
Ash of the soul : 8

حس و حالی ناشناخته.
به سمت صدا برگشت و صاحب صدا رو بر انداز کرد، دختری با موهای خرمایی که تا سر شونه هاش میرسید، موهاش مرتب و ساده بودن، آرایش نسبتاً ملایمی داشت و با چشمای عسلیش که بهش خیره شده بودن:«ببخشید جناب مشکلی پیش اومده؟»
با صدای دختره به خودش اومد و دست از بر انداز کردن برداشت:«اهم.. خب خانومه؟»
دختره لبخند آرومی زد و گفت:«من ایزابلا مدیچی هستم جناب»
به گارسون اشاره کرد:«خانوم مدیچی این گارسونتون از حدش عبور کرده بود نه تنها سفارش من رو اشتباه اورده بودن بلکه با کمال پرویی میگفتن به حساب من»
بعد حرفاش به ایزابلا نگاه کرد، آروم بود، نه عصبی، نه مضطرب.
ایزابلا یک نگاه به گارسون و یک نگاه به ویلیام انداخت، خندید و گفت:«جناب من از شما عذرخواهی میکنم لوسیا گارسون جدیدمون هستن و باید یک سری چیزارو یاد بگیرن اگه رفتارشون باعث آزار شما شده متأسفم»
از این همه ادب و احترام متعجب شده بود ولی حالت صورتشو حفظ کرده بود و جواب داد:«مشکلی نیست امیدوارم دیگه همچین چیزی پیش نیاد»
ایزابلا گفت:«مطمئن باشید و الانم لطفاً بشینید اینا هم به حساب ما تا شما اینارو میل میکنید ما سفارش شمارو میاریم»
تشکر کرد و سرجاش نشست، به رفتن ایزابلا نگاه کرد دختر آروم و مهربونی بود؛ اگه هر پسر دیگه ای بود شیفته ی رفتار و ظاهر زیبای ایزابلا شده بود ولی اون مجذوب ایزابلا نشده بود بلکه حس خاصی نسبت به ایزابلا داشت انگار که اون رو سال هاست میشناسه.
بعد از حساب کردن از کافه خارج شد میخواست ایزابلا رو برای شام دعوت کنه ولی ندای درونش میگفت فعلاً وقتش نیست ولی از تو باکس کارت ویزیت ها یک کارت برداشت برای بعداً؛
در رو باز کرد و با خستگی به سمت کناپه رفت، بدون در آوردن کتش روی کناپه دراز کشید و آرنجشو رو چشماش گذاشت و به فکر فرو رفت.
برای پارت بعد 20 کامنت و لطفاً هر پارت نظرات، عیب و نقص های رمان رو بگید که درستش کنم.