
نگهبانان گوهر اطلس P3

بفرما ادامه مطلب
صدای باز شدن دستگیره در سکوت را شکست و..
چراغ های دانشگاه اطلس در میان مه غلیظی که در هوا وجود داشت محو شده بود و نیمی از ماه کامل در ان شب پشت ابر خاکستری ای پنهان شده بود. اکثر دانشجویان در این ساعت خواب بودند در اما در انتهای یک راهرو با در های قهوه ای ، در اتاق ۳۳۳ تریسی و رزا داشتند با همدیگر در رویا اتاق ستاره شناسی و تبدیل شدن به فضانوردی بزرگ غرق میشدند، هر لحظه از ان رویا ی شیرین را در روح جوان و کوشا خود احساس میکردند. حتی قوی ترین خوابآور ها هم نمیتوانست در این لحظه آن دو را وادار کند که به خواب بروند و صدای تکان خوردن دستگیره آنها را خیال زیبای خوب بیرون کشید. هم اتاقی های جدید آنها از راه دور رسیده بودند. با چمدان های سنگین و نگاه های خیره به دو دختر نگاه میکردند ، در نظر یکدیگر غریبه بودند . و مدتی سکوت در اتاق ۳۳۳ حکم فرما بود تا اینکه دختری با موهای بلوند و چشمان آبی با صدایی از متکبر سکوت را شکست و گفت «شما دوتا دارید به چی نگاه میکنید ؟» صدای او پاسخی دریافت نکرد و دخترها یکی یکی وارد اتاق شدند یکی از آنها قدش بلندی داشت و مردمک چشمش خاکستری و بیضی شکل بود و بی آنکه حرفی بزند به طرف تختی رفت و چمدان اش را روی تخت گذاشت. پشت سر او فردی ریز نقش و قدکوتاه با عینکی که کمی از صورتش بزرگتر بود و چشمان سیاهی که تلاش میکرد با چشم در چشم نشود .وارد اتاق شد و بر خلاف ظاهر کوچک، بار سنگینی ای را همراه خودش داشت و آن را گوشه ای گذاشت و به طرف رزا و تریسی آمد و با صدایی که به سختی بالاتر از یک زمزمه بود گفت «سلام اسم من واگو واندا است از آشنایی باهاتون خوشحالم» تریسی دستش را جلو برد تا با واگو دست بدهد و بدون مقدمه گفت «منم تریسی ام .تو چطوری اون بار بزرگ رو همراه خودت آوردی ؟ تو به نظر خیلی بزرگ نیستی»
واگو «این یکی از ویژگی های مردم سیاره من هست ما زیاد قوی به نظر نمیاییم اما خب زور زیادی داریم ما معمولا توی قسمت های فنی کار میکنیم اما من دلم نمیخواد مثل بقیه ی اعضای خانواده ام باشم من میخوام یه فضانورد بزرگ شدم»
رزا خیلی به مکالمه ی بین تریسی و واگو توجهی نکرد. توجه او به دختر بعدی جلب شد که وارد اتاق شد او موهای سرمه ای و پوست رنگ پریده ای داشت و تقریباً اندازه ی ان دختر با مردمک بیضی شکل قد بلند بود و روی موهای دختر چیزی شبیه دو شاخک بود . رزا حدس میزد که شاید یه تل مو یا کلاه است برای همین کمی جلو رفت و صدایش را صاف کرد ولی قبل اینکه بتواند چیزی بگوید دختر با انرژی ای که انگار میتوانست همین الان پرواز کند گفت «وای خدای من. واقعا اومدم اینجا اصلا باورم نمیشه اینجا میتونم کلی دوست جدید پیدا کنم حتما کلی سفینه و وسیله ی فضایی ی اینجا هست مثل دفعه ی قبلی که والدینم سفر کردیم و رفتیم داخل یه بخش که مخصوص سفینه های قدیمی بود اونها واقعا جالب بودن. من اومدم اینجا که یه راننده فضاپیما بشم و میخوام کل کیهان رو سفر کردم و همه جاش رو ببینم . راستی اسم من سابرینا مولینگ هست. اون من توی