سلااااااآااااااام به همه ادامه 

 

مرینت: با اینکه داشتم از درد میمردم ولی سری بلند شدم لباسامو با بدبختی پوشیدم به منفور ترین موجود دنیا نگاه کردم با بغضی که داشت نفسمو تنگ میکرد گفتم ......

 

ازت متنفرم .....

 

از اتاق زدم بیرون آروم از پله ها اومدم پایین دلم میخواست ازین عمارت نحس زود تر برم بیرون منتظر الکس نموندم از عمارت زدم بیرون همین طور که داشتم تو خیابون میدویدم گریه میکردم بدبخت شده بودم حالا چی کنم رسیدم خونه در رو هول دادم رفتم سمت اتاقم رو زمین افتادم از ته دل گریه کردم نمیدونستم زود تر واس چی گریه کنم واس  دردم  ،یا  واس قلبم که پودر شده  با گریه خودمو سمت کِشو رسوندم یه قرص خوردم نمیدونم قرص چی بود به تنها چیزی فک میکردم این بود که دردم آروم شه چشمام گرم شد افتادم رو زمین ....

 

الکس ......

 

نگران مرینت شدم یه ساعته رفته بالا رفتم دنبالش که نبود همه عمارت گشتم نبود ترس برم داشت نکنه یکی مرینتو  دزدیده رفتم سمت نگهبانی که دم در بود پرسیدم که گفت نیم ساعت پیش یه دختر با گریه از عمارت زده بیرون با نشانه هایی که داد فهمیدم مرینته بیدون خداحافظی از کسی از عمارت زدم بیرون پشت فرمون نشستم با سرعت خودمو رسوندم خونه در اتاقو باز کردم دیدم که رو زمین خوابش برده یه قرص کنارش افتاده بود اول با ترس سمت مرینت رفتم دیدم داره آروم  نفس میکشه نمیدونم کی نفسمو تو سینه حبس کرده بودم که رهاش کردم بلندش کردم رو تخت گذاشتمش قرص آرام بخش رو گذاشتم رو میز از اتاق زدم بیرون رفتم اتاق خودم .......

 

مرینت......

نیا .... ت ... ترو خدا نیا جلو کمک داری بدبختمون میکنی خواهش میکنم .....

با چیغی که کشیدم از خواب پریدم از سر صورتم عرق سرازیر میشد بی‌حال افتادم رو تخت که در اتاق باز شد 

 

الکس .....

 

با صدای چیغ مرینت از خواب پریدم دویدم سمت اتاقش داشت تن تن نفس می‌کشید رنگش پریده بود داشت تو تب میسوخت سری بردمش بیمارستان ...

 

آدرین......

 

هم خوشحال بودم هم ناراحت 

دلیل خوشحالیم اینکه که مرینت زن الکس نیست اون دخ*تر بود ناراحتیم واس اینه که ازم متنفر شده تا الان فک میکردم همش واس دلخوریه ولی وقتی که چشمای پُر نفرتشو دیدم قلبم لرزید دیگه حتا بهم نگاه هم نمیکنه خدایا چی کار کردم ......

 

الکس .....

مرینتو رسوندم بیمارستان دکتر اومد بالا سرش اول ماکس آکسیژن رو صورتش گذاشت بردنش اتاق مراقبت های ویژه چی به سر مرینت اومده بود .....

 

² روز بعد ‌...

 

الکس .....

از خونه زدم بیرون رفتم سمت شرکت امروز جلسه مهمی داشتیم ولی فکرم جای دیگه بود مرینت ² روزه  بیهوشه دکتر گفت واس فشار روحی این طوری شده نمیدونم چش شده بود از موقع که فرانسه اومدیم دیگه مرینت مث قبل نبود باید از فرانسه بریم جلسه رو گذاشتم واس فردا رفتم سمت بیمارستان......

 

 

آدرین.....

از موقع که مرینت تو بیمارستان بود دیگه خواب خوراک نداشتم توی این دو روز جلوی در بیمارستان بودم خودمو برای هزارمین بار لعنت کردم بیشتر ازین ناراحت بودم که دیگه شانسی نداشتم کلاه مشکی هودیمو رو سرم انداختم از ماشین پیاده شدم مطمئنم  الکس امروز جلسه داره نمیاد بیمارستان با خیال راحت رفتم تو بیمارستان اتاق مرینت رو پیدا کردم آروم در باز کردم که با دیدنش زیر اون همه دم دستگاه پاهام سست شد من با مرینتم چی کا  کرده بودم دستاش رو گرفتم توی دستم بوسه آرومی به پشت دستش زدم دلم برای چشاش تنگ شده بود زیر لب گفتم ....

 

به هوش بیا مرینتم ازم متنفر باش اصلا منو آتیش بزن ولی به هوش بیا بیدون تو دارم از پا در میام اگه به هوش نیایی منم میام پیشت خم شدم پیشونیش رو بوسیدم که صدای عصبی الکس به گوشم خورد ....

 

الکس : داری چی غلطی میکنی عوضی 

 

 

 تماممممم شددد 

 

خب عزیزان خودم چطورین میدونم ناراحتی دلخورین که چرا دیر پارت دادم واقعا نمیتونستم پارت بدم سرم شلوغ بود ولی الان یه پارت طولانی دادم ....

 

امروز از اول رمانم تا جایی که پارت دادم خوندم دوتا چیز کشف گردم .....

 

یکی اینکه از رمان یه سال میگذره 😃🤍

دومم اینکه قبلا چقد یه پارتو زیاد می‌نوشتم 🤭😐

الان که میبینم من تنبل ترین نویسنده دنیام توی یه سال فقط ²⁴ پارت از رمانم دادم ؟؟  🙁💔

خاک بر ملاجم کنن 

 

دیگه تموم شد همون موقع که شرط رو کامل کردید فرداش پارت میدم اینو قول میدم بهتون ❤️🧸

 

شرط برای پارت بعدی 

 

80 کامنت 

22 لایک 

بترکونید که بریم پارت بعدی 

راستی هر کی 5 کامنت بده تو گفتمانم واسش یه اسپویل بزرگ از رمان میگم 

 

تا بعد بای بای 

🧸🤍