
تکپارتی سایه دلتنگی

💔
باد سردی از میان پنجرهی نیمهباز به داخل میوزید و پردههای حریر سفید را به رقص در میآورد. مرینت، با گونههایی خیس از اشک، در سکوت مطلق اتاقش، تنها چیزی که در دست داشت را محکم فشرده بود: عکسی قدیمی که لبخندهای بیخیال او و آدرین را قاب کرده بود. موهای آبی تیرهاش مثل آبشاری غمگین بر شانههای لرزانش ریخته بود و هقهقهای بیصدا، سینهاش را به آتش میکشید. سالها بود که این عکس تنها دلخوشیاش در شبهای تاریک دلتنگی بود. سالها بود که سایهی آدرین، با وجود فاصلهی طولانی، بر تمام لحظات زندگیاش سنگینی میکرد.
از همان روزی که آدرین، چمدان به دست، با نگاهی پر از تردید و بغضی خفه، از در خانهی آنها برای همیشه خداحافظی کرد، زندگی مرینت رنگ باخته بود. آن روز، آسمان پاریس هم انگار همراه با قلب مرینت گریسته بود. باران تندی میبارید و اشکهای مرینت را پنهان میکرد. آدرین میرفت؛ برای همیشه. پدربزرگش در یکی از کشورهای دور نیاز به مراقبت داشت و خانوادهی آگرست، به دلیل پیچیدگیهای کاری و تعهدات خانوادگی، تصمیم گرفته بودند به آنجا مهاجرت کنند. هیچ چیز نمیتوانست جلوی رفتن آنها را بگیرد. نه خواهشهای مرینت، نه نگاههای ملتمس آدرین، و نه حتی عشق پاک و بیآلایشان.
یادش میآمد آن آخرین خداحافظی را، درست زیر درخت شکوفهی گیلاسی که در حیاط مدرسهشان بود و شاهد اولین لبخندهای آدرین به مرینت. آدرین دستهای کوچک مرینت را در دستهای بزرگ و گرمش گرفته بود و با صدایی لرزان زمزمه کرده بود: “قول بده مرینت… قول بده که هرگز منو فراموش نمیکنی. منم فراموشِت نمیکنم. تا ابد دوستت خواهم داشت.” مرینت فقط توانسته بود سرش را تکان دهد. گلویش از بغض متورم شده بود و هیچ کلمهای از حنجرهاش خارج نمیشد. آخرین چیزی که به یاد داشت، حس گره خوردن دستهایشان، نگاههای دردناکشان و بوی عطر آشنای آدرین بود که برای آخرین بار در مشامش پیچید. بعد از آن، تنها تصویری محو از پشت سر آدرین که در مه باران ناپدید میشد، در ذهنش حک شد.
سالها گذشت. مرینت بزرگ شد. حالا دیگر آن دختر دست و پا چلفتی و خجالتی نبود. به یک طراح لباس ماهر تبدیل شده بود و بوتیک کوچکش در قلب پاریس، پر از مشتریان ثابت بود. لبخند همیشه بر لب داشت، اما این لبخند، پشت درهای بسته و در خلوت اتاقش، به تلخی میگرایید. او همچنان منتظر بود. منتظر پیامی، تماسی، یا حتی یک خبر کوچک از آدرین. اما هیچ چیز نبود. انگار آدرین در آن سوی دنیا، در سکوت و فراموشی غرق شده بود. نه شماره تلفنی، نه آدرسی، و نه هیچ راه ارتباطی دیگری.
دوستانش سعی میکردند او را از این غرقاب دلتنگی نجات دهند. آلیا بارها و بارها از او خواسته بود که گذشته را رها کند و به فکر آیندهاش باشد. نینو، حتی چند بار سعی کرده بود او را با پسرهای دیگر آشنا کند، اما قلب مرینت انگار تا ابد با نام آدرین گره خورده بود. او نمیتوانست کس دیگری را به جای آدرین بپذیرد. هر بار که سعی میکرد به کسی نزدیک شود، چهرهی خندان آدرین، با چشمان سبز زمردیاش، در ذهنش نقش میبست و او را به عقب میراند.
