بزن ادامه

🧪 پارت نهم: میسو – از دور، بی‌صدا

سالن مسابقه پر بود از صدا، نور، و اضطراب.  

دانشجوها داشتن پروژه‌های علمی‌شون رو ارائه می‌دادن.  

من، کنار خواهرم، ایستاده بودم.  

نه برای تشویق،  

برای دیدن.

ته‌جو روی صحنه بود.  

با یه پروژه‌ی ساده، ولی دقیق.  

یه مدل ریاضی برای تحلیل الگوهای رفتاری در روابط انسانی.  

اسم پروژه:  

> "نقطه‌ی شروع"

لبخند زدم.  

نه از خوشی،  

از فهمیدن.

شروع کرد به توضیح دادن.  

صداش آروم بود، ولی محکم.  

نه مثل قبل، نه مثل اون ته‌جوی خجالتی.  

یه ته‌جوی جدید بود.  

ولی هنوز همون ته‌جو.

گفت:  

– این مدل، بر اساس یه فرض ساده ساخته شده:  

– "آدم‌ها تغییر می‌کنن، ولی فقط وقتی کسی نگاهشون کنه، حتی از دور."

نگاهم کرد.  

یه لحظه، فقط یه لحظه، چشم‌هامون قفل شد.  

نه لبخند زدیم، نه حرف زدیم.  

فقط دیدیم.

ارائه تموم شد.  

تشویق شد.  

ولی من هنوز ایستاده بودم.  

با یه قلب سنگین،  

و یه ذهن پر از سؤال.

بعد از مسابقه، ته‌جو از سالن بیرون زد.  

من هم رفتم.  

نه برای حرف زدن،  

برای روبه‌رو شدن.

کنار در ایستاد.  

من نزدیک شدم.  

فاصله‌مون کم بود، ولی هنوز یه دنیا بینمون بود.

گفتم:  

– پروژه‌ت خوب بود.  

– ممنون.  

– اون جمله‌ت... درباره‌ی اینکه آدم‌ها فقط وقتی تغییر می‌کنن که کسی نگاهشون کنه...  

– آره؟  

– من دیدمت.  

– یعنی بخشیدی؟  

– نه هنوز.  

– یعنی امید هست؟  

– شاید.

سکوت شد.  

ته‌جو گفت:  

– همین کافیه.

و رفت.  

نه با ناامیدی،  

با آرامش.

من ایستادم.  

برای اولین بار،  

بدون خشم،  

بدون ترس،  

فقط با یه حس ساده:  

> "شاید یه روزی دوباره با هم حرف بزنیم."

 

پارت بعدی پارت آخره...ولی یه رمان دیگه دارم می‌نویسم و توی پارت بعدی و آخره همین زمان می خوام معرفیش کنم 😘😘