
تکپارتی قفل موی سرمه ای

ژانر : مریکت ، عاشقانه ، تراژدی ، اکشن ، درام
باران از ساعتی پیش آرام و بیحس شروع شده بود، اما حالا، درست نیمهشب، انگار آسمان از شدت اندوه یا خشم پاره شده بود. قطرهها نه آرام، بلکه بیرحمانه فرود میآمدند؛ سنگین، چسبناک، و سرد، مثل شلاقهای بیصدا که بر پوست و لباس میکوبیدند. صدای باران روی سقفهای شیبدار و شیشههای بخارگرفته، یک ریتم بیوقفه و تند ساخته بود، شبیه قلبی که از ترس و هیجان به مرز انفجار رسیده باشد.
بوی خاک خیس، فلز زنگخورده و کمی دود در هوا پیچیده بود؛ بویی که همیشه با حادثه گره خورده بود. مه غلیظی کوچهها را بلعیده بود و نور چراغهای زرد کمرمق را تکهتکه و لرزان کرده بود. هر شعاع نور، در میان این بخار خیس، مثل سوزنی ناتوان تلاش میکرد راهش را باز کند، اما بعد از چند متر، در دل مه خاموش میشد.
مرینت، روی لبه یک پشتبام قدیمی، بیحرکت ایستاده بود. چکمههای چرمیاش روی سفالهای لغزنده و بارانی، فقط به کمک تعادل بینقصش ایستاده بودند. لباس قرمز با خالهای مشکیاش کاملاً خیس و به بدن ظریف و باریکش چسبیده بود. موهای بلند و سرمهای، سنگین از آب، به گردن و شانهاش آویخته بودند، و چند رشتهشان به گونه خیس و لبهایش چسبیده بود. نفسی که از دهانش بیرون میآمد، بخار گرمی بود که بلافاصله در سرمای هوا محو میشد.
چشمان آبیاش برق عجیبی داشتند؛ نه فقط بازتاب چراغهای دور، بلکه نوری که از درون میآمد، نوری که از یک تصمیم قطعی و شاید بیبازگشت خبر میداد.
پشت سرش، صدایی آرام اما نگران به گوش رسید:
– «پرنسس…»
او حتی لازم نداشت برگردد؛ این صدا را در شلوغترین میدانهای شهر هم از بین هزاران صدا میشناخت. کت نوار، با موهای طلایی خیس که رشتهرشته به پیشانی و شقیقهاش چسبیده بود، آرام جلو آمد. لباس مشکی براقش از باران برق میزد و قطرات آب از نوک چنگکهای دستکش چرمیاش میچکید.
چشمهای سبزش، حتی در دل مه، مثل زمردهایی مرطوب میدرخشیدند. اما این درخشش امشب زخمی بود، بیقرار.
– «بازم تنها اومدی اینجا؟»
مرینت پلک زد و نگاهش را از لبه بام برداشت، روی صورت او ثابت کرد.
– «یه حس بد دارم، آدرین… حس میکنم همهچی قراره تموم بشه.»
کت نوار جلو آمد، دستکش گرمش را آرام روی شانه مرینت گذاشت.
– «تا وقتی من هستم، هیچی تموم نمیشه.»
هر دو میدانستند که این حرف، بیشتر از آنکه وعده باشد، دعاست.
صدایی خشک و فلزی، شبیه شکستن یک ستون آهن یا باز شدن یک درِ سنگین، از چند خیابان آنطرفتر بلند شد. هر دو، بدون گفتوگو، همزمان به سمت صدا دویدند.
قدمها روی سفالهای خیس صدایی خفه و تند داشتند. باران روی صورتشان میکوبید، اما نگاهشان ثابت و تیز بود.
وقتی به میدان رسیدند، لایلا آنجا بود. اما نه لایلای عادی. زرهی سیاه بر تن داشت که خطوط قرمز درخشانی روی آن مثل رگهای گداخته کشیده شده بودند. هر قطره باران که روی زره مینشست، با صدای «سسس» بخار میشد. شمشیری بلند و باریک در دست داشت که تیغهاش نه نور را بازمیتاباند، بلکه آن را میبلعید.
لبخندش همان زهر همیشگی را داشت.
– «چه صحنه قشنگی… گربه و کفشدوزک، کنار هم. امشب داستانتون رو برای همیشه میبندم.»
کت نوار، با چهرهای که بین خشم و خواهش گیر کرده بود، باتونش را آماده کرد.
– «لایلا… این راهش نیست.»
اما قبل از تمام شدن جملهاش، لایلا با سرعتی مرگبار حمله کرد. تیغهاش با صدای جیغمانندی به باتون خورد، جرقههای سفید زیر باران پریدند و بلافاصله خاموش شدند.