روزی از روزها، خبری مثل بمب در پاریس پیچید: “آدرین آگرست به پاریس بازگشته است.” قلب مرینت ناگهان از حرکت ایستاد. بعد با سرعتی دیوانهوار به تپش افتاد. آدرین! او برگشته بود! بعد از سالها! اشک شوق در چشمانش حلقه زد. فوراً لباسهایش را عوض کرد و بدون فکر کردن به هیچ چیز دیگری، به سمت خانهی قدیمی آگرستها دوید. نفسنفسزنان جلوی در عمارت بزرگ ایستاد. قلبش مثل گنجشکی در قفس سینه میتپید. دستش را بالا برد تا زنگ را بزند، اما ناگهان متوقف شد.
صدای خندهی دختری از داخل حیاط شنیده شد. خندهای شاد و پرطنین. مرینت کنجکاو شد و از لای نردههای آهنی به داخل نگاه کرد. آدرین بود! بزرگتر، مردانهتر، و زیباتر از همیشه. اما تنها نبود. دست در دست دختری مو بلوند و زیبا داشت که با نگاهی عاشقانه به او لبخند میزد. آدرین هم متقابلاً به او لبخند میزد. لبخندی که مرینت سالها آرزوی دیدنش را در چشمان خودش داشت. دختری ناشناس، حلقهی نامزدی در دست داشت که زیر نور آفتاب میدرخشید.
دنیای مرینت در یک لحظه فرو ریخت. تمام رویاها و امیدهایش، مثل خانهای پوشالی، در هم شکست. قلبش در سینه مچاله شد. اشکهایش بی صدا از چشمانش سرازیر شدند و بر گونههای یخزدهاش غلتیدند. آدرین نامزد کرده بود. او به زندگیاش ادامه داده بود. در تمام این سالها که مرینت در کنج اتاقش با یاد او زندگی کرده بود، آدرین عشق جدیدی پیدا کرده بود. این حقیقت، از هر شکنجهای برای مرینت دردناکتر بود.
بدون اینکه آدرین یا دختر کنارش متوجه حضور مرینت شوند، او آهسته عقبعقب رفت. قدمهایش سنگین بود، گویی وزن تمام دنیا را بر دوش داشت. به خانهاش بازگشت. این بار، اشکهایش بیصدا نبودند. هقهقهایش تمام خانه را پر کرده بود. عکس آدرین را از روی میز برداشت و به آن خیره شد. لبخند آن روز آدرین، حالا برایش مثل زخمی عمیق و تازه بود. تمام خاطرات شیرینشان، به تلخترین شکل ممکن در ذهنش مرور میشدند.
چند روز بعد، خبری دیگر در شهر پیچید: “جشن نامزدی آدرین آگرست، مدل مشهور، در حال برگزاری است.” مرینت دعوتنامهی رسمی به مراسم را دریافت کرده بود. دستهایش میلرزید. نمیتوانست باور کند که آدرین او را به جشن نامزدیاش دعوت کرده است. آیا او واقعاً آنقدر بیرحم بود؟ یا شاید نمیدانست مرینت هنوز درگیر گذشته است؟
آلیا و نینو سعی کردند او را متقاعد کنند که به جشن نرود، اما مرینت تصمیمش را گرفته بود. باید میرفت. باید میدید. باید آخرین میخ را بر تابوت عشقش میکوبید. او میخواست با چشمان خودش ببیند که آدرین چقدر خوشبخت است، بدون او. با یک لباس ساده و مشکی، وارد سالن پر زرق و برق مراسم شد. نورپردازی خیرهکننده، موسیقی دلنشین و جمعیت کثیری از افراد مشهور، فضایی مجلل را خلق کرده بود.
نگاهش فوراً آدرین را پیدا کرد. در میانهی سالن، با کتی شیک و لبخندی بر لب، در کنار نامزدش ایستاده بود. نامزدش، دختری زیبا و خوشقدوبالا، با لباسی مجلل و چهرهای شاداب. مرینت از دور به آنها خیره شد. قلبش از درد به خود میپیچید. چقدر آدرین خوشبخت به نظر میرسید. چقدر این دختر، شایستهی او بود. مرینت حس میکرد که در حال غرق شدن است.
ناگهان، نگاه آدرین به او افتاد. چشمان سبز زمردیاش، با دیدن مرینت، لحظهای گویی در شوک فرو رفت. لبخندش محو شد. برای یک لحظه، تمام هیاهوی سالن برای مرینت خاموش شد. تنها نگاههای آنها بود که در هم گره خورد. در آن نگاه، مرینت دید… پشیمانی؟ اندوه؟ شاید هم فقط یک نگاه ساده بود. اما برای مرینت، تمام دنیا در آن نگاه خلاصه میشد.
