مرسی بابت حمایت پارت قبل امیدوارم این پارت هم حمایت بشه❤️

رین دور احساساتش زنجیر کشید؛ حالا وقت گریه کردن به حال خودش نبود.

با برخورد انگشتش به صفحه‌ی نمایش، صدای بی‌احساس و آرامی از گوشی پخش شد:

«رین، تو قدم به سرزمینی گذاشتی که نباید می‌رفتی.

خیلی‌ها قبل از تو رفتند، و هیچ‌کدام بازنگشتند.

نایا؟ او فقط یک آغاز بود، نه پایان.

سایه‌ها همه‌جا هستند، حتی وقتی فکر می‌کنی تنها هستی.

حواست را جمع کن؛ بعضی رازها بهتر است دفن شوند.»

رین گوشی را محکم در دست فشرد، انگار می‌خواست با این کار، صدای آن کلمات سرد و بی‌روح را از ذهنش بیرون کند. نفس عمیقی کشید و نگاهش به پنجره‌ای افتاد که تاریکی شب را قاب گرفته بود.

«سرزمینی که نباید می‌رفتم...»

کلمات تماس مثل خنجری زیر پوستش فرو می‌رفتند. نمی‌توانست باور کند که این ماجرا تنها شروع یک دردسر بزرگ‌تر باشد.

اما یک چیز واضح بود؛ دیگر راه برگشتی نداشت.

باید عمیق‌تر می‌رفت، هرچند هر قدم او را به لبه‌ی پرتگاهی تاریک‌تر نزدیک‌تر می‌کرد.

گوشی را خاموش کرد، کلاه شنلش را پایین‌تر کشید و با قدم‌هایی آرام اما مصمم، به‌سوی درِ خروجی حرکت کرد.

 

 

یورو:

یورو روی نیمکتی نشست، دست‌هایش را زیر نور کم‌رنگ خیابان به هم مالید. ذهنش پر بود از تصویر رین؛ مردی سرد، مرموز که هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد کسی به عمقش نفوذ کند.

اما هرچه بیشتر می‌دید، بیشتر می‌فهمید که رین بار سنگینی بر دوش دارد. زخم‌هایی که یورو هیچ درکی از آن‌ها نداشت، رازهایی که پشت آن چشمان سرد پنهان شده بود.

یورو هیچ‌وقت نپرسید، هیچ‌وقت تلاش نکرد درباره گذشته‌ی رین چیزی بفهمد. می‌دانست، بعضی چیزها را نمی‌توان به زور بیرون کشید.

تنها کاری که می‌توانست بکند این بود که کنار رین باشد؛ در سکوت، در تاریکی، آماده باشد برای روزی که رین تصمیم بگیرد این بار به تنهایی سقوط نکند

البته، ادامه‌اش رو با همون لحن و فضای احساسی، مرموز و پرکشش برات می‌نویسم:

صدای عبور ماشین‌های دور، قطره‌قطره در سکوت شب می‌چکید، مثل زمان که بی‌وقفه می‌گذشت اما هیچ زخمی را درمان نمی‌کرد.

یورو نگاهش را به آسمان دوخت. ابرها تیره‌تر از همیشه بودند، انگار شب هم نمی‌خواست چیزی را روشن کند.

در ذهنش، صدای قدم‌های رین هنوز طنین داشت. سنگین، محکم، و بی‌وقفه؛ مثل کسی که همیشه در حال فرار از چیزی‌ست... یا از خودش.

او به آرامی زمزمه کرد: — شاید هیچ‌کس نتونه کامل رین رو بفهمه... حتی خودش.

باد سردی رد شد، گوشه‌ی شنل یورو را بالا برد. دستی به باندهای دور گردنش کشید؛ بخشی از پوستش زیرش زق‌زق می‌کرد.

زخم‌ها همیشه می‌مانند. گاهی روی پوست، گاهی جایی عمیق‌تر.

اما چیزی در رفتار امشب رین... ترک کوچکی در آن دیوار سرد ایجاد کرده بود.

نگاهش وقتی فلش را گرفت، وقتی به سوال یورو شک کرد، آن لحظه‌های کوتاه — یورو دیدشان.

و همان کافی بود.

او برخاست. هنوز کارهایی مانده بود، و هنوز رین فکر می‌کرد هیچ‌کس کنار او نیست.

ولی اگر قرار بود این بازی به پایان برسد، اگر قرار بود همه چیز فاش شود...

باید کسی باشد که وقتی رین فرو می‌ریزد، کنارش بایستد.

می‌دونم کار اشتباهیه. نباید به چیزی که مال من نیست، حتی نگاه بندازم.

اما نمی‌تونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم.

یه چیز لعنتی که نباید به دست من می‌رسید، حالا اینجاست...

و اگه قرار نیست بازش کنم، پس اصلاً چرا افتاده دست من؟

حافظه کوچیک توی دستم سرد بود، اما پر از دردی که شاید راه را برای باز کردن ذهن رین هموار کنه.

اسمش رویش حک شده بود: «رین».

اون آدم، با اون نگاه یخ‌زده و دیوارهایی که دور خودش کشیده،

اون‌قدر راز تو وجودش هست که گاهی حس می‌کنم فقط سایه‌ش رو دیدم، نه خودش رو.

فلش را روشن کردم. تصویر آرام در صفحه ظاهر شد: یک اتاق خاکستری، سرد، و یک پسر بچه، بی‌حرکت، زانو بغل گرفته. صدای خش‌دار و بریده‌ای به گوش می‌رسید: «رین... دوباره شروع می‌کنیم.»

چشم‌های بچه، خالی و تیره، مرا به عقب فرستادند. نه از ترس، از چیزی عمیق‌تر.

از احساس گناه. از ردی که هنوز قابل پاک شدن نیست.

اتاقم به سکوتی مبهم فرو رفت. فقط صدای تیک‌تاک ساعت شنیده می‌شد، اما مثل ضربان قلبی بود که از داخل دیوار می‌کوبید.

نباید بگذارم این زخمِ پنهان، بیشتر فراموش شه.