
صدایی از پشت سایه ها

پارت سوم
سکوت،
نه از جنس آرامش،
از جنس انتظار،
بین سلین و ریون کشیده شده بود.
تاریکی دورشان، حالا نفس میکشید.
نه مثل سایه،
مثل موجودی زنده.
ریون قدمی عقب رفت.
نه از ترس،
از شک.
> «تو نمیدونی چیکار کردی، سلین...
> این نفرین، فقط درد نیست.
> این نفرین، خاطرهی تمام چیزیه که نباید زنده بمونه.»
سلین نفس کشید.
نه برای زنده موندن،
برای باور کردن.
> «اگه قراره بسوزم،
> بذار با حقیقت بسوزم، نه با ترس.»
صدای سایهها دوباره پیچید.
اینبار، انگار از همهجا میاومد.
از خاک، از آسمون، از دل ریون:
> «او انتخاب کرد، ریون.
> حالا تو باید بهایش را بدهی.»
ریون زانو زد.
نه از ضعف،
از وزن گذشتهای که حالا دوباره بیدار شده بود.
سلین جلو رفت.
دستش را روی شانهی ریون گذاشت.
نه برای تسلی،
برای پیوند.
> «با هم میریم، ریون.
> حتی اگه آخرش تاریکی باشه،
> من تو رو تنها نمیذارم.»
زمین زیر پایشان شروع به درخشش کرد.
نه از نور،
از خاطرههایی که حالا میخواستند دیده شوند.
تصاویر در هوا شناور شدند—
چهرههایی که زمانی انسان بودند،
و حالا فقط سایهای از خودشان.
ریون زمزمه کرد:
> «اونا... اونا خانوادهم بودن.
> نفرین، از عشق شروع شد...
> از عشقی که خواست جاودانه بشه.»
سلین چشمانش را بست.
نه برای فرار،
برای دیدن بهتر.
> «پس بذار عشق ما، پایان این نفرین باشه.»
و در آن لحظه،
تاریکی،
برای سومین بار،
لرزید.
اما اینبار،
نه از ترس،
از امید.
---