اینم از نیمهء دوم قسمت چهارم این یکی رمانه .

 

لطفا برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️

 

...........................................

                              ***

***
هیچکدام توقع نداشتند که ایی اُ به آنها خیانت کند ، مخصوصا میبل . 
الکس ، فرمانده ، کارآگاه و جادوگر را در یکی از اتاق های سفینه بردند و میبل را جایی دیگر . 
در اتاق شخص دیگر نیز بود . همان زن . کسی که پشت تمام این اتفاقات بود . 
الکس به او نگاه کرد . زن به دیوار تکیه داده بود و نقاب زده بود . موهایش مانند میبل چیزی مابین نارنجی و قرمز رنگ بود . او لباس خاکستری رنگی پوشیده بود و به دیوار تکیه داده بود . 
او به آنها خیره شد و با لحن صمیمانه ایی گفت :" اوه ... خدای من ! ببین کی اینجاست ! الکس لوتر عزیز ! اوه ... البته فکر کنم خودتو به اونا بانیکس معرفی کرده باشی ، مگه نه ؟ " سپس به کارآگاه ، فرمانده و جادوگر اشاره کرد و ادامه داد :" واقعا با خودت چی فکر کردی ؟ یه مشت مایکل جکسون با خودت اوردی که جلوی منو بگیری ؟ حداقل اگه کفشدوزک یا اون پیشی کوچولو رو میاوردی ، یه چیزی ... " سپس شروع کرد به راه رفتن . 
الکس یکی از ابرو هایش را بالا انداخت و گفت :" مدیونی اینطور فکر کنی که حدس میزدم تو باشی ، برای همین اینا رو اوردم که حسابی حرست بدن ، لایلا راسی ... اوه شرمنده ، فکر کنم خودت رو یجور دیگه معرفی کرده باشی ، کریستالیس . همین بود دیگه ؟ شایدم آفتاب پرست بود . آخه میدونی ، تو اسمای زیادی داشتی مارگارت جانسون ... فکر کنم با همین اسم بود که توی آمریکا خودتو به عنوان بچهء واقعی خانواداهء خرپول جانسون معرفی کردی . مگه نه ؟ " سپس لبخندی موذیانه زد و منتظر واکنش او ماند .
زن با خونسردی تمام گفت :" دفعهء قبلی ، با کمک کفشدوزک جلومو گرفتی ؛ ولی اینبار من یه نقشهء بهتر کشیدم و وارد عمل شدم . خودمو آکوماتیز کردم و مخفیانه ، وارد اون مکان مرزی شدم . تک تک اون دنیاها و زمان هایی که توش معجزه گر ها بودن رو گشتم و اونا رو پیدا کردم . سر همین موضوع مجبور شدم یکی از دنیا ها رو نابود کنم . آخرین معجزه گری که دنبالشم ، اینجاست ! همینجا . فقط باید صبر کنم تا لرد جکسون بیاد ! " جادوگر گفت :" اون وقت چرا داری نقشتو بهمون لو بدی ؟" زن به جادوگر نزدیک شد و با لحنی کشتار مانند گفت :" تا قبل از اینکه بمیرید ، متوجه بشید که نقشهء من چی بود و شما نتونستید حتی جلوشو بگیرید . حرص دادن دیگران لذت بخشه . " سپس از آنها روی برگرداند .
در باز شد . لرد جکسون وارد اتاق شد . او جعبه ایی را از جیبش در آورد و به زن گفت :" بیا ... اینم همون جواهراتی که دنباشون بودی . " سپس جعبه را به زن داد و پرسید :" چه چیز این جواهرات برات اینقدر مهمه که دنبالشی ؟ " سپس به آنها اشاره کرد و ادامه داد :" با اینا میخوای چیکار کنی ؟ " زن گفت :" اینش به تو ربطی نداره . " الکس با وحشت به جعبه خیره شد . معلوم نبود که چه فکری در سر زن بود . حتی الکس که چیز های مهمی از آن دنیا ها میدانست( که البته چیز های زیادی هم نمی دانست ، جز چیز هایی که باید بداند و لازم بود . ) ، هدف زن را نمی دانست .
زن نگاهی به الکس و آن سه انداخت و با شادمانی گفت :" شایدم بهت ربط داشته باشه لرد جکسون . " الکس وحشت کرد . زن ادامه داد :" اون سه تا رو میتونی به عنوان کیسه بکس استفاده کنی و دختره هم ... میتونی بفروشیش به یکی از اون پیرمردای ثروتمندی که از دخترای جوون خوششون میاد ! نظرت چیه ؟ " سپس به دیوار تکیه داد و با جعبه ایی که در دستش بود ، شروع کرد به بازی کردند . 
همه ساکت بودند . لرد جکسون دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و فکر میکرد .
پس از گذشت یک دقیقه لرد جکسون گفت :" شاید کیسه بکس دخترم شن ، چون او..." 
و بنگ ! 
