سلام. خب من اومدم با قسمت هایی از دنیا های موازی . فکر کنم سر هم رفته ، کل این قسمتا شیش یا هفتا باشه . ( شاید )

اسم داستان " خطری در کمین دنیا ها " هست . امیدوارم ازش خوشتون بیاد . 

( شما حتی اگر داستان شاه شب من رو نخونده باشید ، میتونید بخونیدش و هیچ اثری روی رمان شاه شب من نداره . )

اگر خواستید برید ادامه .

 

 

*********************************

 

الکس لوتر ، دختری ۲۰ ساله ، اهل شهر فراسنه است . قدر او نسبت به دیگر هم سن و سالانش کوتاه است . او چشمانی آبی و موهایی قرمز رنگ و بلند داشت که آنها را پشت سرش میبست و بیشتر وقت ها آنها را نمی بست .
او تفاوت های بسیاری با دیگر هم سن و سالانش داشت و یکی از این تفاوت ها ، این بود که او دارای یک معجزه گر بود . 
معجزه گر وسیله ای بود که در آن قدرت جادویی فوق العاده ایی قرار داشت و به شخص کنترل کننده ، امکان استفاده از این جادوی فوق العاده را میداد . قدرت هر معجزه گر هم با آن یکی فرق داشت . 
معجزه گر الکس نیز ، معجزه گر خرگوش بود که به او ، امکان سفر در زمان را میداد . او به هر زمانی ، در هر دنیایی ، میتوانست دسترسی داشته باشد .
آن روز الکس در مرز میان زمان ها ، جایی که زمان هیچ معنایی نداشت ، مشغول انتخاب یک زمان بود و یک دنیا بود که در آن برود و تجربه ایی جدید از آن دنیا و آن دورهء زمانی کسب کند . 
بالاخره انتخابش را کرد و با شادمانی گفت :" میرم دنیای ۰۲۳ سال ۱۹۶۷ و یکی از کنسرتای الویس پریسلی رو تماشا میکنم ، که البته مطمئین نیستم شروع به کار کرده بود یا نه ... ولی در کل ، امتحان کردن چیزای جدید خیلی خوبه ، بهم کلی تجربه اضافه میکنه . مگه نه ؟ " سپس منتظر ماند تا کسی حرفش را تایید کند . اما مشکل اینجا بود که کسی جز الکس ، آنجا نبود .
الکس که تازه متوجه این موضوع شده بود ، پوفی کرد و گفت :" آره ... آره ... فقط خودم توی این جهنم دره هستم ... " سپس فریاد زد :" فقط خودم ! " سپس آهی کشید و حودش را آماده کرد تا وارد سال ۱۹۶۷ ، در دنیای ۰۲۳ شود . 
به طرف یکی از دروازه های آنجا رفت . دستش را نزدیک دروازه کرد تا کمی زمان را جلوتر بزند . آخرین باری که به آن جهان و خط زمانی رفته بود ، وقتی بود که میخواست جنگ جهانی دوم را از نزدیک ببیند و وقتی کارش تمام شد ، دیگر سراغ آن جهان و خط زمانی اش نرفت .
با دستش زمان آن دنیا را نزدیک به سال ۱۹۶۷ کرد . او تا به سال ۱۹۵۷ رسید ، دروازه شروع کرد به شطرنجی شدن و کم کم محو شدن . 
الکس یک قدم عقب رفت . چه اتفاقی داشت می افتاد . به سمت یک دروازهء دیگر رفت و آن را لمس کرد . آن دروازه ، همان دنیا و خط زمانیی که خودش در آن زندگی میکرد بود . 
زمان را تا جایی که میتوانست جلو برد . به جایی رسید که دختری با موهایی بلوند که لباسی صورتی پوشیده بود و سینی در دست داشت ، در راه رو های جایی مثل قصر در حال راه رفتن بود . 
دختر لحظه ایی سر جایش ایستاد و با وحشت به روبه رویش خیره شد . بعد نور قرمز و خیره کننده ایی همه جارا فرا گرفت . 
الکس به سرعت ، قبل از اینکه دروازه نابود شود ، زمان را به عقب برگرداند . دقیقا چهار روز قبل از اتفاق افتادن آن حادثه . 
او به مردی لاغر با موهایی کوتاه و سیاه رنگ که پوستی رنگ پریده داشت و سینی در دست داشت رسید . 
نفسی عمیق کشید و دستش را وارد دروازه کرد و از پشت موهای مرد را گرفت و به داخل جایی که خودش بود کشید .
مرد وقتی وارد دروازه شد ، افتاد و سرش را ماساژ داد . مرد سرش را برگرداند و خواست چیزی بگوید که با توجه به قیافه اش ، میشد حدس زد که تازه متوجه جایی که است شده .
الکس بدون آنکه منتظر حرفی از مرد باشد گفت :" سلام ... من بانیکسم ... دارندهء معجزه گر خرگوش . این معجزه گر بهم قدرت سفر در زمان رو میده . وقتی میگم سفر در زمان ، منظورم سفر به هر زمان ، در هر کجا و در هر دنیا هست . تو و بقیه ، برای این اینجایین ، چون ظاهراً زمان ها و دنیا ها ، درحال نابود شدن و دوباره از نو ساخته شدن هستن ... " قیافهء مرد ناگهان پریشان شد . 
الکس که متوجه شده بود درست برایش توضیح نداده مشتی به صورتش زد و گفت :" تصور کن تو یه دفترچه داری و با اون با مداد سیاه نوشتی ؛ ولی نظرت یهو عوض میشه و تو میخوای اون کلمات رو با مداد قرمز بنویسی . برای اینکه بتونی با قرمز بنویسی ، باید اول نوشته های سیاه رو پاک کنی ... حالا فکر کنم بهتر فهمیدی ... نه ؟ " مرد سرش را به نشانهء فهمیدم تکان داد . 
الکس ادامه داد :" خوبه ... حالا هم ما باید جلوش رو بگیریم . سوالی هست ؟ " مرد گفت :" منظورت ... از ... اینکه گفتی تو و بقیه ... چی بود ؟ " سپس سرش را کج کرد . 
الکس لبخندی زد . باید دیگر افرادی که به دردش میخوردند را نیز جمع میکرد .

