
وقتی او زنگ میزند p3

خب اینم پارت سوم که طولانی تره خیلی خوشحال میشم که ازم حمایت کنی..😘بزن ادامه
پارت سوم: تهجو – صدای قطار، صدای گذشته
(روایت از دید تهجو)
صدای قطار همیشه یه چیزو یادم میندازه. اون شب لعنتی. اون شب که قرار بود همه چیزو عوض کنم. با میسو فرار کنیم. با هم بمونیم. ولی من زنگ نزدم.
حالا، بعد از دو سال، برگشتم. ایستگاه همونه. چراغها همونقدر زردن. ولی من دیگه همون تهجوی اون شب نیستم.
پدرم همیشه میگفت:
+مرد نباید احساس داشته باشه. احساس، ضعف میاره.
من از همون بچگی یاد گرفتم که گریه نکنم. حتی وقتی مامان رفت و دیگه برنگشت. حتی وقتی شبها با کابوس بیدار میشدم. فقط ساکت بودم. مثل یه سنگ.
میسو فرق داشت. اون از همون اول با صدای بلند میخندید، با صدای بلند گریه میکرد. من نمیفهمیدم چطور میشه اینقدر واقعی بود. ولی کمکم، اون شد تنها کسی که میتونستم باهاش حرف بزنم.
اون شب، وقتی گفتم فرار کنیم، واقعاً باور داشتم که میتونیم. ولی...
ساعت ۱:۱۰ بود. گوشی توی دستم بود. شمارهی میسو رو نوشته بودم. فقط باید دکمهی تماس رو میزدم.
ولی یه پیام اومد. از پدرم.
> «اگه بری، دیگه پسر من نیستی. خودت میدونی تهجو، من میتونم کاری کنم که حتی توی اون کشور لعنتی هم راحت نباشی.»
دستهام لرزید. قلبم تند میزد. میخواستم زنگ بزنم. واقعاً میخواستم. ولی ترسیدم. از پدرم، از آینده، از اینکه نتونم از میسو محافظت کنم.
قطار اومد. من رفتم. بدون زنگ. بدون خداحافظی.
حالا برگشتم. نه برای اینکه همه چیزو درست کنم. چون میدونم نمیشه. فقط میخوام بگم که اون شب، من یه ترسو بودم. ولی حالا، اگه هنوز یه ذره از اون تهجو توی قلب میسو مونده باشه، میخوام باهاش حرف بزنم.
صدای قطار دوباره میاد. ولی این بار، من نمیرم. این بار، میمونم.
_اینجا چیکار میکنی...ولش..اصن مهم نیست برو همین الان من قرار دارم
+فکر کنم اینکه من و اون پسری که باهاش قرار داری هم اسم هستیم اونقدرا هم برات مهم نبوده
_خفه شو
+تو اومدی که یه پسر به اسم ته جو رو ببینی و اون الان جلوت وایساده
_این کارت چه معنی ای میده....بعد از سه سال که باهم بودیم یهو توی مهم ترین شب زندگیم غیبت زد....حالا برگشتی و شیش ماه در نقش یه پسر دیگه باهام بازی کر..
+من باها..
_ساکت...فقط گوش کن........چطوری تونستی دوباره بهم بگی دوست دارم
+چون دوست دارم
_چه جالب....یادم رفته بود
کیفشو از روی صندلی پارک برداشت و رفت صدای قدم هاشو میشنیدم محکم و عصبانی بودم مثل اولین باری که از هم جدا شدیم
۷ سال قبل:
_ ته جو میگم اگه من دانشگاه قبول بشم و تو نشی اونوقت چی
+هیچی...سال بعدی امتحان میدم
_ تو هنر میخونی من ریاضی
_اگه تو دانشگاهتون یه دختر بیاد بشینه پیشت چی
+میسو
_لابد تو ام بهش میگی بفرمایید جای کسی نیست
+میسو
_اره دیگه به همه ی دخترای کلاس اون میگی سینگلی ..خاک تو سرت ته جو...
+میس..
_اصن دیگه حق نداری به من زنگ بزنی
زمان حال:
آره هنوزم همون جوریه ولی بزرگ شده خیلی بزرگ شده و من وقتی داشت بزرگ میشد کنارش نبودم
ولی می خوام کنارش باشم الان به جای هنر ریاضی میخونم تا توی دانشگاه کنار اون باشم...دوسش دارم و اینو نمیدونستم هیچی در مورد اینکه اینقدر دوسش داشتم نمیدونستم...
میسو رفت. مثل اون شب. مثل اون قطار. ولی این بار، من ایستادم. نگاهش کردم تا وقتی از دیدم محو شد. صدای قدمهاش هنوز توی گوشم بود. محکم، مصمم، زخمی.