لرد جکسون نتوانست ادامهء حرفش را بزند . اون نقش بر زمین شد و کسی که پشت سرش بود معلوم شد کیست . او مایک بود . همان دیوانه ایی که فکر میکرد عاقل است .
مایک اسلحه به دست ، با معصومیتی که در چهره اش موج میزد گفت :" داشت اذیتتون میکرد ..." سپس به زن خیره شد . اسلحه را به سمت نشانه گرفت و پنج بار به کتفش شلیک کرد و در آخر یکی در نقابش زد . 
زن نقش بر زمین شد . کارآگاه به سرعت نزدیک زن رفت و نبضش را گرفت و به آنها اطلاع داد که زن زنده است . 
الکس با وحشت به زن خیره شد و دو دستش را روی صورتش گذاشت . پاهایش سست شد و روی زمین افتاد . 
او میدانست کسی که آکوماتیز است ، با شلیک یک یا چندین گلوله در هرجایی از بدنش بخورد نخواهد مرد ؛ ولی با این حال ترسیده بود .
" نترس ... نترس ... " 
این را مایک گفته بود و بعدش الکس را ظاهراً بغل کرده بود .
او سر الکس را در بایکی از دستانش در آغوش گرفته بود و با آن یکی دستش سر الکس را نوازش میکرد . او با لحن بسیار ترحم آمیزی به الکس  گفت :" اشکالی نداره ... منم وقتی سگی که بابام بهم هدیه داده بود مرد ناراحت شدم و ترسیدم ... باز خوبه اون فقط زخمی شده ، پس میتونی  روباره قلاده گردنش کنی و ببریش گردش ... " و با مهربانی ، دوباره او را نوازش کرد . 
الکس با هر زحمتی که بود ، از آغوش مایک بیرون آمد . او جعبهء معجزه گری که در گوشه ایی از اتاق افتاده بود را برداشت . آن را باز کرد و گوشوارهء کفشدوزک را برداشت و آن ها را در گوشش کرد .
خیلی زود ، موجودی مانند موش در برابرش ظاهر شد . الکس بی هیچ معطلی ایی گفت :" وقت نرادم برات توضیح بدم چی شده تیکی ... فعلا باید همزمان از معجزه گر کفشدوزک و خرگوش استفاده کنم ... " سپس کلمه ایی را که مخصوص استفادهء همزمان از قدرت هر دو معجزه گر استفاده کند را بر زبان آورد .
او از قدرت معجزه گر کفشدوزک (( فکر کنم همتون دیگه میدونین قدرت معجزه گر خلق کردنِ ))
استفاده کرد و یک آر پی جی گیرش آمد . 
فرمانده با دیدن آر پی جی سرش را کمی کج کرد و پرسید :"این دقیقا به چه دردی میخوره ؟ اصلا چی هست ؟" کارآگاه دستش را روی شانهء الکس گذاشت و گفت :" اسمش آر پی جیه . باور کن خیلی خفنه . همیشه همچین چیزایی میده ؟ " الکس گفت :" تا اونجایی که یادم میاد یبار بهش دفترچه یادداشت داد . " سپس آر پی جی را به دست کارآگاه داد . 
او به جسد بی جان لرد جکسون خیره شد . همین کارشان باعث کلی اختلال در زمان و دنیا ها شود . این اصلا خوب نبود . 
وقتی میخواستند از اتاق خارج شوند ، ایی اُ و میبل وارد اتاق شدند . 
کارآگاه به سرعت آر پی جی را به سمت ایی اُ گرفت . ایی اُ نیز شمشیر نوری اش را روشن کرد و به سمت کارآگاه گرفت . 
در آن میان میبل خودش را وسط آن دو انداخت و گفت :" آروم باشین ... خیانت ایی اُ بخشی از نقشه ایی بود که شما ازش خبر نداشتید ! " کارآگاه با سوضن پرسید :" برای چی اون وقت ؟" میبل دستش را در جیبش کرد و یک فلش از آن در آورد . او گفت:" برای این خوشگله بود ... کل اطلاعات امپراتوری ، الان توی اینه !" سپس فلش را دوباره در جیبش گذاشت .
کارآگاه آر پی جی را کنار گرفت ، ایی اُ نیز شمشیر نوری اش را خاموش کرد . 
الکس به زن خیره شد . او هنوز بیهوش بود . برای همین الکس تمام لباس های او را گشت و تمام معجزه گر هایی که دزدیده بود را برداشت . نگاهش ناگهان به معجزه گر پروانه افتاد . 
این همان معجزه گری بود که میتوانست با آن به دیگران قدرتی بدهد . حیف که نمی توانست آن را بردارد . 
از جایش بلند شد . او به سمت مایک رفت و پرسید که چگونه و چرا به آنجا آمد . مایک نیز اینگونه جوابش را داد:" اهریمن و فرشته بهم گفتن باهاشون بیام تا بهت کمک کنم . اینو به دستیار کارآگاه ، بچه و گربه ، شیطان کش و شیطان هم گفت . " سپس مانند بچه ها به الکس خیره شد . 
الکس سرش را تکان داد و به سمت در خروجی رفت . اول باید همهء آنها را جمع میکرد و بعد آن ها را به دنیا های خودشان بر میگرداند .