سلام خوب هستین من  S.k هستم نویسنده رمان های قلمرو عشق ، واقعیت و گذشت از انتقام و همچنین نویسنده رمان جدید حکم اصلی  اومدم تا براتون ی پارت خوب و جذاب بدم اما به شرطی اینکه بعد اینکه پارت خوندید در نظر سنجی شرکت کنید و نظرتون رو برام اعلام کنید ممنونم ♥️ لایک و کامنت یادتون نره لایک و کامنت هاتون باعث ادامه دادنم میشه و همچين قبل مراجعه به این پارت اول پارت های قبل بخونید لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت دوستتون دارم♥️


داستان ما از آنجایی شروع که شاهدخت داستان ما تصمیم گرفت فرمانده پادشاهی کشورشون بشه اما در کشوری که فرمانده شدن زنان ممنوع بود !! آیا ممکنه شاهدخت ما فرمانده بشه ؟؟؟

اگه ممکنه پس با کدامین هویت ؟؟ هویت اصلی یا با هویتی به نام عقرب؟؟ 

آیا در این داستان عشق و عاشقی هم اتفاق خواهد افتاد؟؟؟ یا فقط یک داستان تاج و تخت ساده ای هست ؟؟ 

پس اگر دنبال فهمیدن این ماجرا هستید خوش آمدید به ماجراجوی جدید ما یا هم باید بگم خوش آمدید به قلمرو عشق ♥️


 

 

شروع پارت جدید ادامه پارت 15

سبک اول به کمک هوش‌مصنوعی ( سبک خودمه فقط ی کوچولو متفاوت تره)

از زبون مرینت : 

نور صبحگاهی از پنجره‌ای بزرگ و نقاشی شده با طرح‌های پیچیده به داخل می‌تابید و من با احساس کششی خوشایند در تمام بدنم از خواب بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم، انتظار دیدن سقف آشنای اتاق خودم رو داشتم، ولی آنچه که دیدم، تالاری بود پر زرق و برق با دیوارهای مزین به تابلوهای نقاشی نفیس و مبلمانی که گویی از دوران دیگری آمده بودند. بوی عود ملایمی فضا رو پر کرده بود. که ناگهان با یاد آوری  دیشب ، حس عجیبی وجودم رو فرا گرفت؛ ترکیبی از سردرگمی و شاید، فقط شاید، کمی هیجان.

وقتی تو این اتاق بیدار شدم ی سوال ذهنم درگیر کرد اونم این بود که شاهزاده من رو به عنوان چه کسی میبینه؟؟ که منو بدون هیچ اذن و اجازه خاصی آورده‌ اتاق خودش …

یعنی با این کارش میخواست بگه که نامزدیمون رو قبول میکنه یا فقط از سر انسانیت این کارو کرده .»

 افکار  آشفته ام رو پس زدم و سریع از رو تخت شاهزاده بلند شدم . وقت نداشتم . باید هرچه سریع تر این اتاق ترک میکردم تا کسی از اهالی قصر متوجه حضورم در این اتاق نشوند . هر لحظه تاخیر ی گام بیشتر به سمت خطر بود . چون ممکن بود خدمتکار ها و اهالی قصر  حرف پشت سرمون در بیارن یا اشتباه برداشت بشه . 

سرکی به بیرون از در کشیدم و وقتی که کاملا مطمئن شدم که کسی تو راهرو نیست . پامو به راهرو گذاشتم سعی کردم  با گام های بلند هر چه سریع تر از اونجا دور بشم . 

در حالی که مداوم پشت سرمو چک میکردم ناگهان با تمام قدرت به ی چیز سختی برخوردم . سرم گیج میرفت و تعادلم از دست دادم و داشتم می افتادم که دستی با تمام قدرتش از کمرم گرفت و مانع افتادنم شد .

نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو  باز کردم و اولین چیزی که دیدم دو تا گوی سبز رنگ خیره کننده بود . 

خودش بود ؛ همان کسی که ازش فراری بودم و نمیخواستم باهاش ازدواج کنم  ولی ….. صبح که تو اتاق اش بیدار شدم حسی عجیبی تموم وجودمو فرا گرفت حسی که تا حالا تجربشو نداشتم . حسی که ممکن بود دنیایی ‌که رویاشو داشتم رو زیر رو کنه . 

حسی که با تموم وجودم ازش می‌ترسیدم. 