مبارزه، سریع و بیرحم بود. صدای برخورد فلز به فلز، هر بار مثل یک فریاد در تاریکی میپیچید. باران به صورتشان میخورد، زمین لغزنده بود، و هر قدم اشتباه میتوانست پایان کار باشد.
مرینت عقب ایستاده بود، آماده برای پریدن به کمک، اما چیزی در حرکات لایلا چشمش را گرفت: دستی که به آرامی به سمت کمربندش رفت. قبل از اینکه حتی فرصت فکر کردن پیدا کند، لایلا یک شیء کروی کوچک بیرون کشید. چراغ قرمز کوچکش در میان مه و باران چشمک میزد.
صدای کلیک فعال شدنش، حتی از میان صدای باران، مثل ناقوس مرگ بود.
– «بذار ببینم عشقتون جلوی این چیکار میکنه.»
بمب درست بین آنها افتاد.
مرینت یک لحظه به آدرین نگاه کرد، و در همان نگاه، تمام حرفهای نگفته، تمام ترسها، تمام عشق، بینشان گذشت. بعد، قبل از اینکه آدرین حتی یک قدم بردارد، پاهایش خودش را جلو انداختند.
چکمههایش روی سنگفرش خیس میلغزیدند، اما سرعتش کم نشد. با آخرین جهش، خودش را روی بمب انداخت، بازوهایش را دورش حلقه کرد و حباب محافظش را فعال کرد.
انفجار، نه مثل یک صدای بلند، بلکه مثل پاره شدن ناگهانی سکوت در گوشش پیچید. موج گرمای سوزان، فشار وحشیانه هوا، و نور سفید که همهچیز را بلعید.
وقتی دود و بخار کنار رفت، آدرین با وحشت به سمتش دوید.
مرینت روی زمین افتاده بود. پهلوی لباسش نه فقط سوخته، بلکه با شکافی عمیق باز شده بود. گوشت اطراف زخم سیاه و قرمز بود، و خون غلیظ و گرم از آن جاری میشد. بوی فلز خون با بوی باران و دود قاطی شده بود. موهای خیسش به صورت و گردنش چسبیده بودند، و چند تار روی لب نیمهبازش افتاده بودند.
آدرین زانو زد و او را در آغوش کشید. گرمای خون، از پارچه لباسش عبور کرد و پوستش را سوزاند.
– «مرینت… نه… نه…»
چشمان نیمهباز مرینت با سختی روی او تمرکز کردند.
– «تو… سالمی؟»
– «ساکت باش، حرف نزن… تو خوب میشی، قول میدم…»
لبخند ضعیفی زد.
– «فقط… خوشحالم که تو…» سرفه کرد، خون از گوشه دهانش جاری شد و با باران شسته شد.
– «نه… بدون تو… نمیخوام.»
– «باید… ادامه بدی… حتی وقتی نیستم…»
انگشتانش برای لحظهای دست او را فشردند، و بعد بیجان رها شدند. نفس آخرش، بخاری کمرنگ بود که در سرمای باران محو شد.
آدرین فریادی کشید که حتی باران و مه هم نتوانستند آن را خفه کنند.
باران همچنان میبارید، خون در آب گم شد، و شهر… دیگر همان شهر نبود
_____________________________________________
آدرین هنوز بدن مرینت را در آغوش گرفته بود. باران آنقدر تند میبارید که حتی پلک زدن سخت شده بود، ولی او پلک نمیزد. انگار چشمهایش از ترس اینکه با بستنشان، وقتی باز میکند مرینت دیگر حتی همینطور سرد هم کنارش نباشد، قفل شده بودند.
سرش را به شانهی خیس و خونآلود او چسباند. بوی باران، دود، و بوی فلز خون با هم قاطی شده بود و یک بوی خفهکننده و سنگین ساخته بود که هر نفس کشیدن را به کابوس بدل میکرد.
دست مرینت هنوز در دستان او بود. کوچک، ظریف، اما حالا بدون هیچ فشار یا گرمایی. انگشتان سردش انگار با قطرات باران یخ زده بودند. آدرین با انگشت شستش آرام روی بند انگشتانش میکشید، بیهدف، فقط برای اینکه حس کند هنوز لمسش میکند.
دورشان هنوز مه غلیظ بود. صدای باران روی سنگفرش و سقفهای اطراف، با تپش وحشیانه قلب آدرین قاطی شده بود، اما در این ریتم تند، یک سکوت ترسناک بینشان کشیده شده بود. سکوتی که مرینت درونش دیگر نفس نمیکشید.
