پارت اول 

شب بود. از آن شب‌هایی که انگار آسمان خودش را جمع کرده و روی زمین ریخته.  

دختر، سلین، کنار رودخانه‌ی خشک‌شده نشسته بود. باد سردی از میان شاخه‌های مرده می‌گذشت و صدای خش‌خش‌شان مثل زمزمه‌ی ارواح در گوشش می‌پیچید.  

از وقتی آن صدا را شنیده بود، دیگر شب‌ها برایش امن نبود.

صدایی آرام، مثل نفس کشیدن تاریکی، از پشت سایه‌ها آمد:  

«نزدیک نشو... من همان چیزی‌ام که باید ازش فرار کنی.»

اما سلین عقب نرفت.  

«اگر قرار باشد فرار کنم، باید اول بدانم از چه چیزی.»

سایه‌ها کنار رفتند.  

پسر ظاهر شد—ریون.  

چشمانش مثل شب بی‌ستاره بودند، پوستش رنگ خاکستر، و اطرافش تاریکی می‌لرزید.  

اما نگاهش... نگاهش پر از درد بود.  

«من از جنس تاریکی‌ام، سلین. تو نباید من را ببینی. نباید صدایم را بشنوی. نباید... عاشقم شوی.»

سلین ایستاد.  

«اما من صدایت را شنیدم. دیدمت. و قلبم... قبل از اینکه بفهمد تو چه هستی، انتخابت کرد.»

ریون عقب رفت. تاریکی اطرافش تیزتر شد، مثل تیغی که آماده‌ی بریدن بود.  

«اگر نزدیک‌تر بیایی، تو هم مثل من می‌شوی. من نفرینم، نه نجات.»

سلین جلو رفت.  

«اگر عشق نفرین است، بگذار با آن بسوزم. فقط نگذار تنها باشم.»

و آن لحظه، تاریکی برای اولین بار لرزید. چون عشق، حتی در دل تاریکی، چیزی بود که ریون نمی‌توانست از آن فرار کند.

---

حالا هم بریم برای معرفی خودم من دینام ۱۵ سالمه و بیشتر رمانای فانتزی می نویسم اگه رنان فانتزی دوست دارید می تونید به وبم سر بزنید