                         ***


او تک تک تمام کسانی که نیاز داشت را جمع کرده بود . 
با خودش مرور کرد چه کسانی را نیاورده . او یک فرمانده که با تایتان ها میجنگد ، یک اهریمن که از انسان ها تغذیه نمیکرد و همراه با یک شیطان کش زندگی میکرد ، یک کاراگاه همراه با دستیارش ، یک جادوگر ، یک بردهء بیچاره ، یک دیوانه که خود را عاقل میداند همراه با دوستش ، یک فرشته همراه با دوست اهریمنش و در نهایت یک دختر بچه با گربهء سیاه و سفیدش .

او هرچیزی که به اولین نفری که آورده بود گفته بود ، به آنها گفت و دست آخر از آنها خواست اگر سوالی دارند حتما بگویند .  
یکی از آنها ( کارآگاهه ) پرسید :" برای چی داره این اتفاق میفته اصلا ؟" الکس نفسی عمیق کشید و گفت :" توی دنیای من چیزایی هستن به اسم معجزه گر . دوتا از این معجزه گر ها ، قدرت این رو دارن که وقتی باهم به کار بگیریشون و یه آرزو بکنی ؛ ولی برای اون آرزو دنیا از نو شروع میشه . البته ، همهء دنیاها ... آرزو به قدری قویه که باعث میشه ... موج بر آورده شدنش به بقیهء دنیا ها هم برسه ...  "
یکی دیگر ( فرماندهه ) خندید و گفت :" خب ... چرا کسایی که توی دنیای خودشون هستن و معجزه چی چی رو دارن رو نمیاری که جلوی این افتضاح رو بگیرن ! ما چیکاره ایم ؟ اصلا چرا خدا جلوی این اتفاقات رو نمیگیره ؟ من جوابشو میدونم ! این یه خواب مسخرست ! " آن یکی که یک فرشته بود گفت :" الان تازه میفهمم جبرئیل چی میگفت ... پس خالی نمیبست ؟ راستی من میتونم جواب سوالی که پرسیدی رو بدم ! همونی که گفتی ، چرا خدا جلوی این اتفاق رو نمیگیره ... " سپس لبخند زد و دست هایش را در هم گره کرد و گفت :" این چیزا برای خدای بزرگ و عزیز هیچ زحمتی نداره ، ولی خب ... همین الان هم داره جلوی اتفاق افتادن این اتفاق رو میگیره ... به وسیلهء ما ... همین چند ساعت پیش ، دوستم جبرئیل عزیز ، بهم یه همچین چیزایی گفته بود ؛ ولی من باور نکردم ... در کل اگه بخوام ساده تر بگم ... این جزو چیزایی هست که مقدر شده ... قانعتون کرد یا ، ادامه بدم ؟ " سپس دست هایش هایش را باز کرد و منتظر ماند تا کسی چیزی بگوید .