لبهای آدرین میلرزیدند.
– «مرینت… بیدار شو… خواهش میکنم… پرنسس…»
هیچ جوابی نبود. فقط صدای شرشر آب که خونش را در جوی کوچک کنار سنگفرش میبرد.
او به آرامی موهای خیس و سنگینش را کنار زد. رشتههای سرمهای، لای انگشتانش پیچ خوردند و روی زمین افتادند. صورت مرینت رنگی بین سفیدی مرمر و خاکستری سرد داشت. گونهاش از باران خیس بود، اما جایی نزدیک گوشه چشم، گرمای نمدار دیگری حس میشد — آخرین قطره اشکی که شاید قبل از بسته شدن چشمانش جاری شده بود.
آدرین خم شد، پیشانیاش را روی پیشانی سرد او گذاشت. قطرات باران از موهایش سرازیر شدند و روی صورت مرینت چکیدند، طوری که انگار هنوز دارد اشک میریزد.
دست دیگرش را روی پهلوی پارهشده او گذاشت، همانجایی که خون از آن بیرون زده بود. پارچه لباسش پاره شده و به گوشت چسبیده بود. زیر آن، گرمایی که لحظاتی قبل بود، حالا داشت محو میشد. انگشتانش میان خون و بافت پارچه خیس، یک لغزندگی ترسناک را حس میکردند که هر ثانیه سردتر میشد.
او را آرام روی زانوهایش بالا کشید. بدن مرینت سبک بود، ولی نه آن سبکی زندهای که پر از حرکت و انرژی باشد؛ این سبک، سبکِ خالی شدن بود، سبکِ نبودن.
لایلا…
آدرین سرش را بالا آورد. لایلا چند قدم آن طرفتر ایستاده بود. شمشیرش هنوز در دست بود، اما نگاهش دیگر آن برق پیروزمندانه را نداشت. یک مکث کوتاه، یک لرزش کوچک در چشمانش، اما بعد سریع صورتش را جمع کرد.
– «این انتخاب خودش بود، گربه کوچولو…»
آدرین حتی جوابش را نداد. فقط نگاهش را به او دوخت، نگاهی که از میان مه و باران، مثل یک تیغه سرد رد شد.
با حرکتی ناگهانی، بدن مرینت را آرام روی زمین گذاشت، بلند شد، و با جهشی به سمت لایلا رفت. برخوردشان تیز و پرخشم بود، اما دیگر آن دقت و سبک بالی همیشگی در حرکات آدرین نبود. این ضربهها نه برای پیروزی، بلکه برای انتقام بودند. چوب دستیش بارها با صدای بلند به تیغه شمشیر خورد، جرقهها در باران محو میشدند.
اما هر بار که ضربه میزد، تصویر مرینت با چشمان بسته جلویش ظاهر میشد. هر بار که لایلا را به عقب میراند، انگار بخشی از خودش را هم در این میدان جا میگذاشت.
بالاخره لایلا عقب کشید، با یک خنده عصبی و نگاه آخر، در میان مه ناپدید شد.
آدرین برگشت. قدمهایش روی سنگفرش صدای خفهی آب را شکستند. کنار بدن مرینت نشست. دستش را زیر گردن او گذاشت و آرام سرش را بلند کرد. گونهاش را به گونه سرد او چسباند.
– «من باید بودم… من باید جای تو…»
حرفش شکست. لبهایش را روی پیشانی مرینت گذاشت. سرمای پوستش مثل یک ضربهی برف به قلبش خورد.
باران آرامتر نشده بود. خون با آب قاطی شده و از لابهلای انگشتان آدرین به زمین میچکید. در خیابانهای خیس و خلوت، هیچکس نبود که این صحنه را ببیند، هیچکس نبود که شاهد آخرین لحظات قهرمان شهر باشد.
او با دست، چشمهای مرینت را بست.
– «بخواب، پرنسس…»
لحظهای بعد، سکوتی عمیقتر از هر صدای انفجار، درونش نشست. سکوتی که میدانست تا آخر عمرش با او خواهد ماند.
_____________________________________________
باران، بعد از آنهمه شور و خشونت، انگار فهمیده بود که همهچیز تمام شده. قطراتش آرامتر شدند، ولی نه آنقدر که صدای چکچکشان روی سنگفرش خاموش شود. آسمان هنوز خاکستری تیره بود، همان رنگی که حالا درون آدرین هم نشسته بود.
دستهایش روی شانههای مرینت مانده بودند. حتی بعد از اینکه نفسش دیگر بالا نیامد، هنوز با احتیاط او را نگه میداشت، انگار که اگر کمی رها کند، مرینت بهکل محو میشود و جایی میرود که دست او بهش نمیرسد.
