
🌟 شاه شب من 🌟 P20

سلام به همهء عزیزانننننن 🙋♂️🙋♀️ حالتون چطوره ؟
من اومدم با یه قسمت دیگه از رمان 🌟 شاه شب من 🌟
توی فصلای بعد متوجه میشین چرا اینقدر تحول شخصیتیش رو مخ و افتضاحه ... یه دلیلی داره 😁
من همین دیروز که ساعت ۹ صبح برقمون رفت شروع کردم به نوشتن این قسمت . درواقع این همش یه قسمت نبود ، بلکه چند قسمت رو من همزمان با هم نوشتن و ادامشو چون از ساعت خوابم داشت میگذشت ، مجبور شدم امروز بنویسم . یه پارت دیگه هم میدم و بعد از اون پارت ، میرسیم به :
پایان فصل اول
و بعد از اون هم میرسیم به دنیا های موازی ، که حتی اگه این رمان رو هم نخونده باشید ، میتونید بخونیدش و هیچ اثری روی رمان فعلی نداره . و خب یادتونه که اول قرار بود از هر شخصیتی که خوشتون اومد براتون بعد از این رمان رمانشو براتون بزارم ؛ اون هنوز سر جاشه ولی یه شخصیتی هست که من خودم خیلی دوست دارم رمان مربوط بهشو براتون بزارم برای همین همزمان با اون رمان اون بدبختی که شما انتخاب کردید میزارمش . راستی ، دنیا های موازی یه تیکه هایی داره که به شدت طنزه ...
بعد از اتمام فصل دوم هم میپردازیم به زندگی ولیعهد عزیز . حالا میپرسید چرا ولیعهد ؟ تا یه چندتا از واقعیت های زندگیش هم بشناسید و منظور بعضی از حرف هاش رو بفهمید .
خب اگر خواستید برید ادامه ⬅️⬅️
💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟
قلبش تند تند میزد و نمی توانست به چیزی درست فکر کند . افکارش به هم ریخته بود و خاطراتش مدام در روبه روی چشمانش به صورت نا منظمی در حرکت بود .
" هی ... شرمنده ... نمی خواستم ... حالت خوبه ... بیا ... " نمی توانست حرف های زوئی را درست بشنود . تنها چیزی که مدام در گوشش میپیچید صدای درهم و بر همی بود . حتی معلوم نبود آن صدا چه میگوید .
ناگاه سردش شد و به خود آمد . درد بدنش آرام شده بود . سرش را بالا آورد و چهرهء پریشان زوئی را دید . نگاهش را از زوئی دزدید . از خودش خجالت میکشید . چطور توانسته بود با یک زن بیچاره ، که هیچگونه منظوری از حرف هایش نداشت را آنچنان سرزنش کند و سرش فریاد بکشد .
با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد ، بدون آن که سرش را بالا بیاورد گفت :" ببخشید ... منظوری از اون برخوردم نداشتم ... " ، " نه نه ... من متاستفم نباید اونقدر بیرحمانه درمورد جون یه آدم حرف میزدم ... الان حالت خوبه ؟ " مایکل به تکان دادن سرش اکتفا کرد و دیگر چیزی نگفت .
برای چه آنقدر خشمگین شده بود ؟ چرا اینطوری شده بود ؟ قبلاً هیچوقت اینطوری عصبی نشده بود ...
یاد موضوعی افتاد ... همین دوساعت پیش بابات اینکه رز دستش را گرفته بود ، داشت از خجالت آب میشد ؛ ولی وقتی زوئی را دید ... وقتی داشت سرش فریاد میکشید ... چرا اینگونه شده بود ؟
به زوئی گفته بود خوک ... صورتش را با دستانش پوشاند . از خجالت رویش نمیشد چیزی بگوید . " بلند شو بیا بریم ... فقط ... یه چیزی بگم که عصبی ... " سرش را تکان داد و گفت :" نه ... عصبی نمیشم ... " دستانش را از روی صورتش برداشت و سرش را کمی بلند کرد ؛ ولی به زوئی نگاه نکرد . زوئی چطور با این رفتار مایکل هنوز هم آنجا بود ؟
" روانت کاملاً به هم ریختست ... اگه بهم ریخته نبود میتونستی یکم هم که شده خودت رو کنترل کنی . " مایکل از روی زمین بلند شد . به جلو قدم برداشت و گفت :" روانم به هم ریخته نیست ... سالمم " به سمت قصر حرت کرد .
