.

 

 

خورشید پاریس، غروبگاهی سرخ‌فام را بر فراز شهر نقاشی می‌کرد.

 برج ایفل، چون نگینی درخشان، در نور طلایی غروب غسل کرده بود. در کوچه‌های سنگفرش شده، صدای گام‌های مرینت دوپن چنگ، دخترک خیاطی با قلب پر از رویا، شنیده می‌شد. او با عجله به سمت خانه‌ی خود می‌رفت، کوله‌پشتی‌اش پر از طرح‌های لباس و لبخندی که سعی می‌کرد پشت آن، اضطرابش را پنهان کند. اضطراب از اینکه شاید امروز، روزی باشد که دیگر نتواند لبخند بزند.

در سمتی دیگر، کت نوار، با کت و شلوار چرمی سیاه و گوش‌های گربه‌اش، بر روی یکی از پشت‌بام‌های بلند پاریس نشسته بود. چشمان زمردینش به افق دوخته شده بود و سنگینی احساسات ناگفته‌ای در سینه‌اش حس می‌شد. او عاشق لیدی باگ بود؛ عشقش عمیق، واقعی و بی‌قید و شرط. اما لیدی باگ... 

لیدی باگ همیشه فاصله‌ای را حفظ می‌کرد. او قهرمان بود، قوی و استوار، و کت نوار نمی‌توانست بفهمد چرا نمی‌تواند به او نزدیک شود، چرا نمی‌تواند در آغوش او آرامش بیابد.

آن روز، هاکماث، ارباب شرارت، با حیله‌ای جدید بازگشته بود. این بار، او "سایه شب" را فرستاده بود؛

 موجودی که می‌توانست تاریکی را به اراده خود هدایت کند و امید را از دل‌ها برباید. سایه شب با حمله به قلب پاریس، شروع به پخش کردن یأس و ناامیدی کرد. مردم در خیابان‌ها احساس سرما و تنهایی می‌کردند و نور خورشید نیز دیگر گرما بخش نبود.

لیدی باگ و کت نوار به سرعت به سمت مرکز شهر شتافتند. مبارزه سخت بود. سایه شب با حملات تاریک خود، قدرت معجزه‌گر آن‌ها را به چالش می‌کشید. کت نوار با تمام توان می‌جنگید، هر حرکتش با عشق به لیدی باگ گره خورده بود. او می‌دانست که هر لحظه ممکن است ضربه نهایی را دریافت کند، اما تا زمانی که لیدی باگ در کنارش بود، ترسی نداشت.

 

در اوج مبارزه، سایه شب، با استفاده از تمام قدرت تاریکی خود، حمله‌ای متمرکز بر لیدی باگ انجام داد. کت نوار، بدون لحظه‌ای تردید، خود را سپر لیدی باگ کرد. او فریاد کشید، اما نه از درد جسمی، بلکه از ترس از دست دادن او

لیدی باگ با وحشت به کت نوار نگاه کرد که بر روی زمین افتاده بود. 

"کت نوار! نه!" او با تمام قدرت فریاد زد و به سمت او دوید. در آن لحظه، تمام دیوارهای دفاعی‌اش فرو ریخت. او نمی‌توانست حقیقت را پنهان کند.

"کت نوار، بیدار شو! خواهش می‌کنم!" 

اشک‌های مرینت (که در آن لحظه هویت لیدی باگش را فاش کرده بود) بر روی صورت کت نوار می‌ریخت. "من... من تو را دوست دارم! از همان روز اول! تو... تو آدرین هستی، درست است؟"

چشمان کت نوار به آرامی باز شد. او با لبخندی ضعیف به چهره‌ی پر از اشک مرینت نگاه کرد. "مرینت... بالاخره فهمیدی..." صدایش به سختی شنیده می‌شد. "من... متاسفم که اینطور شد..."

او سعی کرد دست مرینت را بگیرد، اما انرژی‌اش رو به پایان بود. "من... همیشه... تو را... دوست داشتم..."

نور در چشمانش کم‌فروغ شد. صدای نفس‌هایش کند شد و سپس... سکوت.

مرینت فریاد کشید. فریادی که قلب پاریس را به لرزه درآورد. او کت نوار را در آغوش گرفته بود، اما دیگر هیچ پاسخی دریافت نمی‌کرد. سایه شب، با دیدن این صحنه، لبخندی تاریک زد و در تاریکی محو شد. او کارش را تمام کرده بود.

روزهای بعد، پاریس در اندوه فرو رفت. خبری از لیدی باگ نبود

شایعاتی درباره ناپدید شدن او و غم عمیقش پخش شد. مرینت، در خانه‌ی خود، در سکوت عزادار بود. او معجزه گر گربه‌ی سیاه خود را داشت، اما دیگر انگیزه‌ای برای مبارزه نداشت. چرا که تنها کسی که می‌توانست او را به ادامه راه تشویق کند، رفته بود

رفته بود و او هرگز نتوانسته بود عشق واقعی‌اش را به او بگوید، جز در آخرین لحظات نفس‌هایش

خانه خیاطی دوپن چنگ، ساکت و غمگین بود. 

طرح‌های لباس روی میز ریخته بودند و مرینت، با چشمانی گود افتاده و قلبی شکسته، به عکس آدرین که در قاب عکس روی میز بود، خیره شده بود. او عشقش را از دست داده بود، نه به خاطر شرارت هاکماث، بلکه به خاطر خودِ قهرمان بودن. قهرمان بودن یعنی قربانی شدن، و این بار، قربانی، قلب او بود. پاریس، بدون کت نوار و بدون لیدی باگ، در سایه‌ای ابدی فرو رفته بود....