیزی توی قلبم مُرد.
نفهمیدم چطور لباس پوشیدم،
نفهمیدم کی رسیدم جلوی سردخونه…
فقط اون زیپ سیاه…
اون صورت سفید،
و یه جای خالی وسط سینش که بوی باروت میداد.
دلم خواست داد بزنم،
بگم "نه این آدرین من نیست"
بگم "اشتباه گرفتین"،
ولی فقط یه صدای خفه توی گلوم بود…
که حتی خودمم نمیشنیدمش.
خاکسپاریش…
هوا ابری بود.
نه بارونی، نه آفتابی.
یه جور عجیبی گرفته، مثل حال من.
همه بودن، همه…
پدرش، مادرش، همکاراش،
حتی چندتا از رقیباش که ادای غم میکردن،
ولی من فقط یه گوشه ایستاده بودم،
با یه شاخهی رز سفید توی دستم،
و یه پسر کوچولوی گیج که دستم رو سفت گرفته بود و میپرسید:
کلود:بابا چرا خوابیده؟
جواب ندادم.
چطور میتونستم بگم "بابات دیگه بیدار نمیشه"؟
چطور باید به یه بچه بگم که قلبش، قهرمانش،
با یه گلولهی سرد…
برای همیشه خاموش شد؟
اون شب، فهمیدم یه دشمن قدیمی،
یه شرکت رقیب که آدرین بارها جلوش وایساده بود،
تو پارکینگ شرکت کمین کرده بود.
یه تیر، مستقیم به قلبش.
بدون هشدار، بدون شانس فرار…
میگن سریع مرد.
میگن درد نکشید.
ولی من هر شب،
هر شب،
صداشو میشنوم که کمک میخواد…
که اسم منو صدا میکنه…
که میگه:
آدرین:مرینت… نذار برم…
و من هر شب،
بازندهی یه جنگ لعنتیم که حتی شروعش با من نبود.
نمیتونم نفس بکشم…
هوا، اون روز لعنتی، سنگینتر از همیشهست…
نه بخاطر ابرا، نه بخاطر بارون…
بخاطر نبود تو، آدرین…
بخاطر این لعنتیترین واقعیت دنیا که دارن میسپارنت زیر خاک…
جلوی چشمام، جلوی دستام…
با زانو افتادم کنارت…
اشکام نمیریزن، میریزن که بسوزونن…
آدرین…
تو قول داده بودی نمیره، مگه نه؟
تو گفته بودی تا آخر کنارم میمونی، مگه نگفتی؟
پس چرا الان یه تابوت لعنتی مونده و یه مشت خاک سرد؟!
فریاد زدم…
صدام بلند بود، ولی انگار هیچکس نشنید…
یا شاید همه شنیدن و فقط نتونستن درد منو تحمل کنن:
من:برگرد! تو نباید بری! پسرمون هنوز نمیدونه تو مردی، آدرین اون هنوز هر شب با عکست حرف میزنه میخوای وقتی بزرگ شد، از عکسِ قابشده یاد بگیره باباش کی بوده؟!
با ناخن زمینو چنگ زدم…
انگار میخواستم از توی خاک بکشمت بیرون…
برگردی…
دستمو بگیری…
لبخند بزنی و بگی "شوخی کردم مرینت… من هیچوقت نمیرم…"
ولی نه همه ساکت بودن.
حتی دنیا…
حتی خدا…
و فقط زجههای من وسط سکوت این همه آدم، میپیچید توی فضا…
"دوستت دارم…"
گفتم…
با گریه، با تمام وجود…
"لعنت به دنیایی که توش نیستی آدرین… لعنت به همش…"
عشق همیشه با لبخند تموم نمیشه…
گاهی وسط قشنگترین لحظهها،
یه مرگ بیصدا
یه خداحافظی ناخواسته
و یه قبرِ سرد،
میشن نقطهی پایانِ داستان.
نه برای اینکه لیاقتش رو نداشتیم…
بلکه برای اینکه زندگی، همیشه قرار نیست منصف باشه…
دلیلم برای دادن این رمان این بود که بگم هیچوقت هیچ چیزی به خواست ما تموم نمیشه پس بهتره تا وقت داریم از اونا لذت ببریم❤️
اگه از تک پارتی خوشت اومد لطفا لایک و کامنت یادت نره عزیزم✨️❤️