رمان جدید: تنها خواسته پارت اول

سلام....
برای خوندن این داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید!
خب خب، سلام به همگی!
من سولماز هستم و خب جزو اولین نویسنده های این وب بودم و شاید یک سریا منو به یاد بیارن و یک سریا هم نه
میخواستم این رمانی رو که خیلی وقته روش کار میکنم منتشر کنم امیدوارم از پارت اولش خوشتون بیاد!
راننده سریع در رو برام باز کرد.
دسته گل رو از کنارم برداشتم و به استودیو بزرگی که صدای آهنگش تا اینجا می اومد خیر شدم.
_ کی بيام دنبال تون؟
به راننده که کنارم ایستاده بود و این حرف رو زده بود نگاه کردم و گفتم: باهات تماس میگیرم.
سرش رو به علامت تأیید حرفم تکون داد و سوار ماشین شد.
به طرف استودیو راه افتادم.
وقتی که وارد استوديو شدن دنبال صندلیم گشتم.
صندلی که کلویی برام رزرو کرده بود اگر اصرار های اون نبود اینجا نمی اومدم.
دلم نیومد دلش رو بشکنم چند ماه بود برای کنسرتش تمرین میکرد.
صندلیم رو توی ردیف اول پیدا کردم و روش نشستم و دسته گلی که براش آورده بودم رو روی پاهام گذاشتم و به صحنه نگاه کردم. به نظر می اومد اجرا داره کم کم شروع میشه.
بعد نور افشانی هایی که کلویی برام تعریف کرده بود رو سن اومد و صدای تشویق بلند و شاد طرفدار هاش رو شنیدم.
به لباس هاش که برای اجرای امشب طراحی شده بود نگاه کردم. مثل همیشه خوشپوش و پر از انرژی...
انرژی همیشگیش به همه سلام کرد و من نگاهش رو دیدم که دنبال من میگشت و وقتی منو توی ردیف اول دید بهم چشمک زد و اجراش رو شروع کرد.
* * * * * * * *
بعد از نشون داد کارت شناسایی به مأمور های که مسؤل اینجا بودن بهم اجازه ورود دادن.
تنها افرادی میتونستن وارد پشت صحنه بشن که جزو مهمونای ویژه باشن.
نگاهم رو دنبال کلویی چرخوندم.
دلم میخواست هر چه زودتر از اینجا برم.
اما انگار کلویی منو زودتر پیدا کرده بود چون چند لحظه بعد، منو دید.
در حالی که دستش دور بازوی لوکا حلقه است داره به طرف من میاد.
نگاهم روی بازوی لوکا ثابت موند.
حسرت شاید...
_ بالاخره اومدی!
صدای شاد کلویی باعث شد تا نگاهم رو از روی بازوی لوکا که دست کلویی دورش حلقه شده بود بگیرم و به چشم های پر از محبت کلویی نگاه کنم. چند لحظه به لوکا نگاه کردم ولی اون اصلا حواسش به من نبود و به یک سلام آروم و دوستانه اکتفاف کرد
برای پوشوندن غم درونیم خندیدم و گفتم: مگه میشه تو اجرا داشته باشی و من نیام.
_ نه اینکه خیلی هم میای ... آدرین کجاست؟ بازم نیومده؟
دروغ هایی که توی خونه کلی تمرین کرده بودم تا جواب سوالاش بگم رو مثل یک ظبط صوت براش توضیح دادم. حرف هایی که توی خیالاتم همیشه بهم میگفتیم.
لوکا کلافه گفت: این پسر نمیخواد یک روز بیخیال کارش بشه؟
لبخند خجالت زده ای روی لب هام نشست و گفتم: آخه خیلی فوری بود ، باید حتما میرفت.
بعد دسته گل رز هلندی صورتی رنگی که برای کلویی خریده بودم و میدونستم چقدر دوست داره رو بهش دادم و گفتم: ولی اینا رو برات فرستاد و گفت حتما بهت بدم.
