سلام حالتون خوبه؟ من S.K هستم قلمرو عشق ؛ واقعیت؛ گذشت از انتقام براتون ی رمان جذاب و باحال آوردم که قراره یک در میون همراه قلمرو عشق پارت گذاری بشه .خب حالا بریم ی برای ی معرفی کوچولو و بعدم برید ادامه مطلب تا اولین پارت این رمان جذاب رو بخونید و با حمایت هاتون بهش روشنایی ببخشید ♥️

این دفعه داستان ما در مورد پزشکیه که همه فکر می‌کنند مرتکب خطای پزشکی شده .

هیچکدام از وکلا حاضر به قبول کردن پرونده اش نیستن ولی یکی میاد یکی که براش خیلی آشناست و قراره کمک حالش بشه .


شروع پارت دو 

(این پارت یادآوری خاطرات تلخ )

"دقیقا یادمه ۹۱ روز بعد از اون اتفاق تلخ اومد اتاق کارم و یه برگه ای جلو روم گذاشت…

(فلش بک)

با صدای خش داری گفتم: این چیه؟

مرینت: فقط امضاش کن.

صدامو بیشتر از قبل بالا بردم و با عصبانیت گفتم: این چیه مرینت؟ هان؟ این چه کوفتیه؟

وقتی دیدم ازش صدایی در نمیاد با عصبانیت به برگه ی روی دستم نگاه کردم. همین که برگه درخواست طلاق رو دیدم، عصبانیتم به اوج خود رسید. با حرص و جوش گفتم: من این برگه کوفتی رو امضا نمیکنم.

مرینت با خونسردی خاصی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت: باشه، هرجور راحتی. امضاش نکن، ولی من ازت هر جوری هم شده طلاق میگیرم. دیگه من این زندگی رو نمیکشم. دیگه تحمل دیدن قاتل دخترم رو ندارم.

با صدای گرفته ای گفتم: پس تو تحمل دیدن قاتل دخترت رو نداری نه؟ قاتل دخترت، قاتل دخترت!!! احمق! اون دختر منم بود. من هر کاری که از دستم بر میومد کردم. به هر آشنا و ناآشنایی زنگ زدم تا بیان اونو نجات بدن. نشد که نشد.

بازم مثل همیشه بعد از حرفای من سکوت طولانی رو شروع کرده بود. زل زده بود به یه گوشه ای از اتاق و آروم و بی صدا اشک می‌ریخت. مثل هروقت دیگه ای که میخواستم خودمو براش توجیه کنم…

میدونستم داغ فرزند خیلی سخته، چون خودمم همون داغ رو داشتم. فقط بخاطر مرینت، فقط بخاطر اون روی پاهام وایستاده بودم.

نفس عمیقی کشیدم و با آرامش گفتم: به همین راحتیا میخوای ولم کنی بری؟ اگه یادت باشه ما سر عقدمون قسم خوردیم چه در سختی و خوشی و چه در رنج و بیماری همدیگه رو به عنوان همسر خود قبول کنیم. ولی الان تو بخاطر این ماجرا میخوای زندگی مون رو بهم بزنی؟ حالت خوبه؟ من تو رو به این راحتیا به دست نیاوردم که به این راحتیا هم از دستت بدم.

مرینت دیگه خونسردی قبلی اش رو از دست داده بود. با عصبانیتی که تو صداش موج میزد گفت: آخ چقدر احمقی تو آدرین! آخ چقدر احمقی! نمیفهمی چقدر حالم ازت بهم میخوره نه؟ نمیفهمی که تو باعث مرگ دخترمون شدی نه؟ نمیفهمی که من نمیتونم دیگه تو این خونه نفس بکشم نه؟

با عصبانیت گفتم: اتفاقا تویی که نفهمی. من نفهم نیستم. چند بار بهت بگم باعث و بانی مرگ دخترمون من نیستم؟ هان؟ چقدر بگم عمرش به این دنیا نبود؟ هان؟ تقصیر من این وسط چیه؟ منم پدرش بودم. منم گوشه جگرم سوخته ولی نیومدم بهت بگم که بیا طلاق بگیریم. ما باید بیشتر از همیشه پیش همدیگه باشیم و به همدیگه دل ببندیم.

فقط داشت اشک می‌ریخت.

با صدای گرفته ای گفت: آدرین من دیگه نمیکشم. من دیگه تحمل این زندگی رو ندارم. لطفا اگه یه ذره هم شده به فکر منی ولم کن برم. برم به یه جای دور تا بتونم این اتفاقات رو هضم کنم.

گفتم: مشکلی نداره که باهم میریم به یه جای دور و عالی. هان؟ نظرت چیه؟

گفت: من نمیخوام با تو باشم، چون هر وقت تو رو میبینم یاد دخترم می افتم. هر وقت تو رو میبینم یاد اون استاد احمقت می افتم که یکی از باعث و بانی های مرگ دخترم اونه. تو اگه عرضه شو داشتی  اون روز رو مرخصی می گرفتی اگه اون روز زود اومده بودی خونه الان دخترم پیشم بود نه اینکه زیر اون خاک سرد باشه.