آدرین قدمی به سمت او برداشت، اما نامزدش دست او را گرفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. آدرین به نامزدش نگاه کرد، لبخندی کمرنگ زد و دوباره به سمت مهمانانش برگشت. مرینت دیگر تاب نیاورد. دیگر نتوانست آن صحنه را تحمل کند. اشکهایش دوباره سرازیر شدند. به سرعت از سالن خارج شد. بدون اینکه به کسی حرفی بزند، از آن عمارت مجلل دور شد. دیگر چیزی نمیخواست. فقط میخواست فرار کند. از آن درد، از آن خاطرات، از آن واقعیتی که مانند خنجری زهرآلود قلبش را شکافته بود.
به خانهاش که رسید، خود را روی تخت انداخت. ساعتها گریه کرد. آنقدر که چشمانش از شدت تورم و قرمزی میسوخت. دیگر اشکی برای ریختن نداشت. فقط پوچی و خلاء در وجودش حس میکرد. عکس آدرین را از دیوار کند و در کشوی کمدش پنهان کرد. میخواست فراموش کند. میخواست این زخم را التیام ببخشَد. اما میدانست که هرگز نمیتواند.
سالها از آن شب گذشت. مرینت زندگیاش را ادامه داد. بیشتر کار کرد. سفر کرد. دوستان جدیدی پیدا کرد. اما هرگز آن حفرهی عمیق در قلبش پر نشد. هر بار که نام آدرین را میشینید، یا عکسی از او را در مجلات میدید، آن زخم کهنه دوباره سر باز میکرد. او یاد گرفته بود که با درد زندگی کند. یاد گرفته بود که لبخند بزند، حتی اگر قلبش میگریست.
یک روز سرد زمستانی، نامهای به دستش رسید. نامهای قدیمی، با دستخطی آشنا. قلب مرینت شروع به لرزیدن کرد. نامه از طرف آدرین بود. سالها پیش نوشته شده بود و حالا به طریقی به دست او رسیده بود. با دستهای لرزان پاکت را باز کرد. خط به خط نامه را خواند. اشکهایش دوباره جاری شدند. آدرین در آن نامه نوشته بود که چگونه مجبور به ترک پاریس شده بود. نوشته بود که چقدر دلتنگ مرینت بود و چقدر آرزو داشت که بتواند برگردد. نوشته بود که پدرش او را مجبور به نامزدی با دختری کرده بود که هرگز دوستش نداشت. نوشته بود که حتی در شب نامزدیاش، تمام فکر و ذکرش مرینت بوده است. آدرین اعتراف کرده بود که تا ابد عاشق مرینت خواهد ماند و از او خواسته بود که او را ببخشد که نتوانست به قولش عمل کند. او حتی نوشته بود که از لحظه دیدن مرینت در مراسم نامزدی، فهمیده بود که چقدر اشتباه کرده است و اگر زمان به عقب برگردد، همه چیز را عوض خواهد کرد.
مرینت نامه را محکم به سینهاش چسباند. این نامه، دردی مضاعف بر او تحمیل کرد. حالا میدانست که آدرین هم رنج کشیده بود. میدانست که او هم مجبور بوده. اما دیگر دیر شده بود. آدرین دیگر در این دنیا نبود. او در یک سانحهی رانندگی جان باخته بود. خبری که چند ماه پیش در سکوت و غبار رسانهها، به گوش مرینت رسیده بود. نامزدی آدرین، از همان اجبارهای پدرش بود. پدری که تمام زندگی آدرین را کنترل میکرد. و حالا، او برای همیشه رفته بود.
مرینت به آسمان تاریک شب نگاه کرد. ماه کامل در پس ابرها پنهان شده بود. باد سردی دوباره از پنجره به داخل میوزید. اما این بار، مرینت دردی عمیقتر از همیشه را حس میکرد. درد از دست دادن، درد ناگفتهها، و درد عشقی که هرگز فرصت شکوفایی کامل نیافت. او میدانست که تا ابد، سایهی آدرین، سایهی دلتنگی، بر قلبش سنگینی خواهد کرد. و او، با تمام وجودش، این سایهی ابدی را در آغوش میکشید. چون این تنها چیزی بود که از عشق حقیقیاش باقی مانده بود. این پایان داستان مرینت بود، پایانی تلخ، اما پر از عشقِ ناگفته…
___________________________________________
اگه درخواستی داشتین بگین