
داستان فریاد زامبی

《تکپارتی》
روزی روزگاری در یک روستای دور افتاده دخترکی به دنیا اومد اما روزی که به دنیا اومد مادروپدرش مردن چون توی خونشون آتیش سوزی رخ داد. دخترک زنده موند ولی بخاطر فقر، در خانوادش توی یه خونه ای که اهالی روستا میگفتن جن زده هست زندگی می کردن که شب تولد اون دختر خانه توی آتیش سوخت و مادر و پدر دخترک خاکستر شدن. برای همین مردم دخترک رو شوم صدا میزدن و میگفتن اون توسط ارواح خونه طلسم شده. دخترک هیچ وقت از اون خونه بیرون نمیرفت و همیشه دخترک داخل خونه تنها بود ولی هروقت که شب میشد صدای فریاد های اون تمام روستا و پر می کرد تا اینکه هفت سال گذشت ومردم دیگه تحمل فریاد های اون رو که در شب می اومد رو نداشتن بنابراین تصمیم گرفتن خونه قدیمی و نیمه سوخته که دخترک در اون زندگی می کرد رو به آتش بکشونن واین کار رو کردند و دوباره فریاد های دخترک بلند شد :
کمک کمک لطفا نجاتم بدید دارم میسوزم خواهش می کنم...
بعد چند ساعت صدا قطع شد و تاسال ها بعد دیگه صدای فریاد دختر هفت ساله ای که درآتش سوخت کسی نشنید.
سال ها بعد پسر جوانی از شهر برای مدتی به روستا برای دیدن مادربزرگ پیر خود آمده بود. پسر درمورد افسانه کودکی که در آتش سوخت چیز های زیادی از زبان مادر بزرگش شنید اینکه اون دختر از روزی که به دنیا اومد توسط ارواح طلسم شده بود. در اما پسر همه ی ماجرا رو خرافاتی بیش نمیدونست. ولی مردم خیلی از اين داستان یاد میکردن چون اونا فکر میکردن که روح دخترک هنوز توی خونه زندانی هست بخاطر همین مردم از اون خونه دوری میکردن.
پسر به حرف روستایی ها گوش نکرد و به سمت خونه متروکه رفت هرچقدر نزدیک تر می شد صدای زمزمه ی آوازی میومد:
تابستون زمستون بهار وپاییز یه سال دیگه.
دخترک بادیدن پسر سکوت کرد و خشکش زد پسر هم از دیدن اون خیلی تعجب کرد اون چهره مسحور کننده ای داشت ولی خیلی متفاوت بود رنگ گچی صورتش و رنگ لباش مخلوطی از سرخ و کبود بود موهای بلند و سیاه چشمای مشکی و بزرگ و فقط یه لباس سفید که تا بالای زانوهاش بود و آستین گشادی داشت تنش بود.
دخترک گفت:
تو از من متنفر نیستی؟
پسر اونقدر محو چشمای پراز غم دخترک بود که نفهمید اون چی گفت و آروم و آروم رفت جلو ولی دخترک ترسید چون مردم وقتی نزدیکش میومدن بهش سنگ پرت می کردند دخترک رفت عقب و دستاش میلرزید پسر به خودش اومد و گفت:
نترس من بهت آسیب نمی زنم راستی من شنیدم تو هفده ساله پیش وقتی سه سال داشتی توی آتیش سوزی مردی؟ وبعد از اون کسی تورو ندید چطور تابه حال بدون غذا و آب زنده موندی؟ وحتی از وقتی به دنیا اومدی مادر پدرت مردن چی میخوردی چی میپوشیدی و چطوری حرف زدن یاد گرفتی؟
دخترک باصدای لرزان گفت:
من از وقتی به دنیا اومدم والدینم مردن ولی یه هیزم شکن پیر بود که منو توی اين خونه بزرگ کرد اون نه زن و نه بچه ای داشت ولی تا هفت سالگیم منو بزرگ کرد وبه من درس داد ولی وقتی هفت سالم بود مردم خونه مارو آتیش زدن و اون مرد از اون به بعد من میوه های درختای جنگل رو میخوردم ولی بخاطر اینکه مردم منو نبینن فقط شب ها میرفتم بیرون و نمیتونستم غذای گرم بخورم چون دود آتیش رو مردم روستا میدیدن و میفهمیدم من زنده هستم.