دیگه نتونستم ادامه بدم. سکوت رو به حرف زدن ترجیح دادم.
مرینت هم وقتی دید جوابی بهش ندادم اتاق کارم رو ترک کرد و رفت.

بعد مرگ دخترمون مرینت خیلی تغییر کرده. اون مرینتی رو که من شناخته بودم دیگه از بین رفته بود.

بعد از اون اتفاق تلخ هر روز بحث و دعوا داشتیم. از هم جدا میخوابیدیم. از هم جدا غذا می‌خوردیم. تبدیل شده بودیم به دو تا غریبه ی ناآشنا. شب و روز اون شده بود گریه و زاری و به قول خودش زجه . شب و روز منم شده بود کار. شایدم راست می‌گفت مقصر این اتفاقات من بودم. منی که شب و روز فکرم درگیر گرفتن تخصص ام شده بود. منی که فقط به فکر راضی کردن استادم بودم و کاملا زن باردارم رو فراموش کرده بودم. اگه من اون روز به خاطر نجات جون یه بچه کوچیک جون بچه ی خودم رو نفروخته بودم، الان بچه مون کنارمون بود.

بیش‌تر از این نباید مرینت رو کلافه کنم. نباید اشتباه قبلی رو تکرار کنم. من باید رهاش کنم بره. اگه نره ممکنه اشتباهی که سر دخترم تکرار کردم رو سر مرینت هم تکرار کنم.

برگه رو امضا کردم و جلو روش گذاشتم.
لبخند غمگینی زدم و گفتم: بیا برگه رو امضا کردم و این زندگی دو ساله مون رو به این راحتیا تموم کردم. آزادی. هر کجا که میخوای بری برو. فقط یادت باشه دیگه برنگردی پیشم.

(پایان فلش بک)




آهی عمیقی کشیدم. الان که فکر میکنم، میبینم که حق با مامانم بود. وقتی یه زن اراده می‌کنه کاری رو انجام بده، حتماً یه راز ناگفته‌ای پشتش هست.

مرینت راست می‌گفت. من خیلی نفهم بودم و هستم . اون زمان مرینت فقط به من احتیاج داشت و منِ نفهم نفهمیدم و گذاشتم به این راحتیا بره. اون زمان فکر می‌کردم درست ترین کار ممکن رو دارم انجام میدم، ولی درست ترین کار رها کردن آرزو هام برای یه مدت کوتاهی بود."
"قهوه‌ام رو از روی میز برداشتم تا بخورم. یه گلوپ که ازش برداشتم دیدم کاملاً سرد شده! مگه چقدر از زمان آوردن قهوه گذشته؟؟ مگه گارسون همین الان قهوه رو نیاورده بود؟ همین که به ساعت مچیم نگاه کردم دیدم ساعت 9 شبه! یعنی من دو ساعت تمام اینجا نشستم و فقط به گذشته فکر کردم؟؟ بدون معطلی پول قهوه رو حساب کردم و مستقیماً برگشتم خونه. مثل همیشه برای اینکه خودمو و ذهنمُ آروم کنم باید چند لیوان ویسکی می‌خوردم و بعد می‌خوابیدم.

با صدای در خونه از خواب پریدم. سردرد وحشتناکی داشتم، فکر کنم مثل همیشه زیاده‌روی کرده بودم. به زور از رو تخت پاشدم تا برم ببینم کی در رو می‌زنه. مامان بود. آیفون زدم تا در براش باز بشه.

مامان اومد تو و با لبخند همیشگیش گفت: سلام بر پسرم! حالت چطوره؟

گفتم: سلام مامان. من که حالم خوبه، حال پدر و شما چطوره؟

مامان با ناراحتی گفت: حال ما اگه حال شما دو تا بچه‌ها خوب باشه، خوبه. این چند روز کجا بودی تو مادر؟ هر چی بهت زنگ می‌زدم گوشیت رو جواب نمی دادی ؛ هیچ، یه سر به من و پدرت هم نمی‌زنی! نمی‌دونی که چقدر دلم برات تنگ شده بود.

با شرمندگی گفتم: منم دلم براتون تنگ شده بود. ولی خودت می‌دونی که درگیر یه سری کارها هستم، بخاطر همین نتونستم بهتون سر بزنم.

مامان گفت: همین کارا رو کردی دیگه باعث شدی زنت ازت طلاق بگیره.

با ناراحتی گفتم: مامان لطفا دوباره اون موضوع رو باز نکن.

مامان با صدایی که غم توش موج می‌زد گفت: کی می‌خوای زندگی جدیدی رو شروع کنی پسرم؟؟ دیگه 5 سال از اون اتفاق و از اون روز گذشته، خودت رو از شر گذشته‌ات خلاص کن، به زندگیت ادامه بده. دوباره ازدواج کن، دوباره بچه‌دار شو، دیگه زن قبلیت رفته و مطمئنم دیگه برنمی‌گرده، برگرده هم تو رو قبول نمی‌کنه.