یاد خواستهء ولیعهد افتاد . او میخواست برایش خوراکی محلی ترش مزه ایی بگیرد .
رو به زوئی کرد . چهرهء زوئی هنوز هم نگران بود . مایکل لبخند بی جانی زد و گفت :" گفتم که ... حالم خوبه . راستی ، اربابم ازم خواسته براش یه خواراکی از جشن مردمی بگیرم ... تو هم باهام میای یا مستقیم میری قصر ؟" در تمام مدت که این حرف ها را میزد ، به هرجایی و هرکسی نگاه میکرد ، جز زوئی . بعد از آن همه رفتار افتضاحی که با او داشت نمی توانست مستقیم به او نگاه کند .
زوئی به سمتش آمد و گفت :" آره ، چرا که نه . " سپس دست مایکل را گرفت و راه افتاد .
مایکل سعی کرد دستش را از دست زوئی بیرون بکشد ؛ ولی زوئی دستش را بسیار محکم گرفته بود .
قیافهء زوئی ترکیبی از نگرانی بود که به گونهء افتضاحی با سرخوشی پوشانده شده بود . زوئی قلب مهربانی داشت که درکش برای مایکل دشوار بود .
قبلا درک کردن اینجور چیز ها برایش آسان بود ؛ ولی حالا نمیتوانست به درستی درکشان کند .
زوئی مدام به چهرهء مایکل نگاه میکرد و سریع نگاهش را از او میدزدید . ناگهان چشم مایکل به چند برده افتاد که قل و زنجیر شده بودند . آنها بی خبر از اینکه قرار است چند دقیقه و یا چند ساعت دیگر سوزانده شوند آنجا ایستاده بودند .
قلبش به درد آمد . غم عجیبی وجودش را فرا گرفته بود که ...
" گیلی لیلیلی ... خوشت میاد دختر خوب ؟"
زوئی با یکی از دستانش پشت گوش مایکل را میخواراند و با دست دیگرش پهلوی مایکل را قلقلک داد .
مایکل از جایش پرید و جیغی بلند کشید . تغریبا همهء مردم به آن دو خیره شده بودند . مایکل جیغ جیغ کنان گفت :" چه مرگت شد یهو ؟ " زوئی که جا خورده بود ، خندید و گفت :" چیه ؟ هر دختری از این کار خوشش میاد ... گفتم شاید کمکت کنه خانم بدعنق ... " سپس دوباره خندید .
مایکل شکه شد ... او مرد بود ... چرا زوئی به او گفته بود خانم بدعنق ؟ او با تعحب زیاد پرسید :" من مردم ... تو چزا بهم گفتی خانم بدعنق ؟ "
قیافهء زوئی سردرگم شد . ناگاه جیغی زد و گفت :" ولی قیافت ... من فکر کردم دست یه زن زیبا رو تو دستام گرفتم ... " مایکل با شنیدن این حرف زوئی جیغی بلند سر داد . از زوئی فاصله گرفت و گفت :" یکم دقیق تر نگاه کن بعد بگو من مردم ! خفه شو ! " سپس سیلی محکم به خودش زد و نفس عمیقی کشید . او همین الان چه گفت ؟ یعنی چه ؟ خودش نیز به جنسیتش شک کرده بود .
