
رمان 🤍p3🩶ꜱɪʟᴠᴇʀ ᴘᴇᴀʀʟ

🩶ܩܝوߊܝیܥ ܝ̇ߺܦ̈ܝܘ ߊܨ🤍
نویسنده: 𝓐.𝓡
ژانر: فانتزی، درام، عاشقانه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام من بعد از مدت ها اومدم با پارت جدیدی از رمانم ✔️
🩵اگر هنوز پارت های قبلی رو ندید روی برچسب پایین بزنید و پارت های قبل رو بخونید🩵
برای خوندن رمان به ادامه برید👇🏻
از زبان کاترین
از خواب بیدار شدم چون دیشب نتونستم خوب بخوابم خسته بودم.
از روی تخت بلند شدم و مارون رو صدا زدم
مارون: بله بانوی من، باهام کاری داشتید؟
یک نگاهی بهش انداختم انگار فقط من نبودم که خسته بودم، از حالت چهره سیاهی زیر چشم هاش معلوم بود که خسته اس.
کاترین: لطفا کمکم کن آماده بشم.
مارون: بله بانوی من
به کمک مارون آماده شدم.
کاترین: مارون لطفا صبحونه ام رو بیار
مارون: چشم
مارون صبحونه ام رو آورد امروز اشتها نداشتم و با بی میلی کمی از غذام رو خوردم
کاترین: میتونی ببریش
مارون از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیه برگشت
کاترین: مارون چطوره امروز مرخصی بگیری؟
مارون: ها...؟ نه خیلی ممنون که به فکرم هستید ولی نمیتونم مرخصی بگیرم
کاترین: ولی خسته به نظر میای
مارون: خب نه اون....
حرفش رو قطع کردم و به صرتش زل زدم و با جدیته گفتم: همین که من گفتم امروز رو مرخصی میگیری همین و بس
سرش رو انداخت زمین و با صدای که میلرزید گفت: بله..بانوی من
نگاهی بهش انداختم و گفتم: خوبه
با خوشحالی از اتاق خارج شد و رفت، لبخندی روی لبم نشست.
اون یه خدمتکار معمولی نبود بهترین دوستم هم بود و یکی از کسانی که رازم رو میدونست و من خیلی بهش اهمیت میدادم.
از اتاق خارج شدم و به سمت باغ بزرگی که اونجا اوقاتم رو می گذروندم رفتم.
روی صندلی نشستم و از یک خدمتکار خواسم برام چای بیاره
چای داغ رو به صورتم نزدیک کردم و کمی ازش نوشیدم، این باغ خیلی آرامش بخش و زیبا بود
همینطور که داشتم چای مینوشیدم یادم افتاد که قراره امروز به مراسمی که پرنسس فلورا دعوتم کرده برم زود از اونجا بلند شدم، یک خدمتکار رو صدا کردم
کاترین: بگو زود کالسکه رو آماده کنن چون میخوام برم بیرون
خدمتکار: چشم بانوی من
از عمارت خارج شدم که دیدم کالسکه آماده اس سوارش شدم
بعد از مدتی رسیدم و پیاده شدم، چند روز قبل یک خیاط خواسته بودم لباس آماده کنم فکرنم تا الان آماده شدند
داخل رفتم که به لوسیندا برخوردم. این روباه حیله گر اینجا چیکار میکرد؟
لوسیندا: واو چه تصادفی بانو کاترین هم اینجاس.
کاترین: بانو لوسیندا ادب حکم میکنه که اول سلام کنید یعنی شما آداب و معاشرت یاد نگرفتید؟
با این حرفم قشنگ از قیافش معلوم بود که اعصابش خط خطی شده ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه
پوز خندی زد و گفت:
لوسیندا: او اونقدر از دیدنتون هیجان زده شدم که فراموش کردم، عذر میخوام.
کاترین: خوشحالم که به اشتباهتون پی بردید
این رو گفتم و از کنارش رد شدم، مونده بودم چجوری خودش رو کنترل کرده
من خوب لوسیندا رو میشناختم اون کینه ی بدی از من داره ویکی از کاندید های ازدواج هس
بیخیالش شدم به سمت زنی که اونجا کار میکرد رفتم
کاترین: به خاطر لباس هایی که سفارش داده بودم اومدم
زن: بله بفرمایید، از این طرف
دنبالش راه افتادم
لباس هارو گرفتم و از اونجا خارج شدم و سوار کالسکه شدم و به سمت عمارت حرکت کردم.
از کالسکه پیاده شدم و داخل عمارت شدم به خدمتکار گفتم که وسیله هامو داخل اتاق بزاره و به یه خدمتکار دیگه گفتم بیاد تا کمک کنه آماده بشم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ☆
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🤍
❣️حتما لایک کنید و نظراتون رو از طریق کامنت ها بگید❣️
به هر حال این پارت شرطی نداره ولی قراره پارت های بعدی شرط داشته باشه
بای بای 👋🏻