الکس روبه دیگران کرد و گفت :" من که متقاعد شدم . شما ها چی ؟ " 
یقیهء کسانی که آنجا بودند نیز ، سرشان را به نشنانی فهمیدم تکان دادند . 
الکس شروع کرد به راه رفتن و همزمان گفت :" من همهء شما رو میشناسم ؛ ولی شما همدیگه رو نمیشناسید . یکی یکی از جاتون بلند بشید و خودتون رو معرفی کنید ... از تو ... آره آره ... از تو شروع میشه تا برسه به بقیه ." او به سمت راست ، درست جایی که آن یکی که فرشته بود اشاره کرد و سر جایش ایستاد .
فرشته بلند شد . با بلند شدنش ، پایین بالش به کسی که پشت سرش بود برخورد کرد . او ابتدا از کسی که پشت سرش نشسته بود ، معذرت خواهی ورد و بعد شروع کرو به معرفی کردن خودش . او خود را اینگونه معرفی کرد :" سلام . من مایکل جکسونم و ... با قیافه هایی که از شما میبینم ، میتونم بگم شما هم مایکل جکسونید . همونطور که میبینین ، من یه فرشتم ... سر دسستهء فرشتته های نگهبان . من همین یک ساعت ، یا نیم ساعت پیش من رفتم زمین ، تا یه کاری انجام بدم ... دوستمم همراهم اومد ، که یهو اومدیم اینجا ... حرفم تموم شد ." سپس سر جایش نشست و دوباره پایین بالش به پشت سرس اش برخورد کرد و دوباره از او معذرت خواهی کرد . 
نفر بعدی از جایش بلند شد و گفت :" من یه مایکل جکسونم . دقیقا فکر کنم یه روز قبل از عروسیم یهو یه اتفاق عجیب افتاد روز بعدش دیدم برده شدم ... برده ایی که هیچوت نمیتونه آزاد بشه و آخر سر هم هدیه دادنم به یه ولیعهد ... " سپس سر جایش نشست .
نفر بعدی ( همانی که فرمانده بود ) از جایش بلند شد و گفت :" منم مایکل جکسونم .  مثل همتون ... جز شما خانوما ... " سپس با سرش اشاره ای به خانم ها کرد و ادامه داد :" توی دنیایی که من زندگی میکنم ، چندتا دیوار بزرگ دور مردمه که از اونا در برابر تایتانا محافظت میکنه . تایتانا موجوداتی هستن که ما هیچی دربارشون نداریم ... من یکی از فرمانده های ارتشی هستم که وظیفهء تحقیق و شناسایی و مبارزه با اون ها رو داره . دیشب قرار بود آماده بشیم که فردا بریم گشت بیرون دیوار ها . رفتم یکم توی شهر راه برم ، که یهو این زنه یهو کشیدم این تو ... همین ." سپس سر جایش نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت . 
دختر بچه ایی که در کنار او نشسته بود ، بلند شد و گفت :" سلام . من میبل جونزم . ۱۰ سالمه . اینم گربم مایکل جکسونه . " او گربهء سیاه و سفیدی که در دستش بود را بالا آورد . گربه میویی کرد . دختر ادامه داد :" امشب که میخواستیم بخوابیم ، که مایکل از پنجره بیرون رفت و منم مجبور شدم برم دنبالش . وقتی هم که پیداش کردم این خانمه اوردم اینجا . " سپس به الکس اشاره کرد و روی زمین نشست . کنار دستی او ، همانی که جادوگر بود ، از جایش بلند شد و گفت :" من هم یکی از شما مایکل جکسونام . من یه جادوگرم . یه چند مدت رفته بودم انگلستان و اونجا ، توی مدرسهء علوم و فنون جادوگری هاگوارتز ، به عنوان مشاور مدرسه استخدام شدم . امروز بعد از ظهر داشتم نزدیکی های شون آرگان قدم میزدم که یهویی اومدم اینجا ... " سپس سر جایش نشست و منتظر ماند تا نفر بعدی بلند شود .