چشمانش خیره به صورت بیحرکتش بود. لبهایش کمی باز، انگار میخواست چیزی بگوید و وقت نکرده بود. آدرین، با لرز، انگشتانش را به آرامی روی این لبهای سرد کشید. هنوز رد باران و خون رویشان بود، و طعم فلز در هوا سنگین شده بود.
از جیب کمربندش، پارچه کوچکی بیرون آورد — همان دستمالی که مرینت یکبار با خنده گفته بود «برای وقتایی که کتنوار گریه میکنه» — حالا با آن، آرام خون کنار دهانش را پاک کرد، ولی لکهها بهسرعت دوباره پر شدند.
سکوت اطرافشان، سکوتی نبود که آرامش بیاورد. این سکوت، سکوت یک شهر زخمی بود. هیچ صدای ماشین، هیچ صدای مردم، هیچ پرندهای… فقط باران و ضربان تند قلبی که حالا بیفایده میزد.
آدرین به سختی بلند شد و بدن مرینت را در آغوش گرفت. سبکی این بدن، آزاردهنده بود؛ مثل بغل کردن یک عروسک پارچهای که درونش هیچ حرکتی نیست. موهای خیسش از روی شانهها آویزان شده و نوکشان قطرهقطره خون میچکید.
هر قدمی که برمیداشت، سنگفرش زیر پایش لکهای قرمز به جا میگذاشت که با آب باران میچرخید و محو میشد. هر قدم، یعنی فاصله گرفتن از همانجایی که آخرین نفس مرینت در آن بیرون آمده بود.
او را به گوشهای خلوت برد، جایی که سقف کوچکی بود و باران کمتر میبارید. روی زمین نشست، مرینت را روی پاهایش گذاشت، و دوباره به صورتش خیره شد. حتی جرأت نکرد ماسکش را بردارد؛ نه بهخاطر هویت، بلکه چون حس میکرد اگر ماسک را بردارد، دیگر هیچچیزی بینش و این واقعیت باقی نمیماند.
– «تو نباید… تو نباید این کار رو میکردی…» صدایش شکسته بود.
– «من باید… جلوی اون تیغه رو میگرفتم… نه تو…»
اشک، بالاخره از گوشه چشمش سرازیر شد. با انگشت اشارهاش، مسیر قطره را از زیر ماسک پاک کرد، ولی بعد بلافاصله قطره بعدی آمد.
دست مرینت هنوز همانجا بود، سرد و بیحرکت. آدرین آرام آن را بلند کرد، کف دستش را روی قلب خودش گذاشت.
– «میشنوی؟ هنوز میزنه… ولی بدون تو… به چه درد میخوره؟»
در دوردست، صدای پای کسی شنیده شد. رینا روژ و کاراپیس، با نفسنفسزدن، از میان مه پیدا شدند. لحظهای که مرینت را دیدند، پاهایشان سست شد.
رینا با صدایی که بین بغض و فریاد گیر کرده بود گفت:
– «نه… نه… آدرین، بگو که زندهست… بگو که…»
اما آدرین فقط نگاهش کرد، و آن نگاه، جواب همه چیز بود.
کاراپیس چند قدم جلو آمد، زانو زد، و آرام دستش را روی بازوی مرینت گذاشت. به سرعت، اشک روی گونهاش لغزید.
– «اون… اون برای همهمون…» صدایش شکست.
باران دوباره کمی شدیدتر شد، انگار که آسمان هم گریه میکرد.
آدرین خم شد، گونهاش را به پیشانی مرینت چسباند، نفس عمیقی کشید، و همانطور با چشمهای بسته، گفت:
– «ببخش… که نتونستم نگهت دارم… پرنسس ...»
_____________________________________________
کاراپیس عقب رفت تا جایی برای آدرین و رینا بگذاره. رینا روژ جلو آمد، آرام روی زانو نشست و با دست لرزانش موهای خیس مرینت را از روی صورتش کنار زد. رشتههای تاریک مو به انگشتش چسبیدند و قطرهای خون از نوکشان روی زمین چکید.
– «مرینت…» صدایش از عمق گلویش میلرزید، جوری که حتی شنیدنش درد داشت.
چشمهایش را بست، انگار با این کار میخواست تصویرش را در ذهن نگه دارد، همان مرینتی که همیشه خنده روی لب داشت و نه این پیکر سرد و بیجان.
آدرین، بدون نگاه کردن به هیچکدامشان، بازوانش را زیر بدن مرینت انداخت و او را بلند کرد. باران روی شانهاش میریخت و لباسش را به پوستش میچسباند، اما حتی یکبار هم برای تنظیم او در آغوشش مکث نکرد؛ انگار کوچکترین تکان میتوانست او را بیشتر از این بشکند.
