پارت جدید 😁

* * * * * * * *  

  

_ تو هم میای؟  

_ آخه اینجوری که نمیشه آلیا. 

_ ببین برنامه مون برای بعد از امتحاناته میخوای بریم تو دل طبیعت همه ی خستگی مون بره.  

دنبال بهونه بودم. 

 چند آخر هفته بود که با بخاطر کلاس های فوق ویژه یا امتحانات اصلا خونه نبودم. شاید آدرین منو خودش رو یک خانواده نمی‌دید یا حتی منو دوست نداشت ولی منکه دوستش داشتم اون شوهرمه ، دوست داشتنش برای منی که به طور قانونی همسرش به حساب میام جرم نیست. منم دلم میخواست آخر هفته رو با آدرین باشم. مغزم فریاد زد: 

( تو دوست داری پیشش باشی. اون چی؟ چه دلیلی داره کل هفته رو کار کنه تو رو تنها بزاره)  

یعنی آدرین از من خوشش نمیاد؟ یا حتی امکان داره ازم متنفر باشه‌.  

_ میای یا نه؟ تازه سامائول هم میاد!  

با حرف آلیا به خودم اومدم و با تعجب گفتم: خب معلومه که میاد همه ی بچه های کلاس میان مگه نه؟ 

آلیا با شیطنت گفت: میدونی اصلیت سامائول برای کجاست؟  

سرم رو به علامت منفی تکون دادم که با هيجان گفت: اسپانیا! بخاطر دانشگاهش با خانواده اش اومدن فرانسه ، البته خب جای دوری نرفتن اسپانیا همین همسایه ی خودمونه.  

من که هیچی از حرف های آلیا رو متوجه نشده بودم گفتم: خب چه ربطی به من داره؟ 

_ بیخیال دختر همه ی کلاس فهمیدن غیر از تو که همش سرت یا توی کتابه یا جزوه .... یعنی تو متوجه ی نگاه های خیره اش نشدی. یک جوری نگات میکنه آدم یاد رومئو میفته که داره به ژولیت نگاه میکنه ... حتی همین الانم داره بهت نگاه میکنه بهش نگاه کن! 

دور و بر رو نگاه کردم که دیدم حق با الیاست ، وقتی سامائول دید منم دارم بهش نگاه میکنم لبخند زد منم برای اینکه بی احترامی نکرده باشم لبخند زدم و سرم به عنوان سلام کردن تکون دادم.  

سامائول زیبایی های داشت که هر دختری رو جذب می‌کرد ، اما برای من که عاشق آدرین بودم یک خیانت به حساب می اومد نه؟ مخصوصا اینکه من واقعا همسرش بودم. آلیا نمیدونست من ازدواج کردم. خودم که میدونستم نباید به داشتن خواستگار فکر کنم‌.  

_ بیخیال آلیا منکه بهت گفتم قصد ازدواج ندارم.  

_ تا کی دختر؟ تا کی؟ 

آخه من چه جوری بگم من با آدرین اگراست ازدواج کردم؟ اصلا کی باورش میشه؟ برادر یکی از ستاره های موسیقی که حداقل هر چند ماه به عنوان یک سرمایه‌گذاری موفق باهاش مصاحبه میشه.  

بار ها از آدرین پرسید بودم ، اونم گفته بود توی پاریس فعلا کسی نمیدونه پس بزار به همین راز ادامه بدیم‌.  

برای عوض کردن بحث گفتم: بیخیال ، پسرا که جایی نمیرن بیا فعلا تمرکز مون رو بزاریم برای این درسه ... میدونی که چه استاد سخت گیری داره!  

دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: نمیخوام بزارمت روی فشار اما بهش فکر کن! .... 

  

* * * * * * * *    

 

_ ببخشید مرینت من اصلا یادم نبود موقع امتحانات دانشگاته ... اگر نمیتونی بهم بگو به لوکا بگم برام طراح پیدا کنه.  

به محبت کلویی لبخند زدم آخه اون بیچاره که خبر نداشت من کل روز خونه ام یا دانشگاه و با وجود درس های دانشگاه کلی وقت اضافه داشتم. 

_ نه واقعا کلویی لازم نیست. وقت میکنم مگه چقدر طول میکشه ، فوقش یک روز منو بگیره.  

با تردید میگه: مطمئنی؟ آخه شاید آدرین بخواد آخر هفته اش رو با تو بگذرونه نمیخوام.... 

حرفش رو قطع کردم و گفتم: نگران نباش برات آماده اش میکنم هیچ مشکلی هم باهاش ندارم.  

