
دنیای از دید آدمهای اضافه

"سلام من همونیم که توی جمع کسی سمتم نمیاد"
بفرما ادامه مطلب اومدم با یه روایت کوتاه دیگه
سلام من گلی ام همونی که توی جمع ها کسی سمتم نمیاد میخوام امروز دنیا رو از دید خودم به شما نشون بدم، از زنگ های ورزش خوشم نمیاد چون هیچکس منو داخل گروهش راه نمیده من آدمی بدی نیستم میخوام باهاشون دوست باشم به نظرم آنها آدمهای جالبی هستن اما فکر نمیکنم این علاقه متقابل باشه. یه روز معلم خودش مارو گروهبندی کرد من افتادم همراه یه اکیپ اونها کلی اصرار کردن که جای من رو عوض کنن اما معلم قبول نکرد من اضافه ی اون گروه بودم، کسی به خودش زحمت نداد با من آشنا بشه. میتوانستم بشنوم وقتی اونها زیرلب داشتن درباره ی من صحبت میکردند و میگفتن که من مزاحم شون شدم. دیگه بهش عادت کردم. اینکه جزو اکیپ و گروهی نباشم، دانش اموز ممتاز یا مورد علاقه ی کسی نباشم. بین بقیه به چشم نیام و توی جمعیت ناپدید بشم، ما اضافه ها اینجوری زندگی میکنیم به جایی تعلق نداریم توی خانواده مون بچه ی ناخواسته هستیم و رابطه ی خوبی هم با بقیه نداریم، توی فامیل اونی هستیم که بقیه بدون اون بیرون میرن و تنهاش میذارن چون «اضافه» است . توی دنیا کسی اضافه هارو دوست نداره چون میگن فرقی با بقیه ندارم همه ی خصوصیت خاصی دارن ولی اونها عادیان. ما اضافه ها مثل کیک های میوه ای هستیم مورد علاقه ی کسی نیستیم، انتخاب اول کسیم نبودیم،فقط وجود داشتیم. بعضی آدمها ها مثل کیک شکلاتی آن محبوب و شیرین هستن حتی اگه مورد تایید بعضیا نباشن بازهم اونقدری طرفدار و دوست دارن که اون تایید نگرفتن به چشم نیاد ولی اضافه ها فرق داریم. ماها برعکس هستیم آدمهای کمی هستن که مارو انتخاب کنن، احتمالا اون انتخاب شدن هم از سر ترحمی باشه که به ما دارن. ، وقتی اضافه باشی یاد میگیری خیلی کارها رو تنهایی انجام بدی نه چون دوست داری چون کسی رو نداری. زنگ تفریح تنها رفتن،تنها غذا خوردن، تنها بیرون رفتن. ما درونگرا نیستیم صرفا کسی رو نداریم، آدمهای بدی هم نیستیم. انتظار نداریم مارو دوست بدونید و باهام خیلی خوش رفتار باشید اما دلمون میخواد که با ما مثل بقیه رفتار کنید وقتی معلم مارو میاره توی گروه شما ما قصدی نداریم دوستی شمارو خراب کنیم یا به شما بچسبیم اما دلمون میخواد با ما مثل اضافه ها رفتار نکنید اگر مارو دوست ندارید بهمون بگید دل ما میگیره وقتی که دست دوستی به سمت کسی دراز کنیم و اون باهامون مثل فضایی ها رفتار کنه. اگر وقتی برای شناختن ما بذارید شاید بفهمید که ماهم مثل شما هستیم میتونیم دوست های خوبی براتون باشیم امتحانش کنید یه بار اون آدمی که کنار شما قرار گرفته فرصت بدید یه بار اون کسی که توی اکیپ یا فامیل همیشه فراموش میشه یا رها میشه فرصت بدید شاید اونها اون آدمی که شما فکر میکنید نباشن، اون آدم حوصله سربر و نچسبی که که از جمع دور افتاده نباشن. شاید اونها یه روح زیبا و خواستنی داشته باشن که زیر گرد و غبار تنهایی مدفون شده باشه، من دنبال ترحم و دلسوزی شما نیستم ولی امتحان کردن اینکار هم ضرری نداره. میخواهید بدانید ته داستان ما اضافه ها به کجا میرسه ؟ ما حتی وقتی پیر بشیم هم اضافه میمونیم پس بیاید آخر خط زندگی یه آدم اضافه رو بهتون نشون بدم