نه این غیر ممکنه من عقربم ! من فرمانده کل این کشورم ! من یک عاشق نیستم این حس عجیب عشق نیست محاله که عشق باشه . من همین دیروز به پادشاه بابت ازدواج نه گفتم چه فکرای مسخره ای زده به سرم .  آدمیزاد که نمیتونه در عرض چند هفته عاشق ی نفر باشه   . اونم کی من منی که بعد مرگ مادرم از دوست داشتن و وابسته شدن متنفرم

و اینکه چرا من امروز اینطوری شدم ؟؟! من که هیچ وقت به این شاهزاده عوضی و مغرور که رو نمی‌دادم چرا الان دارم با خودم سر عاشق بودن و نبودن به شاهزاده کلنجار میرم . این چه حسی که مثل خوره افتاده به جونم.  

از افکار درهم برهم ام با صدای بم و آرام بخش شاهزاده‌های بیرون اومدم  . 

مرینت مرینت 

گفتم : بله کاری داشتی ؟؟ 

شاهزاده لبخندی زد لبخندی که باعث شد چاله های گونه اش مشخص شود گفت : در کل کار خاصی باهات ندارم  فقط تا کی قراره  همینجوری نگه ات دارم البته اگه بخوای میتونم تا صبح همینجوری نگه ات دارم.

یعنی واقعاً می‌خواست همین‌طوری منو تو آغوشش نگه داره؟؟ 

 بعد ی مکث کوتاهی چشماش رو به چشمام دوخت و ادامه داد : ولی خب اول باید نامزدی کنیم بعد من تو رو تا صبح اینجوری نگه دارم .

داشت باهام شوخی میکرد یا جدی بود اگه دیشبُ کاملا یادم نبود فکر میکردم دیشب یه چیزی به سر هر دومون خورده . 

شاهزاده پوزخندی زد و ادامه داد : وگرنه اهالی قصر حرف در میارن برامون . 

و بعد با همون پوزخندی که شبیه لبخند بود گفت : البته حرف درآوردنشون برام مهم نیست ولی گفتم شاید برای تو مهم باشه . 

چرا داشت اینقدر بهم توجه میکرد مگه دیشب چی شده بود؟؟ که امروز اینطوری رفتار می کرد .

ذهنم پر از سوال های بی پاسخ بود . در همون لحظه سکوت کرده بودم سکوتی که بر تموم وجودم حاکم شده بود . به خاطر این سکوتم چهره آدرین حالت  نگرانی به خودش گرفته بود  و با صدایی ناشی از نگرانی می گفت : شاهدخت نمیخوای جوابمو بدی ؟؟ حالت خوبه ؟؟ اگه حالت خوب نیست طبیب صدا کنم. 

نفس عمیقی کشیدم سعی کردم با تموم توانم خودمو از بین اون هاله ی عجیب بیرون بکشم تا بتونم جواب شاهزاده رو بدم . 

 

بالاخره تونستم خودمو از اون هاله عجیب بیرون بکشم و علاوه بر این هاله تونستم خودمو از آغوش شاهزاده هم بیرون بکشم  .

لباسامو مرتب کردم و با صدای لرزونی گفتم : من …. من حالم خوبه فقط بخاطر ضربه‌ ای که به سرم خورد کمی سرم گیج رفت . 

ببخشید اگه زیاد معطل ات کردم فقط سعی میکردم تعادلمو بدست بیارم .


سبک دوم سبک خود قدیمی

«نور صبحگاهی از پنجره‌ای بزرگ و نقاشی شده با طرح‌های پیچیده به داخل می‌تابید و من با احساس کششی خوشایند در تمام بدنم از خواب بیدار شدم. چشمام رو که باز کردم، انتظار دیدن سقف آشنای اتاق خودم رو داشتم، ولی آنچه که دیدم، اتاقی پر زرق و برق با دیوارهای پر از تابلو نقاشی های زیبا و نفیس بود . بوی عود ملایمی فضا رو پر کرده بود. که ناگهان با یاد آوری  دیشب ، حس عجیبی وجودم رو فرا گرفت؛ ترکیبی از سردرگمی و شاید، فقط شاید، کمی هیجان .

وقتی تو این اتاق بیدار شدم ی سوالی ذهنم درگیر کرد اونم این بود که 

 شاهزاده من رو به عنوان چه کسی میبینه؟؟ که منو بدون اذن و اجازه خاصی آورده‌ اتاق خودش یعنی با این کارش میخواست بگه که پیشنهاد نامزدی پادشاه رو قبول میکنه یا فقط از سر انسانیت این کارو کرده .»