_ باشه... خیلی ممنون... راستی آدرین خونه نیست ، دلم خیلی تنگ شده میخواستن باهاش حرف بزنم‌.  

لبخند غمگینی رو لبم نشست و گفتم: نه خونه نیست.  

_ خب پس باشه من دیگه مزاحم درس خوندنت نمیشه ، خداحافظ. 

_ خداحافظ.  

تلفن رو قطع کردم و آروم روی تخت دراز کشیدم. خنده دار بود اما جزو دانشجو هایی بودم که عاشق فصل امتحانات بودم. چون حداقل کمتر حوصلم سر میرفت.  

در رابطه با پیک‌نیکی که آلیا برنامه اش رو ریخته بود کلی فکر کردم و فهمیدم چقدر خوب شد که قبول کردم. شاید آدرین دلش نخواد آخه هفته اش رو با من بگذرون و حتی شاید دلش بخواد بره پیش دوستاش نه؟  

آروم چشم هام رو بستم. یعنی میشه اونم منو دوست داشته باشه؟ بعید میدونم. با وجود اون همه دخترای خوشگلی که همکارش هستن حتی فکر نکنم من به چشمش بیام‌. 

یک بار که خیلی حوصله ام سر رفته بود باهاش رفتم شرکتش. هر کدوم از کارمند های دختر حداقل چند صد دلار پول لباس هاشون و آرایش های حرفه ای شون و.... 

من که دختر بودم عاشق دامن های کوتاه شون شده بودم. خنده دار بود اما مطمئن بودم از لحاظ تیپ قیافه به گرد پاشون هم نمیرسم. 

همین که میدیدن من کنار آدرین راه میرم میخواستن با چشم هاشون به سمتم تیر پرتاب کنن وای به حال زمانی که بفهمن من چیکاره ی آدرین به حساب میام‌... 

  

از جام بلند شدم‌. دلم نمیخواست به این چیزا فکر کنم و غصه بخورم ، به همین خاطر یک از کتاب های که امتحانش چند روز دیگه بود رو برداشتم و شروع کردم به خوندن... 

  

* * * * * * * *  

  

از جلسه آزمون بیرون اومدم ، همه ی سوال ها رو بلد بودم فقط امیدوارم نتیجه اش هم خوب شده باشه.  

روی نزدیک ترین صندلی نشستم و شیشه ی آبمیوه طبیعی که امروز صبح برای خودم درست کرده بودم رو از توی کیفم بیرون اوردم‌. یکم ازش رو خوردم و با چشیدن طعم خوبش تمام خستگی این امتحانم رفت‌.  

شیشه ام رو دوباره توی کیفم گذاشتم و منتظر آلیا و رز شدم.  

  

_ سلام. 

سرم رو بالا اوردم که دیدم سامائولِ. راستش از موقعی که آلیا بهم گفته بود ، نوع نگاهم به سامائول تغییر کرده بود و با خودم گفته بودم یعنی این پسر توی من چی دیده که به قول آلیا همش مثل رومئو بهم نگاه میکنه.  

_ سلام سامائول.  

کنارم با فاصله نشست و گفت: امتحان چطور بود؟ 

بهش نگاه کردم و گفتم: خوب بود. تو چی؟ 

بهم نگاه کرد و گفت: برای منم خوب بود. پیک‌نیکی که آلیا گذاشته رو میای؟! 

سرم رو تکون دادم و گفتم: آره، به نظرم بعد از امتحانا رفتن به طبیعت بهترین ایده است.  

دستش رو توی موهای قهوه اش برد و گفت: توی امتحان بعدی میبینمت‌.  

"همچنین" آرومی گفتم و اونم رفت. چند دقیقه بعد هم آلیا و رز با هم از جلسه ی امتحان بیرون اومدن.. 

برای یکساعت با هم توی کافه‌ی دانشگاه صحبت کردیم و بعدش من برگشتم خونه برای آمادگی امتحان بعدی... 

  

* * * * * * * * 

 

 

----- 

خب یه صحبت کوچیک باید بکنم! اول اینکه بعد از پایان این رمان من از وب میرم و خواننده هایی که از رمان حمایت میکنن ، میتونن بهم داخل گفتنیو خودم بهم پیام بدن و در حد ۵-۶ پارت به صورت رایگان بهشون بدم و شرط لازم برای هر پارت هم ۲۵ کامنت و ۱۰ لایک هست و به محض کامل شدن شرایط پارت جدید پست میشه 

خب فکر کنم خیلی حرف زدم ولی تا جایی ممکن براتون هدیه گذاشتم و سوالاتی که داشتید رو رفع کردم ⭐💗🌱