من گلیام توی خانه سالمندان زندگی میکنم شوهرم از دنیا رفته،بچه هام بزرگ شدن و ازدواج کردن. من نوه هامو خیلی دوست دارم ولی زیاد نمیتونم اونها رو ببینم. بیرون این خانه سالمندان یه باغچه هست پر از گل های اطلسی و همیشه بهار یه درخت سیب هم داره بذر اون درخت رو یکی از سالمند های همینجا کاشته ، وقتی به باغچه ی اینجا نگاه میکنم یاد خونه ی قدیمی ام می افتم وقتی که هنوز کنار بچه هام و نوه هام بودم، کار زیادی از من برنمیآید چون پیر شدم ، من وقتی با پسرم زندگی میکردم اونها یه باغچه کوچیک داشتم ولی خیلی سربار بودم اسم پسرم سامه از وقتی بچه بود با جون و دل بزرگش کردم ، مثل گوهر توی دلم نگه اش داشتم اون رفت دانشگاه من اونموقع به سن الانم نبودم موهام تازه داشت سفید میشد و وقتی سام ازدواج کرد تازه ۵۰ سالم شده بود. سام و خانومش زوج خوبی هستن و همیشه کنارم بودن و منم دوستشون دارم ، اما بعد اینکه بچه هاشون به دنیا اومد و مخارج خونه بیشتر شد، من داشتم میشدم یه سربار و بار اضافه روی دوش بچه هام ، اونها خیلی مهربون بودن با من اما هنوزم نگاه های ترحم انگیز و غصه دار شان را به خاطر میارم آنها رفتار بدی نداشتند اما میتوانستم بفهمم که جای من دیگر آنجا نیست، چاره ی دیگری هم نبود من جایی برای رفتن نداشتم. برای همین سام مرا به خانه ی سالمندان آورد و به من قول داد که به سراغم می آید. وقتی روز اول به اینجا آمدم سام و نوه هایم همراهم آمدند و مرا هنگام خداحافظی در آغوش گرفتند ، اینجا فضای غمگینی نداشت همیشه نوه ها و بچه ها به والدین پیر خود سری میزدند اما بعد از روزی که به اینجا آمدم سام دیگر نیامد نگرانش شدم، از دیگران درباره ی او سوالی پرسیدم و گفتند که حالش خوب است و زندگی خوشی دارد. از خوشبختی ی پسرم خوشحالم اما احساس میکنم که او دیگر مرا فراموش کرده ، وقتی که نوه های دیگر به دیدار سالمندان اینجا می آید قلبم تیر میکشد و چشم انتظارم که نفر بعدی سام و نوه هام باشند اما نیستند ، خبر رسیده که نوه های عزیزم مهاجرت کردند و آنجا زندگی جدیدی برای خود شروع کردند همه ی آنها روزگار خوبی دارد ، فکرکنم اضافه ی ان خانواده فقط من بودم شکایتی هم نیست وقتی اضافه به دنیا بیایی اضافه هم از دنیا میروی حتی اگر درس بخوانی و ازدواج کنی و بچه دار هم بشوی ، بازهم مردم تو را اضافه میبینند ، اگر میتوانستم دوباره نوه هایم یا پسرم را ببینم به اونها میگفتم «با اضافه ها مهربان تر باشید». و این آخرین حرف گلی به عنوان یک آدم اضافه بود
اگه خوشت اومد لایک کن بای بای ❤️💔