تکپارتی زمزمههای زیر باران ✨️

💧🌸
هوا نیمهگرم و کمی شرجی بود، آسمان پر از ابرهای خاکستری که انگار میخواستن با یک رعد کوچک همهی شهر رو به سکوت بکشن.
مرینت، بعد از یک روز طولانی، بالاخره از پشت میز کارش کنار پنجره بلند شد. موهایش آزاد روی شانهاش افتاده بود و لباس سادهی سفیدش با نسیم خنک تکان میخورد. در این جهان، او و آدرین دیگر نوجوانهای دبیرستانی نبودند… حالا دو قهرمانی بودند که سالها در کنار هم جنگیده بودند، و دیگر خوب میدانستند که پشت ماسکها چه کسی است.
اما امشب، نه خبری از لیدی باگ بود و نه کت نوار. امشب فقط مرینت و آدرین بودند.
صدای ضربهی آرامی به پنجره آمد. مرینت با اخم ریز نگاه کرد، و وقتی پرده را کنار زد، لبخندش خودش را لو داد.
آدرین، با همان چشمان سبز و لبخند نیمهشیطنتآمیزش، روی بالکن ایستاده بود. کاپشن مشکیاش کمی باز بود و موهایش از نسیم شب پریشان شده بود.
— «سلام شاهزادهخانم.»
— «سلام گربهی بازیگوش.»
مرینت اجازه داد وارد شود. او در را بست، اما قبل از اینکه حتی کلمهای بگوید، آدرین به آرامی دستش را گرفت. نگاهش عمیق بود، از آن نگاههایی که آدم را تا ته قلبش گرم میکند.
— «میدونی، هر بار که بهت نگاه میکنم… حس میکنم حتی قهرمان بودن هم ارزشش رو داره. چون آخرش به تو رسیدم.»
مرینت کمی سرخ شد، ولی لبخندش را پنهان نکرد.
— «این حرفها رو برای وقتی بذار که قراره بمیرم.»
— «نه، من میخوام هر روزت رو با این حرفها پر کنم.»
آدرین قدمی نزدیکتر شد. حالا فاصلهشان کمتر از نیمقدم بود. بوی عطرش با گرمای بدنش قاطی شده بود. مرینت حس کرد قلبش تندتر میزند.
رعدی در آسمان پیچید. مرینت ناخودآگاه کمی عقب رفت، ولی آدرین مچش را گرفت و آرام کشیدش سمت خودش.
— «نترس، من اینجام.»
انگار همهچیز در آن لحظه متوقف شد. فقط صدای قلبشان بود. آدرین آرام گونهاش را نوازش کرد، انگشتانش از روی خط فکش پایین رفت تا روی گردنش بایستد. مرینت حس کرد نفسش گیر کرده.
— «آدرین…»
— «هیس… فقط بذار این لحظه مال ما باشه.»
او پیش رفت، پیشانیاش را به پیشانی مرینت تکیه داد، و برای چند ثانیه طولانی همانطور ماندند. باران آرام شروع به باریدن کرد، قطرهها روی شیشهها میلغزیدند و نسیم خنک وارد اتاق میشد.
آدرین کمی سرش را خم کرد و لبهایش را آرام، اما مطمئن، روی لبهای مرینت گذاشت. بوسهای گرم و طولانی، از آنهایی که آدم حس میکند دنیا بیرون ازش وجود ندارد. مرینت اول خشکش زد، ولی بعد خودش را به او سپرد. دستانش دور گردن آدرین حلقه شد، و او را بیشتر به خودش کشید.
وقتی جدا شدند، هر دو نفسنفس میزدند.
— «اگه این فقط شروعشه… پس من دیگه نمیخوام شب تموم بشه.» آدرین زمزمه کرد.
مرینت خندید: — «ببینم گربه، تو که همیشه عاشق دردسر بودی… آمادهای برای دردسرهایی که من برات میسازم؟»
آدرین چشمکی زد: — «برای همیشه.»
باران حالا شدیدتر میبارید، ولی آنها بیتوجه به همهچیز، دوباره همدیگر را در آغوش گرفتند… و این بار، بوسهشان کوتاه نبود
*
مرینت هنوز گرمای لبهای آدرین رو روی خودش حس میکرد. قلبش دیوونهوار میزد. آدرین لبخند ریزی زد، سرش رو کمی کج کرد و گفت:
— «میدونی الان چی میخوام؟»
— «نه…» مرینت با اخم ملایم پرسید.