مایکل گفت :" یکم به طرفای قفسه سینم دقت میکردی میفهمدی من مردم ؛ دوماً همون اول که داشتم جریان اسم وسطمو برات توضیح میدادم بهت گفتم اسم پدر اسم وسط پسر میشه ! سوماً از اسمم واضحه که من مردم ! " زوئی اینگونه جواب مایکل را داد :" اولاً زشته که به اون ناحیه خیره شد ... " ، " تو که مرد نیستی این کار برات زشت باشه ... زنی ... تو زنی ... برای مردا زشته که به اون ناحیه نگاه کننن ....
" ، " خفه شو ! دواً من فکر کردم تو گفتی دختر ! نه پسر .... سوماً من اولین باره که دارم این اسم مزخرف رو میشنوم .... " سپس هر دو سکوت کردند و چند نفس عمیق کشیدند . مایکل به قیافهء زوئی خیره شده بود . قیافه اش به طور با مزه ایی پریشان شده بود .
زوئی نیز به او نگاه میکرد . لبخندی پر رنگ زد و بعد هر دو شروع کردند به خندیدن .
ماجرای بسیار خنده داری راه انداخته بودند . بعضی از مرد پشت چشم نازک میکردند و میرفتند ، ولی بیشتر مردم همراه آنها شروع کردند به خندیدن .
***
مایکل همراه زوئی به دنبال دکه ایی رفتند که یک خوراکی ترش بخرند . در دکه ایی که خوراکی های ترش میفروختند انواغ و اقسام خوراکی های ترش بود . از آلوچه های ترش گرفته ، تا ترشی هویجی که باعث منقبض شدن صورت میشد .
خوبی اش این بود که میتوانستند آنها را امتحان کنند . میتوانستند کمی از همهء آنها را آزمایشی بخورند و یکی را انتخاب کنند و بخرند .
زوئی از ترشی فل فل سرخ خورد و قیافه ایی بسیار بامزه ایی پیدا کرد . صورتش منقبض شده بود و دهانش از تند بودن آن باز بود .
مایکل ترجیح میداد چیز های شیرین را امتحان کند تا چیز های ترش ولی زوئی ظاهرا ترشی را به شیرینی ترجیح میداد .
آن دو بعد از بیست دقیقه امتحان کردن همهء خوراکی های دکه تصمیم گرفتند از همهء آنها کمی با خود ببرند . دستان هردو پر پر میشد اگر صاحب دکه به آنها جعبهء چوبی نمی داد . هردو از صاحب دکه تشکر کردند و اضافه بر پولی که باید میدادند کمی ده سکهء دیگر نیز به او دادند .
جعبه در دستان مایکل بود . هر دو شادمان به سمت قصر میرفتند . زوئی به قدری از ترشی فلفل خوشش آمده بود که کمی برای خودش نیز گرفته بود .
همانطور که پیش میرفتند آرامش مایکل را چیزی خدشه دار کرد . درست روبه رویش ایوان ، بر روی اسبی سیاه رنگ بود . چند نفر دیگری نیز در کنارش بودند . انگار به دنبال چیزی میگشتند . چیز بسیار مهمی ...
سراپای مایکل را وحشت برداشت ... آنها قطعا به دنبال نامه بودند ... ولیعهد به او گفته بود لوکی منتظر لحظه ایست تا مچ آنها را بگیرد و آنها را به جرم شورش و خیانت متهم کند .
در این شش ماه هیچ خبری از هیچ جلسه ایی نبود چون لوکی و سربازانش به شدت مراقب حرکات و رفتار ولیعهد بودند .
مطمئیناً اگر او را میدیدند میفهمیدند نامه دست اوست و به سرعت دست به کار میشدند .
مایکل دست زوئی را محکم گرفت . زوئی که سرخ شده بود به گفت :" داری ... داری چیکار میکنی ... من اون موقع دستتو گرفته بودم چون فکر میکردم دختری ها ... میشه ... " مایکل با ترس در گوش زوئی زمزمه کرد :" مامورای لوکی ... اگه منو اینجا ببینن قطعا همه چیز رو میفهمن ... " زوئی با چشمان گرد شده ایی به مایکل نگاه کرد . او به سرعت صورتش را پوشاند .
