پارت دوم 

لمس نفرین

باد سردتر شده بود.  

نه از جنس هوا،  

از جنس خاطره.  

سلین هنوز ایستاده بود،  

و ریون، با چشمانی که انگار هزار سال گریه کرده بودند، نگاهش می‌کرد.

> «تو نمی‌فهمی، سلین...  

> من فقط تاریکی نیستم.  

> من گذشته‌ی کسانی‌ام که دیگه وجود ندارن.»

سلین جلوتر آمد.  

قدم‌هایش روی خاک خشک، مثل صدای قلبی بود که هنوز تسلیم نشده.

> «اگه گذشته‌ای، پس بذار من آینده‌ات باشم.»

ریون لبخند زد.  

نه از شادی،  

از درد.  

از ترسی که نمی‌خواست واقعی بشه.

> «اگه لمس‌م کنی، دیگه راه برگشتی نیست.  

> نه برای تو، نه برای من.»

سلین دستش را بالا آورد.  

نه با شجاعت،  

با دل.

و انگشتانش،  

فقط یک لحظه،  

به پوست خاکستری ریون خوردند.

تاریکی اطراف ریون مثل موجی لرزید.  

نه از خشم،  

از پذیرش.

و همان لحظه،  

صدایی از دل سایه‌ها پیچید—نه صدای ریون، نه صدای سلین.  

صدایی قدیمی‌تر، عمیق‌تر، خطرناک‌تر:

> «او را لمس کردی، دخترک؟  

> پس حالا تو هم بخشی از ما هستی.»

زمین زیر پای سلین ترک خورد.  

نه از زلزله،  

از طلسم.

ریون فریاد زد:

> «نه! هنوز زوده! هنوز می‌تونیم عقب بریم!»

اما سلین فقط نگاهش کرد.  

با چشمانی که حالا،  

دیگه فقط انسانی نبودند.

> «من انتخاب کردم، ریون.  

> حالا نوبت توئه که کنارم بمونی... یا ازم فرار کنی.»

و تاریکی،  

برای دومین بار،  

لرزید.