《 افکار آشفته ام رو پس زدم از رو تخت شاهزاده بلند شدم .  باید هر چه سریع تر این اتاق ترک میکردم چون  ممکن بود اهالی قصر پشت سرمون حرف دربیارن و اشتباه برداشت کنند .

 

سرکی به بیرون از در کشیدم و وقتی که کاملا مطمئن شدم که راهرو خلوته پامو به راهرو گذاشتم سعی کردم با قدم های تند خودمو از اونجا دور کنم. 

و همینجوری که داشتم تند تند قدم میزدم و هر از گاهی پشت سرمو چک میکردم محکم سرم خورد به ی جای سخت

سرم گیج میرفت و داشتم می افتادم که کسی با تمام قدرتش از کمرم گرفت و مانع افتادنم شد .

وقتی چشام باز کردم با دو تا گوی سبز رنگ مواجه شدم ، خودش بود .

خودش بود ، کسی که ازش فراری بودم و نمیخواستم ازدواج کنم ولی در عین حال وقتی صبح تو اتاقش بیدار شدم حسی عجیبی بهم رخ داد حسی که تا حالا تجربشو نداشتم .

حسی که ممکن بود دنیایی ‌که رویاشو داشتم رو زیرو رو کنه . 

حسی که ازش می‌ترسیدم. 

نه این غیر ممکنه من تو این زمان کوتاه نمی‌تونستم عاشق همچین آدمی بشم . 

من عقربم من فرمانده کل این کشورم من نمیتونم عاشق بشم این حس عجیب عشق نیست حتما یه چیز دیگه است من مطمئنم .

من همین دیروز در برابر پادشاه برای ازدواج نه آوردم و غیر ممکنه یه انسان در عرض چند هفته عاشق بشه اونم کی من منی که بعد مرگ مادرم از دوست داشتن و وابسته شدن متنفرم و اینکه چرا من امروز اینطوری شدم منی که هیچ وقت به این شاهزاده مغرور و خود خواه رو نمی‌دادم چرا الان دارم با خودم سر عاشقش بودن یا نبودن کلنجار میرم 

با صدا زدن های شاهزاده از درون افکارم بیرون اومدم . گفتم : بله کاری داشتی؟؟ 

شاهزاده لبخندی زد و گفت : در کل کار خاصی باهات ندارم  ، فقط تا کی قراره همینجوری تو بغلم باشی؟؟ البته اگه تو بخوای میتونم تا صبح همینجوری تو بغلم نگه دارم .

با این حرفش ضربان قلبم به طور خاصی بالا رفت و احساس کردم لپام گل انداخته . 

واقعا تا کی قرار بود تو آغوشش باشم ؟؟ 

میخواستم خودمو جمع جور کنم که با حرف بعدیش کاملا آشفته تر شدم :

 ولی خب اول باید نامزد کنیم بعد من تو رو تا صبح اینجوری نگه دارم و الا اهالی قصر حرف در میارن برامون . 

البته حرف درآوردنشون برام مهم نیست ولی گفتم شاید برای تو مهم باشه . 

چرا داشت اینقدر بهم توجه میکرد مگه دیشب چی شده بود؟؟ 

سکوت کرده بودم سکوتی که دست خودم نبود به خاطر سکوتم چهره آدرین درهم رفت و  با نگرانی  گفت : شاهدخت نمیخوای جوابمو بدی ؟؟ حالت خوبه ؟؟ اگه حالت خوب نیست طبیب صدا کنم. 

سعی کردم خودم رو از اون آشفتگی  عجیب بیرون بکشم تا جواب شاهزاده رو بدم . 

 

نفس عمیقی کشیدم و همزمان با این کارم خودمو از آغوش شاهزاده  بیرون کشیدم و لباسامو صاف و درست کردم و با صدای لرزونی گفتم : من حالم خوبه فقط بخاطر ضربه‌ ای که به سرم خورد کمی سرم گیج رفت ، ببخشید اگه زیاد معطل ات کردم فقط سعی میکردم تعادلمو بدست بیارم .


4000 کاراکتر که هر یک سبک اینقدره دو تا سبک کلا میشه 8000 کاراکتر 

لطفا نظرتون بدین و لطفا خواهشا هر ۵ کامنت تون رک بزارید و همچین از رمان جدید ام هم حمایت کنید تا پارت بدم😁♥️