نشستم روی همون نیمکت. همونجایی که قرار بود اولین دیدارمون باشه. ولی حالا، تبدیل شده بود به صحنهی آخر.
دستم رفت سمت گوشی. عکس پروفایلش هنوز همونه. همون اسم طولانی که همیشه میگفت بخونش تا راحت باشی.
> "ماه عاشق شاهزاده یا ممنوعه..."
لبخند تلخی زدم.
_میسو... تو همیشه یه دنیای دیگه بودی. من فقط یه تماشاگر بودم.
یاد اون روز افتادم، وقتی گفت:
> "اگه دانشگاه قبول بشم و تو نشی، چی میشه؟"
اون موقع خندیدم. گفتم سال بعد امتحان میدم. ولی هیچوقت نگفتم که از همون لحظه، تصمیم گرفتم کنار اون باشم. حتی اگه مسیرمون فرق داشته باشه.
حالا، بعد از همهی این سالها، من ریاضی میخونم. چون اون ریاضی میخونه. چون میخوام توی همون دانشگاه باشم. چون میخوام یه بار دیگه، کنار اون بشینم. حتی اگه هیچوقت دوباره نگام نکنه.
ولی یه چیزی هست که هیچوقت بهش نگفتم. یه چیزی که حتی خودمم دیر فهمیدم.
من عاشقش بودم. از همون لحظهای که گفت:
> "اگه یه دختر بیاد بشینه پیشت چی؟"
اون حس مالکیت، اون حس ترس از دست دادن... اون عشق بود. ولی من نمیفهمیدم. چون هیچوقت یاد نگرفتم عشق یعنی چی. فقط بلد بودم سکوت کنم. فقط بلد بودم برم.
حالا، میخوام بمونم.
نه برای اینکه دوباره باهام حرف بزنه. نه برای اینکه ببخشهم. فقط برای اینکه بدونم، یه بار، یه لحظه، یه نگاه، شاید هنوز یه ذره از اون تهجو توی قلبش مونده باشه.
و اگه هیچوقت برنگشت، من هنوز همونجا میمونم. چون این بار، صدای قطار فقط یه یادآوری نیست. این بار، صدای قطار یعنی انتخاب. و من انتخاب کردم که بمونم.
باد آروم میوزید. برگهای خشک دورم میچرخیدن. انگار همه چیز داشت میگفت:
> "دیر رسیدی."
ولی من هنوز اونجام. هنوز همون نیمکت. هنوز همون تهجو، با یه قلب پر از حرف نزده.
گوشی رو گذاشتم توی جیبم. دیگه لازم نیست بهش زنگ بزنم. چون حالا میدونم، اون صدای زنگی که هیچوقت نرفت، همیشه توی ذهنم بود. همیشه توی قلبم.
بلند شدم. قدم زدم سمت ایستگاه. همونجایی که اون شب ایستاده بودم. همونجایی که قطار اومد، و من رفتم.
یه پیرمرد کنار ایستگاه نشسته بود. داشت چای میخورد. نگام کرد و گفت:
> "منتظری؟"
لبخند زدم.
_نه... این بار، فقط اومدم ببینم قطار چطور رد میشه وقتی نمیری.
پیرمرد سری تکون داد.
> "بعضی قطارا فقط میان که یادت بندازن کجا اشتباه کردی."
نگاش کردم. یه لحظه حس کردم اونم یه تهجوی دیگهست. یه تهجوی پیر، که یه روزی زنگ نزده.
قطار اومد. صدای چرخهاش، صدای گذشته بود. ولی من نرفتم. فقط ایستادم و نگاه کردم.
و برای اولین بار، حس کردم دارم بزرگ میشم. نه مثل اون تهجویی که هنر میخوند و فرار میکرد. مثل کسی که مونده، حتی وقتی همه چیز از دست رفته.
یه پیام نوشتم. نه برای فرستادن. فقط برای گفتن.
> "میسو، من اون شب ترسیدم. ولی حالا، اگه یه روزی دوباره صدای خندهت رو بشنوم، میخوام بدونی که تهجو برگشته. نه برای فرار. برای موندن."
پیام رو ذخیره کردم. نه توی گوشی. توی قلبم.
صدای قطار دور شد. و من موندم.
برای اولین بار، بدون ترس. بدون فرار. فقط با یه امید کوچیک، که شاید یه روز، یه قطار دیگه بیاد، و این بار، من و میسو با هم سوارش بشیم...
خب بچه ها این پارت هم تموم شد امیدوارم که خوشتون اومده باشه لطفاً حمایت کنید و خیلی دوستون دارم 😘 اگه دوست داشتی هم خیلی خوشحال میشم اگه به وبلاگ کیدراماییم سر بزنی😘