مایکل کیسهء پولش را از جیبش در آورد . آن را باز کرد و تمام سکه هایش را در ها پرتاب کرد و همراه با زوئی به پشت ساختمانی رفتند و مخفی شدند . صدای احمقانه وکلفت ایوان به گوش میرسید که میگفت :" از جلوی را برین کنار ... برین کنار ... از روی زمین بلند شید ... گمشید اون طرف ... " نقشه اش گرفته بود . مردم درحال جمع کردن سکه هایی بودند که او روی زمین انداخته بود .
مایکل سبد چوبی را به دست زوئی داد . نامه را از جیبش بیرون آورد و آن را باز کرد . زوئی سعی کرد نامه را بگیرد . او گفت :" داری چیکار میکنی ؟ " مایکل نامه را محکم در دستانش گرفت و گفت :" باید بخونمش و بعد بسوزونمش اینطوری هم مامویتم رو انجام دادم ، هم نامه دست شاهزاده لوکی نیفتاده . " زوئی نامه را رها کرد .
مایکل نامه را کامل باز کرد و شروع کرد به خواندن :
میبل عزیز ! حالت چطور است ؟
بسیار دلتنگت هستم . امیدوارم
هرکجا که هستی خوب باشی .
باید بگویم متحدان جدیدی پیدا
کرده ام . فرزند خواندهء ملکهء
سرزمین"بهشت" در سمت شرق ما ،
که ولیعهد سرزمین(و تنها شاهزادهء سرزمین)
قصد همکاری و همایت از ما
را دارد .
علاوه بر ایشان ، پادشاه سرزمین
" ماه " در بخش جنوبی ما
قصد همایت و همکاری با ما را
دارد و اعلام کرده ارتشش را در
اختیار شما خواهد گذاشت .
جدای از اینها شما از بندهء حقیر
تقضا کردید که از حال و احوالات
نفوذی های شما در سرزمینی که
مردمانش آن را سیارهء زمین
مینامند با خبر شوم . تعداد
افرادتان بسیار کم شده و افراد
باقی مانده نمیتوانند با شما تماس
برقرار کنند ؛ ولی وقتی یکی از
خدمتکارانم را برای گرفتن اطلاعات
از آنها فرستادم ، آنها گفتند بعد از
آن حملهء ناگهانی افراد زیادی مفقود
شدند و دیگر خبری از آنها نشد .
او برای خدمتکارم افرادی را که گم
شده بودند را نام برد :
مدونا ، الیزابت تیلور ،
جکی جکسون ، جرمین جکسون ،
جانت جکسون و لاتویا جکسون .
این ها جزو افراد معروفی
بودند که در این حمله ها گم
شدند .
اطلاعات دیگری در دسترس ندارم .
با احترام
شاهزاده لی .
مایکل به بخشی از نامه که نام دو برادران و خواهر بزرگترش و خواهر کوچکش بود خیره شد .
چشم از نامه برداشت . آن را به زوئی داد و گفت :" زوئی . اینو ببر و بنداز توی آتیش . برو ... " زوئی نامه را گرفت و رفت . حالا مایکل مانده بود با یک سبد از خوراکی های ترش و چند تن از ماموران لوکی .
از جایش بلند شد و به خیابان اصلی ، جایی که آن ماموران منتظرش بودند . رفت . جوری که سریع متوجه اش شوند در خیابان شروع کرد به راه رفتن . آنها هم که متوجه اش شده بودند آهسته تعقیبش میکردند . مایکل وارد خیابان های فرعی شد و در یکی از بن بست ها گیر افتاد . بوی بدی می آمد . خانه های سنگی دو طرفش بودند و دیوار بسیار بزرگی روبه رویش قرار داشت .
خودش را برای کتک خوردن آماده کرد . حدس میزد با خاطرهء بدی که از خود برای ایوان درست کرده بود ، قرار است حسابی درد بکشد .
