
وقتی او زنگ میزندp5

برای رمان بزن ادامه😘😘😘
(روایت از دید تهجو)
در کافه بسته شد. صدای زنگ کوچیکش هنوز توی گوشم بود.
میسو رفت.
نه با فریاد، نه با اشک.
با سکوت.
و اون سکوت، بدترین نوع رفتنه.
نشستم. هنوز همون میز، همون آدامس نعناع روی میز، همون قهوهی سرد.
ولی دیگه هیچچیز مثل قبل نبود.
دستمو گذاشتم روی میز. جای انگشتاش هنوز گرم بود.
یاد اون روز افتادم، وقتی برای اولین بار دستشو گرفتم. توی حیاط مدرسه، وقتی بارون میاومد و اون چتر نداشت.
> "اگه یه روزی گم شدی، بیا اینجا. من همیشه پیدات میکنم."
ولی اون روز، من گم شدم. و هیچکس پیدام نکرد. حتی خودم.
گوشیمو درآوردم. صفحهی چت با میسو هنوز باز بود. آخرین پیامش:
> "کافهی ته کوچه."
همین یه جمله، باعث شد بیام. باعث شد فکر کنم شاید هنوز یه راه هست.
ولی حالا، فقط یه جمله توی ذهنمه:
> "من دیگه اون دختر ساده نیستم."
و حق داره. اون بزرگ شده. زخمی شده. قوی شده.
و من؟
من هنوز دارم با گذشتهم زندگی میکنم.
بلند شدم. آدامس رو برداشتم. گذاشتم توی جیبم. نه برای خوردن. برای یادآوری.
برای اینکه بدونم، یه بار، یه لحظه، یه امید داشتم.
و حالا، باید با نبودنش کنار بیام.
رفتم سمت ایستگاه. همونجایی که پنج سال پیش قرار بود با هم فرار کنیم.
قطار اومد. صدای چرخهاش، صدای گذشته بود.
ولی من نرفتم.
فقط ایستادم.
و برای اولین بار، فهمیدم که بعضی قطارها، فقط میان که یادت بندازن کجا اشتباه کردی.
صدای قهوهجوش هنوز توی گوشم بود.
ولی دیگه اون بوی همیشگی قهوه، برام آرامش نمیآورد.
انگار همهچیز یهجور دیگه شده بود.
مثل وقتی که یه آهنگ قدیمی رو میشنوی، ولی دیگه اون حس رو نداره.
سرمو گذاشتم روی میز.
چشمهامو بستم.
و خاطرهها ریختن روی ذهنم، مثل برگهای پاییزی.
---
📼 فلشبک – سه سال پیش
میسو با موهای شلختهش، با اون خندهی بیدلیلش، کنارم نشسته بود.
یه دفترچه داشت، پر از نقاشیهای عجیب.
یه درخت که ریشههاش به آسمون وصل بودن.
یه آدم که سایهش از خودش بزرگتر بود.
> "تهجو، اگه یه روزی گم شدی، این نقاشیها رو نگاه کن. شاید یادت بیاد کی بودی."
اون موقع فقط خندیدم.
ولی حالا، اون جمله مثل یه سیلی میخوره توی صورتم.
---
چشمهامو باز کردم.
کافه خلوت بود.
فقط یه پیرمرد نشسته بود گوشه، با یه روزنامهی قدیمی.
بلند شدم. رفتم سمت در.
ولی قبل از اینکه برم، یه چیزی توی ذهنم جرقه زد.
رفتم پشت پیشخوان.
دفترچهی سفارشها هنوز همونجا بود.
صفحهی آخرش سفید بود.
با خودکار، یه جمله نوشتم:
> "میسو، اگه یه روز برگشتی، بدون هنوز یه نفر هست که منتظرته.
> نه برای برگشتنت،
> برای اینکه بدونی هنوز یه نفر هست که تو رو فراموش نکرده."
دفترچه رو بستم.
نفس کشیدم.
و برای اولین بار، حس کردم شاید هنوز یه امید کوچیک هست.
از کافه بیرون زدم.
هوا گرگومیش بود.
اون لحظهی بین روز و شب که همهچیز یهجور مبهمه، مثل حال من.
قدمهام کند بود.
نه از خستگی،
از سنگینی خاطره.
رسیدم به ایستگاه.
همون نیمکتی که همیشه با میسو روش مینشستیم.
یه دختر اونجا نشسته بود.
موهاش مشکی، با یه شال آبی.
داشت یه دفترچه رو ورق میزد.
نگاه کردم.
یه لحظه قلبم ایستاد.
اون دفترچه، همون دفترچهی سفارشهای کافه بود.
چطور رسیده بود به دست اون؟
رفتم جلو.
آروم پرسیدم:
«ببخشید، اون دفترچه رو از کجا آوردی؟»
دختر لبخند زد.
یه لبخند آشنا.
نه میسو بود، نه کسی که میشناختم.
ولی یه حس عجیب داشت.
> «من خواهر میسوام. اون دفترچه رو همیشه با خودش میبرد. امروز صبح گذاشتش روی میز اتاقم و گفت:
> "اگه تهجو یه روز پیداش کرد، بذار بدونه که من هنوزم نقاشی میکشم."»
نفسهام سنگین شد.
اون جمله، مثل یه در باز شده بود.
یه راه تازه.
> «میسو الان کجاست؟»
دختر نگاه کرد به قطار در حال حرکت.
> «رفته یه سفر کوتاه. ولی گفت اگه تهجو واقعاً بخواد پیداش کنه، باید بره جایی که همهچیز شروع شد.»
> «مدرسه؟»
سرش رو تکون داد.
> «اون درخت قدیمی، پشت زمین فوتبال. همونجا که اولینبار نقاشی کشید.»
---
تهجو ایستاد.
دستشو گذاشت روی قلبش.
اون آدامس هنوز توی جیبش بود.
و حالا، یه مسیر داشت.
قدم برداشت.
نه برای فرار،
برای برگشتن.
خب این پارتم تموم شد لطفاذحمایتم کنید دستم خودشو😭😭