راه بازگشت به پایگاه، طولانیتر از همیشه بود. سنگفرش خیابان با نور کمجان چراغهای خاموش و سایههای مهآلود، مثل یک خواب بد کش میآمد. صدای قطرات باران روی آسفالت، ریتم آرام و بیرحمی داشت که با هر قدمش بیشتر در ذهنش حک میشد.
وقتی به پایگاه رسیدند، نور کمرنگ لامپها روی صورت مرینت افتاد. آنجا، همهچیز بیش از پیش واقعی شد. ماسکش کمی به کناری رفته بود و بخشی از پوست رنگپریدهاش بیرون افتاده بود.
تیکی، که تا آن لحظه در گوشهای پنهان مانده بود، با دیدن او جیغی خفه زد. بال زد و به سمتش پرواز کرد، ولی وسط راه سرعتش کم شد، انگار ناگهان فهمید که دیگر فایدهای ندارد.
– «نه… نه… مرینت…» صدایش شکست و قطرههای کوچک اشک از گونههایش لغزیدند.
آدرین زانو زد و مرینت را روی تختی گذاشت که معمولاً برای درمان زخمها استفاده میشد. اما این بار هیچ جعبه کمکاولیه، هیچ وسیلهای نمیتوانست کاری کند.
چند دقیقه بعد، پایگاه پر شد. آلیا، نینو، حتی ماکس و کیم، همه آمده بودند. هرکسی با دیدن صحنه، یا دهانش را با دست میپوشاند یا مستقیم گریه میکرد. آلیا به سمتش دوید، دست مرینت را گرفت و پیشانیاش را روی آن گذاشت، همانطور که اشکهایش بیوقفه میچکیدند.
آدرین فقط گوشهای ایستاده بود. ماسکش هنوز روی صورتش بود، اما زیرش، چشمانش از شدت گریه قرمز شده بودند.
ساعتها بعد، وقتی سکوت سنگین همهجا را گرفت و باران هم بالاخره قطع شد، آنها مجبور شدند تصمیم بگیرند. پیکر مرینت را آرام در پارچه سفید پوشاندند. آدرین خودش این کار را کرد، بند پارچه را دورش بست، ولی قبل از بستن کامل، لحظهای مکث کرد و یک قفل کوچک از مویش را برید، با دستانی که هنوز میلرزید.
_____________________________________________
روز خاکسپاری، آسمان دوباره خاکستری بود. قبرستان بوی نم و خاک خیس میداد. قطرات باران از برگهای درختان پیر پایین میچکیدند، صدایی آرام و پیوسته که مثل ضربههای آهسته به اعصاب میخورد.
تابوت کوچک و سادهای که مرینت در آن خوابیده بود، میان دو ردیف مردم قرار داشت. خانوادهاش جلو ایستاده بودند، مادرش بیصدا شانههایش میلرزید و پدرش دستش را گرفته بود، ولی خودش هم چشمان پر اشکی داشت.
آدرین، کتنوار نبود آن روز. لباس مشکی سادهای به تن داشت و ماسک را کنار گذاشته بود. چهرهاش رنگ نداشت و نگاهش حتی یکبار هم از تابوت جدا نشد.
وقتی تابوت پایین رفت، صدای برخورد طنابها با چوب و بعد صدای اولین مشت خاک که روی درش ریختند، به شکل غیرقابل تحملی بلند به نظر رسید. هر صدای خاک، یعنی یک فاصله بیشتر تا او.
آدرین، بدون اینکه پلک بزند، ایستاد تا آخرین ذره خاک هم ریخته شد. بعد، آرام جلو رفت، روی خاک تازه نشست و قفل مویی که از او بریده بود، همانجا گذاشت.
– «گفتی همیشه با هم خواهیم بود… و من احمق، باور کردم.» صدایش آنقدر آرام بود که انگار با خودش حرف میزد.
– «ولی… اگر جایی هست که صدای من رو میشنوی… بدون که هر بار که چشمهام رو ببندم، فقط تو رو میبینم.»
انگشتانش خاک را لمس کردند. هنوز خیس بود، مثل اشکهای خودش. با دستش فشارش داد، انگار که میتوانست گرمای او را از زیر زمین حس کند.
وقتی بلند شد، حس کرد زانوهایش دیگر توان راه رفتن ندارند. به سختی قدم برداشت و پشت سرش، سنگ قبر ساده با نام «مرینت دوپن چنگ» در مه نیمهپنهان ماند ...