به پشت سرش نگاه کرد . پشت سرش بودند . آب دهانش را صدا دار قورت داد و یک قدم عقب رفت .
ایوان با همان قیافهء احمقانه اش خندید . از اسب بیچاره پیاده شد و به سمت مایکل حمله ور شد . سبدش را از دستش گرفت و آن را به سمت راستش پرتاب کرد ، سپس با زانو اش ضربه ایی محکم به نقطهء حساس مایکل زد .
نفس مایکل در سینه حبس شد . هر لحظه نزدیک بود بزند زیر گریه و قشکند . تنها کاری که میتوانست بکند گرفتن آن نقظه بود . از درد داشت به خود میپیچید . روی زمین نشست و شروع کرد به بیرون دادن نفسش .
ایوان با پاهای بزرگ و پهنش لگد محکمی به پهلوی مایکل زد . مایکل پهلویش را گرفت . پهلویش بسیار تیر میکشید و درد میکرد .
ایوان خنده ایی احمقانه سر داد و گفت :" درد داره ، نه ؟ یادته چطور با دستهء تی چطور زدی منو ناکار کردی ؟ اگه نگی نامه کجاست اون حرکتت رو ، رو خودت اجرا میکنم . بگو نامه کجاست ؟ " مایکل به دروغ گفت :" کدوم نامه ؟ دربارهء چی... " ایوان ضربهء محکم تری به پهلوی مایکل زد . مایکل ناله کنان گفت :" باور کنین نمیدونم دربارهء چی حرف میزنین ... ولیعهد منو فرستادند تا براشون از جشن مردم خوراکی بخر... " لگد محکم تری به پهلویش زد . ناله ایی سر داد و خود را پاهایش را در شکمش جمع کرد .
ایوان با دست های چاق و زشتش موهای سر مایکل را گرفت و محکم به بالا کشید . مایکل به دست دیگر ایوان به خوبی دقت کرد . در آن یکی دستش خنجر تیزی بود . او خنجر را نزدیک صورت مایکل برد . با آن خراشی روی گونهء مایکل ایجاد کرد . جایی که خراش ایجاد کرده بود سوزش زیادی داشت .
مایکل بار دیگر هم گفت :" من نمیدونم شما درمورد چه نامه ایی دارین حرف میزنین ... " ایوان موهای سر مایکل را رها کرد و مچ دست راستش را محکم گرفت . خنجر را نزدیک آنجا برد و گفت :" بگو نامه کجاست ... وگرنه زخم بردگیت رو تازه میکنم ! " مایکل سعی کرد دستش را آزاد کند ولی کارش بیحوده بود .
ایوان باخنجر دست به کار شد . درد تازه شدت آن زخم قدیمی به قدری زیاد بود ، که مایکل را به سرعت بیهوش کرد .
*
وقتی چشمانش را باز کرد درد زیادی در مچ دست چپش حس کرد . آنقدر درد داشت که شروع کرد به ناله کردن . سعی کرد از جایش بلند شود . کسی دستش را گرفت و به او کمک کرد .
مایکل به صاحب دست نگاه کرد . زوئی بود . زوئی با چهرهء نگرانش به مایکل خیره شده بود .
مایکل برای اینکه نگرانی زوئی را کمتر کند ، لبخند بی رمقی زد و گفت :" حالم خوبه ... " سپس با دست راستش موهای سرش را درست کرد .
سپس به زوئی خیره شد . زوئی با پارچه ایی که در دست داشت درحال بستن مچ دست چپ مایکل بود .
مایکل گفت :" ممنونم ... ولی ... داری اشتباه میبندیا ! " ، " اشتباه نکن ، دارم درست میبندم . " مایکل با لجاجت سر حرف خود ماند و گفت :" نه نه نه ! داری اشتباه میبندی ! باید پارچه رو دولایه کنی بعد دور زخم بپیچونی و با یه طناب محکم ببندیش ! " ، " نخیرم ! باید با پارچهء یه لایه بستش ! بدون دخالت هیچ طنابی ! " مایکل قیافه ایی بامزه به خود گرفت و گفت :" باشه . ولی راهی که من میگم درسته . " زوئی اخمی کرد و مایکل دیگر هیچ حرفی نزد .
