بفرمایییییید...

 

پارت هفتم: ته‌جو – ساختن بی‌صدا

دانشگاه شلوغ بود.  

دانشجوها با لباس‌های رنگی، با کیف‌های سنگین، با چشم‌هایی که دنبال آینده بودن.  

من، با یه دفترچه‌ی نقاشی توی کیفم، وارد شدم.  

نه برای دیدن میسو،  

برای ساختن خودم.

ثبت‌نام کردم.  

رشته‌ی ریاضی.  

همون رشته‌ای که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بخوام بخونم.  

ولی حالا، می‌خواستم بفهمم دنیای میسو چه شکلیه.

کلاس‌ها شروع شد.  

استادها سخت‌گیر بودن.  

معادله‌ها پیچیده.  

ولی من موندم.  

هر شب، صفحه‌ای از دفترچه‌ی میسو رو پر می‌کردم.  

نه با نقاشی،  

با جمله‌هایی که هیچ‌وقت نتونستم بهش بگم.

> "اگه اون شب زنگ زده بودم، شاید الان کنارم نشسته بودی."

> "اگه هنوز نقاشی می‌کشی، بدون من دارم یاد می‌گیرم بخونمشون."

---

یه روز، وسط راهرو، دیدمش.  

میسو، با یه دوست، داشت می‌خندید.  

لباسش ساده بود، ولی نگاهش سنگین.  

منو دید.  

یه لحظه مکث کرد.  

نه لبخند زد، نه اخم کرد.  

فقط رد شد.

ولی همون لحظه، فهمیدم که دیده‌م.  

و همین، برام کافی بود.

---

شب، توی خوابگاه، دفترچه رو باز کردم.  

یه نقاشی کشیدم.  

یه درخت، با ریشه‌هایی که به قلب یه آدم وصل بودن.  

زیرش نوشتم:

> "من هنوز همون ته‌جو‌ام. فقط دارم یاد می‌گیرم بهتر باشم."

---

فردا، توی کتابخونه، یه نفر کنارم نشست.  

خواهر میسو بود.  

لبخند زد.  

– هنوز داری می‌نویسی؟  

– هر شب.  

– اونم هنوز نقاشی می‌کشه. ولی نمی‌ذاره کسی ببینه‌شون.  

– خوبه. یعنی هنوز یه چیزی مونده.

خواهرش یه چیزی از کیفش درآورد.  

یه کاغذ تاخورده.  

داد بهم.  

– اینو چند شب پیش کشید. گفت اگه ته‌جو واقعاً تغییر کرده، خودش می‌فهمه چی منظورشه.

بازش کردم.  

یه نقاشی بود.  

یه آدم، با یه قلب ترک‌خورده، ولی توی دستش یه مداد بود.  

زیرش نوشته بود:

> "ترمیم با صبر، نه با حرف."

لبخند زدم.  

نه از خوشی،  

از فهمیدن.

 

بچه ها رمان دیگه داره تموم میشه هااا😭😭