با عصبانیت گفتم: اولاً 4 سال و 11 ماه و 5 روز از اون اتفاق گذشته، دوماً هم من مطمئنم اون یه روزی قراره برگرده. من اگه قرار باشه دوباره ازدواج کنم، قطعاً با اون ازدواج می‌کنم.

مامان اومد نزدیکم و با دو تا دستاش صورتم رو گرفت و گفت: نمی‌بینی حال و روزت رو پسرم؟؟ از وقتی که اون رفته هر روز داری سرشکسته‌تر و سرشکسته‌تر میشی. تویی که لب به الکل نمی‌زدی، هر روز داری الکل می‌خوری. تویی که همیشه منظم و مرتب بودی، الان شلخته‌تر از هروقت دیگه‌ای شدی. تویی که تاریخ تولدها و تاریخ روزهای مهم یادت نمی‌موند، الان داری از تاریخ طلاق‌تون تا به امروز روزشماری می‌کنی. دیگه نمی‌شناسمت پسرم، خواهش می‌کنم برگرد، برگرد به اون آدرین قبلی.

با بغضی که راه گلوم رو بسته بود گفتم: مامان من دیگه نمی‌تونم، دیگه خیلی دیر شده، معلوم نیست برای فردا و پس فردا زنده بمونم یا نه.

مامان با اخم گفت: این چه مزخرفاتیه که تو میگی هان؟

با حرف‌های مامان به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم. الان که اینجوری شد باید ماجرای قتل رو می‌گفتم، یعنی مجبور بودم، بالاخره که باید می‌فهمید."

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: مامان بیا بشین اینجا، باید باهات در مورد یه موضوع مهمی حرف بزنم.

مامان، مملو از تعجب، پرسید: در مورد چه موضوعی؟

گفتم: بشین بگم.

مامان روی مبل تک‌نفره سبزِ غازی‌رنگ نشست. منم دقیقاً رو به روش نشستم تا بتونم حرفام رو راحت بهش بگم.

مامان با نگرانی پرسید: بگو ببینم چی شده؟

راستش مامان، برام یه پرونده جنایی باز کردن سرِ قتل یه بچه ده ساله.

مامان با داد و فریاد گفت: یا عیسی مسیح! چرا؟ چیکار کردی؟

با بی‌حوصلگی گفتم: ماجراش طولانیه، فقط باید بگم که معلوم نیست آخر این پرونده قراره چی بشه. فقط می‌دونم که من مقصر نیستم، ولی تموم مدارک علیه منه. بخاطر همین این یکی دو ماه بهتون سر نزدم، سعی می‌کردم برام پرونده‌سازی نکنن. ولی بدبختانه پرونده‌سازی کردن و الان پام گیره دادگاه و اینجور چیزهاست.

مامان با ناراحتی گفت: الان قراره اعدام بشی؟

سعی کردم غمِ خودمو پنهون کنم و با آرامش بگم: ناراحت نشو مامان، هنوز مشخص نیست که قراره چی بشه. امروز ساعت 5 بعد از ظهر با وکیل قرار دارم، باید برم اونجا.

مامان با عجله گفت: پاشو، پاشو آماده شو.

لبخندی زدم و گفتم: مامان هنوز زوده.

مامان چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت: زوده؟؟ حواست اصلاً به ساعت هست؟ ساعت 4 عصره پسرم، 4 عصر. زود برو حاضر شو.

به ساعت نگاه کردم، مامان راست می‌گفت. ساعت 4 عصر بود.  وقتایی که کار نمی‌کنم، زمان از دستم در میره. سریع رفتم اتاقم تا آماده بشم.

یه تیشرت سه‌دکمه کرمی پوشیدم، همراه یک شلوار پارچه‌ای. کمی به موهای شلخته‌ام حالت دادم و سوئیچ رو از جیب شلوار قبلیم برداشتم. از مامان خداحافظی کردم. بعد از اینکه سوار ماشینم شدم، رو لوکیشنی که آقای لاحیف فرستاده بود زدم.

کل راه فکرم درگیر مامانم بود. مامانم آدمی بود که بعد هر خبر بد سریع ناراحت می‌شد، ولی بعدش بخاطر ما به روی خودش نمی‌آورد و سریع غمش رو مخفی می‌کرد. مثل الان که بخاطر من سریع بحث رو جمع و جور کرد. مثل زمانی که فهمید طلاق می‌گیرم ناراحت شد، ولی به خاطر دلداری دادن به من به روش نیاورد. مامانم همیشه به فکر ما بود. من در این دنیا به دو نفر تا ابد مدیونم، یکیش مامانم، یکیش هم مرینته.

بعد یک ربع و بیست دقیقه رسیدم به دفتر وکالت شرکت بزرگ هاثورن. ماشین رو تو یکی از جا پارک‌ها نگه داشتم و رفتم تو ….


9000 کاراکتر

لطفا حمایت کنید شرط پارت بعد 28 لایک 80 کامنت

ببخشید دیر شد وقت نداشتم 🩷

پارت بعد قلمرو بعد پارت سه این