سلام به خوانندگان محترم مارل هستم نویسنده قدیمی وب رمان های عشق جهنم و زندگی ناخواسته نوشتم و این قراره سومین رمان من باشه 

 

𝒔𝒑𝒆𝒍𝒍 𝒐𝒇 𝒕𝒓𝒖𝒕𝒉:p1

مقدمه:

روزی که جهان گیر سایه گذشته فرو رفت. هیچ کس تصور نمی‌کرد این رازها روزی اشکار شوند .

زخم هایی که نه جسم بلکه روح ها را میسوزاندند، همچون طلسمی قدیمی و شکست ناپذیر .

در سکوت آزمایشگاه های مخفی ، صدای فریاد هایی که هیچ گاه شنیده نشد ؛ هنوز می‌پیچد.  حقیقتی تاریک و پیچیده، که حتی زمان نمیتواند اون را ببلعد . این داستان گذشته ای است که هرگز فراموش نمی شود.

 

شب از نیمه گذشته بود و مه سنگینی خیابان‌های خلوت شهر را در بر گرفته بود.

رین، چهره‌اش در سایه‌ها پنهان، با قدم‌هایی بی‌صدا و بی‌وقفه به سوی هدفش حرکت می‌کرد؛

دستوری که باید انجام می‌شد، بدون سؤال و شک.

هر نفسش دقیق و حساب شده بود، گویی سایه‌ای بود که هیچ ردپایی به جا نمی‌گذاشت.

او پشت گوشه‌ای تاریک ایستاد، نگاهی به در چوبی قدیمی انداخت، جایی که باید پایان این داستان رقم می‌خورد.

اما قبل از اینکه اقدامی کند، صدای قدم‌هایی نرم اما پیوسته در هوا پیچید؛

یورو بود، با چشمانی آرام ولی پر از اصرار، که به آرامی به رین نزدیک می‌شد.

«رین، این ماموریت به نفع تو نیست.»

صدایش نرم اما پرقدرت بود، گویی می‌خواست دیوارهای سنگین را بشکند.

رین بدون اینکه سرش را برگرداند پاسخ داد:

«دستور است. .»

یورو کمی جلوتر آمد و به چهره‌ی پنهان شده در سایه‌ها نگاه کرد،

«میتوانی راه دیگری انتخاب کنی، قبل از انکه دیر شود.»

سایه‌های شب شاهد این لحظه بودند، لحظه‌ای که دو مسیر موازی، برای یک لحظه، به هم رسیدند.

 

 

 

 

اگه نقد و نظری دارین خوشحال میشم بشنوم!