سلام من نویسنده جدید هستم و شما رو به خواندن این تک پارتی دعوت می کنم. 

امروز هم مثل روز های کسل کننده ی دیگه از خواب بلند شدم برای این میگم کسل کننده چون من هیچ کس رو جز خودم تو این دنیا ندارم. 

وقتی ده سالم بود، مادرم رو به خاطر تصادف از دست دادم و تازه تو هفده سالگی پدرم به خاطر بیماری فوت کرد. 

از اون به بعد افسرده و غمگین شده بودم و دلم می خواست خود. 😵کشی کنم فقط  به خاطر مادرم که می گفت تو باید آدم موفقی بشی زنده موندم. ولی پدر و مادرم کم اذیتم نکردن،اما در عوض من اونا رو خیلی دوست داشتم. 

امروز روز تولدم بود من 20 ساله میشم ولی چه فایده داره که بخوام تنها جشن بگیرم برای همین رفتم حاضر شدم که برم سرکارم من بعد فوت پدر و مادرم برای اینکه به توانم هزینه ی خودم رو بدم ترک تحصیل کردم و داخل یک قناد ی مشغول به کار شدم. 

حاضر شدم سعی کردم یه امروز رو به خاطر روز تولدم شاد باشم به سمت محل کارم حرکت کردم.  هوا، حال و هوای پاییزی خاصی داشت. تو فکر بودم، جوری داخل افکارم فرو رفته  بودم که ماشین رو وقتی از خیابان رد می شدم ندیدم تصادف کردم و بعد از چند ثانیه دیگه چیزی متوجه نشدم و به سمت دیار باقی شتافتم.  و حتی در روز تولدم تنها ترین کس داخل زندگیم شدم. 

ببخشید که کم بود اولین باره که دارم رمان می‌نویسم خدا حافظ ❤🙏