پسر ادامه داد:
پس چرا از وقتی به دنیا اومدی شب ها فریاد میکشیدی؟
دختر جواب داد:
چون من شب ها تنها بودم هیزم شکن شب ها برمیگشت کلبه ی خودش تا بتونه اونجا هیزم بشکنه چون مردم فکر میکردن من کسی رو اینجا ندارم واگر میفهمیدم که اون منو بزرگ کرده خونه اونو هم میسوزوندن
باز هم پسر سوال کرد:
اسم تو چیه؟
دختر با صدای ارومی که بیشتر شبیه زمزمه بود جواب داد:
من اسمی ندارم چون کسی من رو صدا نمی کرد
پسر پرسید:
پس هیزم شکن چی؟
دخترک دستاشو بهم قلاب کرد و گفت:
اون نمیتونست حرف بزنه واسه همین مردم اونو از خودشون دور کرده بودن چون مردم به کسایی که با خودشون فرق دارن رو عجیب یا ترسناک صدا میزنن.
پسر نگاهی به اسمون انداخت و با عجله گفت:
من باید برم هوا داره تاریک میشه.
و بدون گفتن چیزی به سمت مرکز روستا دوید دخترک به ماه نگاه کرد ساعت ها گذشت و اون برنگشت دختر همین طوری کنار چاه داخل حیاط خانه سوخته نشسته بود و به ما نگاه می کرد ولی...
اون دوباره اومده بود.
پسر با نفس نفس گفت:
هی صبر کن منم.
دخترک از جاش بلند شد و پرسید:
مگه نگفتی باید بری؟
پسر درحالی که ظرف هارو جلوی دختر میزاشت گفت:
رفتم برات کمی کیمچی و جاجانگ میون(غذای کره ای) بیارم غذای گرم بخور و ببین چه مزه ای داره من دیگه باید برم فردا برمیگردم.
روز ها گذشت و پسر هر روز تا غروب به دیدن اون میرفت تا اینکه مردم روستا شک کردن و اونو دنبال کردن ودیدن اون همون دختره و تصمیم گرفتن که اونو بکشن اما اینبار برای همیشه از شرش خلاص شن چون اون شوم بود نفرین اون ترسناک بود.
پسر یه روز دیگه هم اونجا سپری کرد غروب که شد برگشت روستا بعد موقع رفتن چند تا از روستایی ها رو دید که دارن یه تیکه چوب متوسط رو نوکشو تیز میکنن و آتیش میزنن اون دقت نکرد و به راهش ادامه داد موقعی که تقریبا دور شده بود صدای جیغ بلندی رو شنید و ترسید چون صدا از طرف خونه متروکه اومد بعد به سمت خونه دوید وبعد جسد سرد دختر رو غرق در خون پیدا کرد و اشکاش بی اختیار شروع به ریخت کردن.
پسرک درمیان اشک هایی که میریخت با صدای بریده بریده و هق هق گفت:
تقصیر منه اونا بخاطر من اومدن به اینجا از زنده بودن تو باخبر شدن منو ببخش.
و بعد در حال فریاد زدن و کندن قبر به جسد دختر نگاه کرد و فریاد زد:
تو میدونی آدما وقتی میمیرن تبدیل به ستاره میشن اما تو ماه من هستی چون تو با تمام دخترای که دیدم فرق داری تو دختری هستی که لباس مردانه ای که براش بزرگه رو بدون شلوار میپوشی چون تو الان تبدیل به ماه شدی من هنوز برات اسم انتخاب نکرده بودم...
ببخش که تو اين مدت زامبی صدات میکردم میدونی الان میخوام برات اسم بزارم لونا {luna} به ایتالیای میشه ماه
پسرک لونا رو داخل قبر گذاشت و انقد برای دختر کوچولوش سوگواری کرد که پسرک هم رفت کنار دخترش رفت و به یه ستاره زیبا و درخشان تبدیل شد...
《پایان》