همونطور که حدس میزدم کلویی عاشق گُل ها بود و با دیدن اون گل های تازه که امروز خریده بودم قضیه رو کاملا فراموش کرد.
_ دیگه باید منم برم باید هر چه زودتر برگردم پاریس.
_ آخه این وقت شب؟ تا برگردی پاریس که ساعت ۴-۵ صبحه!
حتی برای این حرف کلویی هم حرف آماده داشتم.
_ تو که بهتر از من خان داداشت رو میشناسی کافیه برای ۲ تا وعده ی غذایی ، غذای رستوران بخوره ... اون وقت بیا و ببین که چه دل دردی میگیره.
_ آخه اینجوری که نمیشه مرینت زنگ بزن بهش بگو بیاد.
به لوکا که این حرف رو زده بود نگاه کردم و گفتم: خیلی دلم میخواست اینجا بمونم ولی نمی تونم هم خودم فردا کلاس دارم هم بخاطر آدرین باید برگردم.
لوکا و کلویی که اصرار پیش از حد منو دیدن دیگه اصرار نکردن و چند دقیقه بعد لوکا منو کلویی رو تنها گذاشت تا با من راحت تر باشیم و حرف بزنیم.
_ خوشحالم که بالاخره یکی پیدا شد بتونه از پس آدرین بر بیاد.
دلم به حال کلویی میسوخت ، گناهی فکر میکرد آدرین عاشق منه با هم زندگی میکنم اما حتی ما همخونه هم نبودیم. بودیم؟
همخونه ها همدیگر رو هر روز میبینن اما من فقط آخر هفته ها آدرین رو میدیدم اون آخر شبا اونقدر خسته بود که همون جا روی مبل خوابش میبرد.
نمیدونم بخاطر اینکه من رو نبینه خودشو زیر کار خفه میکنه یا واقعا سرش شلوغه؟!
_ با اینکه میشه گفت بیشتر از چند ماه هست که آدرین رو ندیدم و دلم براش تنگ شده اما خوشحالم که تو کنارشی ، تا تو پیشش باشی همه چی خوبه.
دلم نمیخواست بیشتر از این به کلویی دروغ تحویل بدم برای همین موضوع رو عوض کردم و گفتم: از کارت چه خبر؟
مثل همیشه شروع کرد درباره ی صحبت کردن آهنگ هاش ، طراحی و عکاسی آلبوم های جدیدش ، مصاحبه های که انجام داده و به زودی پخش میشه و کلی چیز دیگه...
مثل اینکه ژن آدرین که همیشه ی خدا سرش شلوغ باشه توی کلویی هم بود.
بیشتر از چند دقیقه نتونستم با کلویی صحبت کنم چون چند دقیقه بعد طرفداراش اومدن پیشش تا باهاش عکس بگیرن و ازش امضا بگیرن و من به این فکر کردم که ای کاش آدرین هم مثل خواهرش همین قدر مهربون بود. حتی تصورش هم باعث میشد شاد بشم.
به راننده زنگ زدم تا بیاد دنبالم و توی این وقت کوتاه از لوکا و کلویی خداحافظی کردم و کلویی مثل همیشه ازم خواست تا طراحی آلبوم جدیدش رو انجام بدم ، هر چند هرچی بهش میگفتم که من طراح نیستم و این کار رو فقط برای تفریح انجام میدم قبول نکرد.
-----------
امیدوارم که این پارت رو دوست داشته باشید و منتظر انتقادات شما هستم
راستی بچه اینجا کسی هست که کانون بره و درگیر امتحانات فاینالی باشه که آخر شهریور برگزار میشه؟ اگر کسی هست بهم داخل شخصی امتحان بدم یکی از دوستام یک مبلغی رو میگیره براتون امتحان میده اگه خواستین بهم بگین آیدی روبیکا یا تلگرامش رو براتون بفرستم