*
مایکل و زوئی دست یک دیگر را گرفته بودند و به سمت قصر میرفتند .
دوست نداشت به قصر برگردد زیرا او گند زده بود . تمام پولی که ولیعهد به او داده بود را به فنا داده بود . خواراکی ترشی که ولیعهد به او سفارش کرده بود بخرد را به فنا داده بود و نامه را سوزانده بود و بدون هیچگونه اجازه ایی آن را خوانده بود . قطعا اگر به قصر باز میگشت ، قبل از اینکه حتی محتویات نامه را برای ولیعهد شرح دهد ، ولیعهد او را از خودش ترد میکرد . ولیعهد به او وظیفهء بسیار مهمی را سپرده بود و او گند زده بود به همه چی .
" تو که مقصر نیستی ! من هم به شاهزاده لی ، هم ولیعهد همه چیز رو میگم تا باورشون بشه تو بی تقصیری . مگه تو دیگه چه کاری میتونستی انجام بدی ؟ " مایکل سر جایش ایستاد . دستش را آرام از دست زوئی بیرون کشید و گفت :" تو نمیفهمی زوئی ! تو وظیفتو به خوبی انجام دادی ؛ ولی من ... من حتی نتونستم به این یکی درخواست اربابم که اوردن خوراکی ترش از توی شهر بود عمل کنم ... من به همه چیز گند زدم ! حتی وقتی تو داشتی برام همه چیز رو توضیح میدادی ، سرت داد زدم و بهت گفتم خوک کثیف ! با این حال تو آدم مهربون و صبوری بودی ، بخشیدیم و حتی نگرانمم شدی . همیشه سعی کردم یه آدم خوب بشم ... کسی که مثل تو خوب و خوش قلب باشه ؛ ولی ... " اشک هایش جاری شدند . کنترل کردنشان دست خودش نبود . نمی توانست کار دیگری بکند . همانطور که سرش پایین بود ، به سمت دروازه های قصر حرکت کرد .
وقتی به دروازه های قصر رسیدند ، دو سربازی که در جلوی دروازهء ورود و خروج خدمتکاران بودند ایستادند . یکی از سربازان تا زوئی را دید دست پاچه شد و گفت :" شاهزاده لی ... شما ... اینجا چیکار میکنید بانوی من ... " سپس هر دو نگهبان در جلوی او تعظیم کردند .
مایکل به زوئی نگاه کرد . زوئی قیافه ایی بامزه به خودش گرفته بود . او خندهء عصبی کرد و رو به مایکل گفت :" اوم ... بادم رفت بهت بگم ... شاهزاده لی منم ... "
مایکل از این حرف به شدت شکه شده بود . او سر شاهزاده لی فریاد زده بود ، او را خوک کثیف صدا کرد ، یک سبد پر از ترشی و خواراکی های ترش دستش داد ، با او ترشی و خوراکی های ترش خورده بود ، با او بحث کرد ، با او مانند چای خانگی رفتار کرد و مهم تر از همه ... او دست شاهزاده لی ، متحدشان را گرفته بود ...
تنها کاری که توانست در آن لحظه انجام دهد این بود که لبخند بزند . رسماً مرگش را امضا کرده بود ...
نه چیزی میتوانست ببیند ، نه بشنود و بگوید . فقط لبخند میزد و چیزی نگفت .
" حالت خوبه ؟ سکته ایی ، چیزی کردی ؟ الو .... "
مایکل لبخندش را پر رنگ تر کرد . یاد این موضوع افتاد که به شاهزاده لی گفته بود :
مگر تو چه کسی هستی ؟
در ظاهر داشت لبخند احمقانه ایی میزد ؛ ولی در درون ... تعریفی نداشت ...
