
وقتی او زنگ میزندp10 + معرفی رمان دشمن دوست داشتنی من

خب رمان دشمن دوست داشتنی من در مورد باهوش ترین دختر دبیرستان (رونا) و خنک ترین پسر دبیرستان (سوک هون) که یک مستند ساز می خواد از کنار هم بودنشون مستند بسازه که باهوش ترین دانش آموز و خنگ ترین دانش آموز در کنار هم چطوری زندگی میکنن و بعد در ادامه ی رابطشون میبینیم....نظرتووون چیه 😭..تورو خدا بهم بگین 😘😘😘
🎨 پارت دهم: میسو – پایان، یا شاید شروع
چند ماه گذشته بود.
پاییز رسیده بود، با برگهای زرد و هوای خنک.
نمایشگاه نقاشی دانشگاه برگزار شده بود.
این بار، من شرکت کرده بودم.
تابلوهام ساده بودن.
نه رنگهای تند، نه فرمهای پیچیده.
فقط حس.
فقط خاطره.
یکی از تابلوها، گوشهی سالن، بیشتر از بقیه توجه جلب کرده بود.
یه درخت، با ریشههایی که به قلب یه آدم وصل بودن.
ولی این بار، قلب ترکخورده نبود.
ترمیم شده بود.
با نخ، با وصله، با صبر.
زیرش نوشته بودم:
> "ترمیم با صبر، نه با حرف.
> و گاهی، با نگاه کسی که منتظره، حتی از دور."
سالن شلوغ بود.
ولی من فقط دنبال یه نفر بودم.
نه برای دیدن،
برای دیده شدن.
تهجو اومد.
بیخبر.
با یه کیف ساده، یه نگاه آروم، و یه لبخند نصفه.
ایستاد جلوی نقاشی.
چند لحظه سکوت کرد.
بعد، آروم گفت:
– این نقاشی...
– همونیه که تو شروع کردی.
– ولی تو تمومش کردی.
لبخند زدم.
نه از خوشی،
از آرامش.
– تهجو، من هنوز نمیدونم چیکار کنم.
– لازم نیست بدونی.
– ولی دیگه ازت نمیترسم.
– منم دیگه از خودم نمیترسم.
سکوت شد.
ولی این بار، سنگین نبود.
آروم بود.
مثل نفس بعد از گریه.
– اگه هنوز همون تهجو باشی...
– من هنوز همونم. فقط بهتر شدم.
نگاهش کردم.
یه لحظه، فقط یه لحظه، حس کردم همهچیز ممکنه.
نه قطعی،
نه کامل،
ولی ممکن.
رفتم سمت دفتر ثبتنام نمایشگاه.
یه جمله نوشتم:
> "شاید یه روزی دوباره با هم حرف بزنیم."
و تهجو، کنارم، فقط گفت:
> "من منتظرم. حتی از دور."
بچه ها راستی لطفاً تورو خدا نظرتونو در مورد خلاصه ای که از رمان جدیدم نوشتم بگید بهم😭😭😭