— «اینکه حتی یک ثانیه هم ازت جدا نشم.»
دستهاش رو محکمتر دور کمر مرینت حلقه کرد و پیشانیش رو دوباره به پیشونیش چسبوند. نفسهای گرمش به صورتش میخورد و مرینت حس میکرد حتی هوای اطرافش داغتر شده.
بارون بیرون با شدت به شیشه میکوبید، ولی هیچکدوم اهمیتی نمیدادن. آدرین آروم آروم نوک انگشتهاش رو از روی بازوی مرینت تا مچش پایین آورد، بعد انگشتهاشون رو در هم قفل کرد.
— «میدونی گربه… اینقدر این لحظه رو دوست دارم که میترسم بیدار شم و بفهمم خواب بوده.»
آدرین با خندهی کوتاهی گفت: — «پس بذار کاری کنم که مطمئن بشی واقعیه.»
بدون اینکه فرصت بده مرینت چیزی بگه، دوباره لبهاش رو بوسید… این بار عمیقتر، طولانیتر و پرحرارتتر. مرینت پلکهاش رو بست، دستانش رو دور گردنش حلقه کرد و خودش رو کامل به اون بوسه سپرد. انگار تمام سالهای دلتنگیشون توی همین لحظه جمع شده بود.
وقتی نفس کم آوردن، پیشانیهاشون هنوز به هم چسبیده بود. آدرین لبخند زد:
— «این تازه شروعشه… من برنامهی زیادی برای امشب دارم.»
مرینت با چشمهایی که از برق خجالت و هیجان میدرخشید، گفت: — «باید بترسم یا خوشحال باشم؟»
— «هر دو.» آدرین با شیطنت جواب داد و یک بار دیگه بغلش کرد، محکمتر از قبل.
لحظهای بعد، آدرین همونطور که مرینت رو توی آغوشش نگه داشته بود، به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد.
— «پاریس زیر بارون قشنگه… ولی تو زیر بارون؟» لبخندی زد. «بیرقیبی.»
مرینت نفس عمیقی کشید. میدونست این شب قراره هیچوقت از ذهنش پاک نشه. حتی اگر دنیا فردا دوباره پر از آکوما و خطر بشه، امشب فقط برای خودشون بود
بارون کمکم آرامتر شد. قطرهها مثل رقصندههای خسته، نرم و بیصدا روی سنگفرشها مینشستن.
آدرین و مرینت هنوز وسط بالکن ایستاده بودن، بیحرکت، فقط با دستهایی که محکم همدیگه رو گرفته بود.
آدرین آهی کشید و گفت:
— «میدونی مرینت… زندگی همیشه این شکلی نیست. ممکنه فردا دوباره نقاب بزنیم، با هیولاها بجنگیم، یا حتی… از هم دور بشیم.»
مرینت نگاهش کرد. در چشمانش هم ترس بود، هم امید.
— «اما حتی اگه دنیا هزار بار عوض بشه… تو برای من همیشه همون گربهای هستی که بهش تکیه میکنم.»
آدرین لبخند زد، اما این بار نه از روی شیطنت، بلکه با آرامشی عمیق.
— «و تو… همیشه همون بانویی هستی که قلبمو دزدید.»
سکوتی کوتاه افتاد. فقط صدای بارون و ضربان قلبهاشون شنیده میشد.
آدرین آروم خم شد، دستش رو پشت گردن مرینت گذاشت و آخرین بوسهی شب رو بهش داد. نه عجولانه، نه شیطنتی… بلکه پر از قولهایی که لازم نبود با کلمه گفته بشه.
وقتی از هم فاصله گرفتن، هر دو لبخند زدن.
مرینت گفت: — «برگردیم تو… سرما میخوری.»
آدرین سرش رو تکون داد: — «فقط اگه قول بدی این شب رو هیچوقت از یاد نبری.»
مرینت با صدایی آرام ولی محکم گفت: — «قول میدم… تا آخر عمرم.»
و وقتی دست در دست هم به داخل برگشتن، پاریس پشت سرشون هنوز بوی بارون و عشق میداد …