( تک تک کارایی که دخترا وقتی خجالت زه میشن رو تصور کنین ... جیغ زدن ، گریه کردن ، راه رفتن و حرف زدن با خودشون ، گفتن این جمله :" اشکالی نداره ... فوق فوقش هویتت رو عوض میکنی و میری یه شهر دیگه ... " و ... از همین جور چیزا . )
نگهبان نزدیک به مایکل شده بود ، این را میتوانست حس کند .
سیلی محکمی روی گونهء نگهبان زد . این کارش دست خودش نبود . دیگر هیچ کدام از کار هایش دست خودش نبود .
تنها چیزی که متوجه میشد این بود که یک نفر دستش را گرفته و میکشد .
احساس میکرد بدنش سرد سرد شده . تنها چیزی که میتوانست بشنود این جمله بود " شاهزاده لی ... شمایی ؟ " این جمله مدام در گوشش پخش میشد و ظاهراً قصد قطع شدن را نداشت . مایکل هم به خود هیچ زحمتی نمیداد که به چیز دیگری فکر کند .
" مایکل ... مایکل ... مایکل ... " این صدا به قدری مبهم بود که نمیتوانست بگوید برای کیست . حتی نمیتوانست دقیق بگوید که صدا چه میگفت .
" هی ... مایکل ... "
تنها چیزی که از تمام این حرف ها میشنید نام خودش بود .
تق ...
این صدای بشکن زدن بود . مایکل به خودش آمد . او در قصر بود . در اتاق ولیعهد . دقیقاً روبه رویش ولیعهد ، دایان ، رز ، الکس ، جولیکا ، میلن ، نینو و معشوقهء رز بودند .
معشوقهء رز آنجا چه میخواست ؟ سرش را کمی کج کرد . اصلا همهء آنها آنجا چه کار میکردند ؟
" اوه خدایا شکر ! یه لحظه فکر کردم سکتت دادم ! "
این را زوئی گفته بود . زوئی بلافاصله مایکل را از سمت راست در آغوش گرفته بود .
همه چیز ابتدا معمولی بود ، تا این که یادش آمد .
او جیغ بلندی کشید و در زیر تخت مخفی شد . ظاهراً الکس نیز از این موقعیت استفاده کرد و فریاد زد :" میمون بازی شروع شد ! " سپس جیغ گوش خراشی زد و شروع کرد به بالا پایین پریدن و سدای میمون در آوردن . ظاهراً همه جز دایان ، معشوقهء رز و ولیعهد از این کار الکس تبعیت کردند ، زیرا در اتاق هر صدایی به گوش میرسید ، جز صدای آدمیزاد .
مایکل با ناباوری سرش را کمی از زیر تخت بیرون آورد و به آنها خیره شد . شاهزاده لی داشت ادای مرغ در می آورد و بُد بُد میکرد .
در این میان اتفاقی غیر منتظره افتاد و برای اولین بار ولیعهد فریاد زد :" خفه شین ! الکس ! میمون بازی باشه برای بعد ! " همه ساکت شدند . ولیعهد نفس عمیقی کشید و گفت :" خیلی خب ، حالا همه برین بیرون ... همه ... میخوام با مایکل حرف بزنم ." وقتی همه از اتاق بیرون رفتند ، ولیعهد با ملایمت و مهربانی همیشگی اش روی زمین نشست و گفت :" بیا بیرون ... میدونم شکه کننده بوده برات . زوئی همه چیزو برام توضیح داده . " مایکل با شرمندگی از زیر تخت بیرون آورد و به زمین خیره شد .
از اینکه به چهرهء ولیعهد نگاه کند خجالت میکشید . او هیچ کدام از وظیفه هایی که به او سپرده شده بود را نتوانسته بود انجام دهد ، آن وقت به چهره اش هم نگاه کند ؟
" مایکل . میشه دقیق بهم بگی چه اتفاقی افتاد ؟ " مایکل با این حرف ولیعهد بغض کرد .