نفر بعدی ، که همان کاراگاه بود از جایش بلند شد و گفت :" من هم یه مایکل جکسونم . خانوادم رفتن تو کار موسیقی و اینجور چیزا و من ... من چسبیدم به درسم و کاراگاه شدم . این دختره هم دستیارم میبل جنزه . " سپس به زنی که کنارش بود اشاره کرد و ادامه داد :" ما داشتیم توی خیابون راه میرفتیم که یهو اومدیم اینجا " سپس سر جایش نشست . 
فقط دونفر دیگر مانده بودند که خودشان را معرفی کنند . یک شیطان و یک دیوانه .
اول کسی که شیطان بود از جایش بلند شد و گفت :" سلام ... من یه شیطانم . اینم دوست شیطان کشمه . ماباهم زندگی میکنیم . اون شیاطین رو میکشه و منم کمکش میکنم . این چند روز وقتی سپاه شیطان کشا فهمیدن دوستم با یه شیطان همسفره ، افتادن دنبالمون . الانم اینجاییم . " سپس سر جایش نشست و به آخرین کسی که باید خودش را معرفی میکرد . 
او همینطور که سر جایش نشسته بود ، گفت :" من مایکل جکسونم . همه بهم میگن مایک . یه مشت دیوونه منو بقیهء دوستای عاقلم رو چند سال زندانی کرده بودن . بعد یه خانومه که خواهر مِی بود رو دیدم . " سپس به زنی که درکنارش نشسته بوداشاره کرد و ادامه داد :" اون و مِی تنها کسایی بودن که نسبت به بقیهء اون دیوونه ها یکم عاقل تر بودن . ما داشتیم میرفتیم خونهء دوست مِی ، که یهو اومدیم اینجا . " بعد به الکس خیره شد .
الکس دوباره شروع کرد به راه رفتن . او در حالی که راه میرفت گفت :" خیلی خب ، خانوما ! شما که نیازی به معرفی ندارین ؟ چون اگه بخوایم شما هم معرفی کنیم خیلی طول میکشه . " دستیار آن یکی که یک کاراگاه بود گفت :" ما که این همه تبعیض نژادی تحمل کردیم . اینم سرش . " دیگران نیز با او موافقت کردند .
الکس سر جایش ایستاد و ادامه داد  :"  چون نمیشه همتون رو با اسمای خودتون صدا کرد ، باید با لقبایی که میزارم سرتون صدا کنین همو ... اونی که فرشتست فرشته ، تو بردهه هم برده ، تو فرماندهه هم فرمانده ، دختر کوچولو میشه بچه و گربه هه هم گربه ، جادوگره هم جادوگر ، کاراگاهه هم کاراگاه ، شیطانه هم شیطان و اون آخری که ... ادعا داره به دست دیوونه ها زندانی شده ، مایک . " سپس به سمت یکی از دروازه های زمانی رفت . 
اولین کاری که باید میکرد این بود که کسی که سبب این اتفاق بود را پیدا کند .

 

 

*******************************

 

شرمنده که این قسمت اینقدر بد بود . 

 

ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏

 

 

 

در پناه حق...