راه همه ی هم اتاقی ها آشنا شدم اون دختره که مردمک چشمش بیضی هست و قدش بلنده اسمش گورگن هست اون میتونه آینده رو ببینه خیلی باهوشه اما کم حرف میزد به زور تونستم باهاش حرف بزنم و اون دختر مو قرمزه...» قبل اینکه سابرینا بتواند ادامه دهد نفر بعدی وارد اتاق شد و به سمت سابرینا اومد و با لحنی کمی خشن گفت «هی بهت گفتم انقدر وراجی نکن تمام مدتی که توی راه بودیم داشتی حرف میزدی آنقدر که مجبور شدم برای خودم یه گوشگیر بسازم» رزا وسط صحبت انها پرید گفت «برای خودن بسازی ؟ چطوری ؟» سابرینا سریع پاسخ حرف او را داد و گفت«اون یه قدرتی داره که میتونه با استفاده از ذهنش چیزهای مختلف بسازه مثلا یه بار خواست یه چسب بسازه و دهن منو ببنده اما موفق نشد» چشمان رزا برقی زد و با دقت بیشتر به دختر نگاه کرد که سعی داشت سابرینا را ساکت کند او موهای قرمز آتشین و چشم های سبز به رنگ چمن های تازه و بهاری داشت و به نظر آمد که عصبی است هنگامی که دختر موفق شد سابرینا را ساکت کند نفس راحتی کشید و گفت «بابت رفتار قبلی ام عذر میخوام من گامی زود عصبی میشم اسم من المیرا جریسی هست من از یه سیاره ی قابل سکوت از کهکشان آندرومدا اومدم به خوبی ی زمین نیست اما بازهم جالبه و خب همینجوری که این دختره پرحرف گفت من میتونم با استفاده از ذهنم چیزهای مختلفی بسازم» رزا گفت«به نظرم قدرت خیلی باحالی هست تو حتما باید خیلی قوی باشی اگه منم میتونستم با ذهنم هرچیزی بسازم خیلی جالب میشد اما نمیتونم اما حداقل میتونم انها را تصور کنم مثل...» صدایی حرف رزا را قطع کرد و با لحن کنایه آمیزی گفت«هی حالا که نمیتونی با ذهنت چیزی بسازی پس آنقدر الکی ازش کار نکش اینجا جای تو نیست. اینجا فقط برای بهترین ها فرصت هست» صدای همان دختر مغرور با موهای طلایی بود .سابرینا دستش را روی شانه ی رزا گفت« از حرف های اون ناراحت نشو اون کارولینه گاهی به خاطر جایی که ازش اومده خیلی به خودش مغرور میشه» کارولین از روی تخت اش بلند شد و با قدم های مطمئن به سمت سابرینا رفت و گفت« معلومه که باید چنین احساسی داشته باشم من با بهترین نمرات از یه خانواده اشرافی و ثروتمند اومدم که اینجا تبدیل بشم به نگهبان گوهر اطلس و باعث افتخار خانواده ام باشم من که مثل شما نیستم ولی میتونم خودم رو شبیه شما بکنم» پیش از اینکه کسی بتواند منظور او را بپرسد چهره ی کارولین شروع کرد به تغییر کرد و موهای بلوند اش قهوه ای شد. رنگ چشم هایش عوض شد ، او دقیقا شبیه رزا شده بود اما صدایش هنوز سرشار از غرور و اعتماد به نفس کاذب بود و ادامه داد « من میتونم شبیه هرکسی باشم اما هیچوقت دلم نمیخواد شبیه تو باشم انقدر عادی و حوصله سر بر و...» یکنفر بین آنها قرار گرفت و گفت « هی نیمتونی هر جوری دلت خواست با بقیه صحبت بکنی و انتظار داشته باشی همه رفتار بد تو رو تحمل کنن اگه انقدر خاصی پس برو یه جای دیگه برای خودت پیدا کن» کارولین راهش را به سمتش تختش کج کرد و کسی که بحث آنها را متوقف کرده بود آخرین دختری بود که وارد اتاق شد از بقیه کوتاه تر و جوان تر به نظر میرسید