دوست داشت همان جا گریه کند و هر چیزی را بپذیرد ! دوست داشت پنجاه ضربه شلاغ بخورد ، دوست داشت او را شکنجه کنند و به پای مرگ برسد ؛ ولی گند کاری هایی که امروز کرده بود را به ولیعهد نگوید .
ناخود آگاه شروع کرد به گریه کردن . قطعا اگر همه چیز را میگفت ولیعهد دیگر حتی نگاهش هم نمیکرد ، چه برسد به سپردن مسولئیتی به او .
ولیعهد دستش را زیر چانهء مایکل گذاشت و آن را بالا آورد . با همان نگاه همیشه مهربان و چشم هایی که همه چیز را میشد از آنها خواند به مایکل نگاه میکرد .
او گفت :" از زوئی شنیدم که به بهترین نحوهء ممکن کارتو انجام دادی . دوست دارم از زبون خودت بشنوم . زوئی گذاشت جزئیات نامه رو خودت بهم بگی . "
مایکل همه چیز را از اول دیدارش با زوئی گرفته ، تا آخرین لحظه که به قصر رسیدند و فهمید زوئی شاهزاده است .
در تمام این مدت ولیعهد سکوت کرده بود و هیچ چیزی نمی گفت . او با دقت به حرف هایی که مایکل میزد گوش میداد . در آخر که حرف های مایکل پایان یافت ، از جایش بلند شد .
مایکل سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ چیز نگفت . واضح بود که ولیعهد را ناامید کرده . دوست داشت هر تنبیهی را بپزیرد ؛ ولی ولیعهد دوباره به او اعتماد کند .
ولیعهد در کنار مایکل نشست و همین مایکل را متعجب کرد . ولیعهد با مهربانی همیشگی اش گفت :" من یه مادر داشتم . خیلی دوستش داشتم ؛ ولی فکر نکنم اون منو دوست میداشت . همیشه فکر میکردم از متنفره . اون متهم شده بود به خیانت . یه بار ، بعد یک هفته از آخرین باری که دیده بودمش ، اون اومده بود توی اتاقم . دقیقا زمانی که عموم فلیکس هم توی اتاق بود و داشت موهامو میبافت . من شاد و شنگول رفتم پیش مامانم ، که اون سرم داد زد :" الان وقت خوشحالی نیست ! میخوای سر قبر منم همینقدر شاد و شنگول باشی ؟ " بعدشم بهم عروسک قدیمیم و داد و بهم گفت :" توی این عروسک یه نامست . وقتی مردم بازش کن . وای به حالت اگه جلوی کسی بازش کنی . " این آخرین باری بود که دیدمش و صداشو شنیدم . هیچوقت نمی تونستم اونی باشم که میخواد . همیشه میخواست من مثل اون باهوش ، سیاست مدار و بالغ باشم . منم به قدری تمام تلاشم رو کردم ، که هم خودم ، هم اون رو ناامید کردم . اشتباهم این بود که یادم رفت من کی هستم . تو هم همینطور . فراموش کردی که چه کسی هستی . هروقت یادت رفت چه کسی هستی و اون احساسات رومخ سعی کردن بهت فشار بیارن با خودت مرور کن که قبلا چه کسی بودی . راستی کارتم به بهترین شکل ممکن انجام دادی ... خوشحالم که یه همچین کاری رو به تو سپردم . از این به بعد باید همشو به خودت بسپارم . اینو بدون که تو الان تنها امیدمونی ! "
مایکل سرش را کج کرد و پرسید:" امید ؟ " میبل گفت :" آره خب . تنها امیدمون برای انجام این کارای مهم تویی ! " سپس دستش را روی گونهء مایکل گذاشت و همان حس گرما کل وجودش را گرفت و هم زخم روی دستش و هم روی گونه اش خوب شد.