و موهای مشکلی و صاف اش روی شانه هایش ریخته بود و پوست گندمی ای و چشمان فندقی او را شبیه به رزا کرده بود اما خیلی با رزا فرق داشت. دختر خودش را معرفی کرد و گفت: من الکسین ماکسون هستم میدونی فکرکنم من و تو شبیه همدیگه باشیم منم انسانم. رزا با شنیدن این حرف از اینکه تنها انسان در این اتاق نبود احساس آسودگی کرد و تریسی از الکسین دعوت کرد که به مکالمه ی انها به پیوندد به این تربیت بقیه به طرف تخت هایشان رفته بودند. تریسی و رزا و الکسین پس از یک مکالمه ی پر شور و اشتیاق بلاخره خواب رفتند. فردا صبح نور از لایه پرده به چشم های خسته و بی رمق رزا میتابید و آنها را وادار به باز شدن میکرد. هنگامی به رزا چشم هایش را باز کرد تریسی با ان لبخند ملایم و درخشان چشمانی که هنوز از فرط خواب کمی پف کرده بود به رزا نگاه میکرد و میگفت «بیدار شو وقتشه که همراه استاد ها بریم و با محیط اینجا آشنا بشیم فکر میکنی کی به اتاق ستاره شناسی میرسیم ؟» چشم های رزا با شنیدن نام اتاق ستاره شناسی گشاد شد و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به مرتب کردن لباس هایش و کارهای صبگاهی پس از مدتی هردوی آنها آماده بودند که از اتاق خارج شوند اما باید برای دیگران هم صبر میکردند الکسین و سابرینا از ذوق خوابشان نبرده بود و واگو داشت عینک اش را تمیز میکرد و برای شروع روز آماده میشد. گورگن زودتر از همه ی آنها حاضر شده بود و با قد بلند و چهره ی خونسرد اش منتظر بود و کارولین هنوز داشت آماده میشد . از میان انبوهی از لباس هایش داخل کمد دنبال شیک ترین انها میگشت و خودش را آرایش میکرد. المیرا هرچند لحظه نگاه خیره ای به او می انداخت و در مقابل وسوسه برای بیرون کشیدن او از اتاق مقاومت میکرد ، بلاخره آنها آماده شدند و به سمت سالن اصلی دانشگاه حرکت کردند و از آنجا همراه با پروفسور آکتا مشغول گردش در محیط دانشگاه شدن. هنگام توضیحات پروفسور آکتا کارولین خودش را در آینه نگاه میکرد و سابرینا مشغول خیره شدن به فصاپیما ها و وسایل فضانوردی بود . واگو و تریسی و رزا و گورگن به ان توضیحات گوش میدادند و توجه شان به حرف های پروفسور آکتا جلب شده بود و المیرا برای آنها چند دفترچه ساخته و داد که نکات را درون انها بنویسد. پروفسور آکتا حرکات اش را متوقف کرد و گفت « اتاق بعدی مکانی است که ما از ان برای مطالعه و مشاهده ی ستاره ها و اجرام آسمانی از نزدیک استفاده میکنم و در کلاس های پیشرفته تر به صورت تمام وقت برای یادگیری در اختیار دانشجویان قرار خواهد گرفت» رزا که میدانست منظورش همان اتاق ستاره شناسی است گوش هایش را تیز کرد و قلبش با ترکیبی از انتظار و آرزو میتپید. تنها کسی که متوجه ذوق شدید او شد تریسی بود. رزا در ان لحظه احساس میکرد که تصورات دیشب اش درباره ی این اتاق بیشتر از همیشه شدت میگیرد و ذهنش او را به داخل اتاقی پر از تصاویر ستاره و ابرنواختر و سحابی ها و اجرام آسمانی مختلف میبرد و تصور دیدن هر کدام از آنها مثل شعله ای در زیر خاکستر نمای خونسرد و آرام همیشگی رفتار رزا را میشکست