رمانp² 𝐌𝐢𝐬𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐦𝐞𝐦𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬

سلام 👋🏻
🌸من اومدم با پارت جدیدی از رمانم🌸
🫰🏻امیدوارم از خوندن رمانم لذت کافی رو ببرید🫰🏻
✨توی این پارت شخصیت زن اصلی رمان یعنی لیانا جیمز در آخر پست معرفی شده✨
کاور هنوز ساخته نشده....
👇🏻برای خوندن رمان به ادامه برید 👇🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از زبان لیانا
روی صندلی نشسته بود، سکوت بینمون حکم فرما شده بود، جو سنگینی بینمون بود. نگتهی بهش کردم که سکوت رو شکست
ــ حالت چطوره؟ درد که نداری؟
ـــ یکم جای بخیم میسوزه ولی خوبم
ــ خداروشکر، ما خیلی نگرانت بودیم، دکتر گفت فقط یه نفر میتونه وارد شه واسه همین فقط من اومدم
ــ پس که اینطور
ــ دکتر گفت حافظتو از دست دادی یعنی هیچی یادت نمیاد؟
کمی مکث کردم و نگاهمو به دو تا چشماش چرخوندم، چشمانی پر از غم و اندوه، پر از نگرانی و ترس؛ نمیدونم اون ترس نگاهش چی بود.
ـــ هیچی یادم نمیاد، تورو یادم نمیاد، حتی خودمو
نمیدونم چرا کمی آسوده خاطر بود، برای چی؟؟ سوالات زیادی توی ذهنم بود که آزارم میداد، از کجا باید شروع به پرسیدن میکردم؟؟
ــ تو چیری میدونی؟ درمورد من و تو
بغض کرده بود و درحالی که صداش میلرزید گفت:
ــ اتفاقات زیادی واسمون افتاده ولی ما بیشتر از 7 ساله که دوستیم، بهترین دوست هم بودیم و الانم همینطوره حتی اگه تو منو یادت نیاد.
نمیدونم چرا این حرفا کاری کرد که قلبم درد بگیره و صورتم خیس شد.
دستی به صورتم کشیدم و اشک هایی که از چشمام جاری میشد رو پاک کردم.
رزالین نگاهی بهم انداخت، لبخندی زد و خودش رو تو آغوشم انداخت.
شوکه شده بودم و همونجا خشکم زده بود. بوسه ای روی گونم زد و خودش را کنار کشید.
ــ ببخشید، فکر کنم زیاد حساس شدم.
ــ خب...اشکالی نداره
با در تفه ای که به در خورد هردومون به سمت در برگشتیم.
پرستار بود که با غذا به سمتمون اومد نگاهی به رزالین که روی صندلی نشسته بود و چشماش که به خاطر گریه ی زیاد پف کرده بود کرد.
غذا رو روی میز گذاشت و رو به رزالین کرد و گفت:
ــ اینم از غذای بیمار عزیزمون، ممکنه اشتها نداشته باشه ولی حتما غذا رو به زور هم که شده بهش بدین
بعد از اینکه این رو گفت از اتاق بیرون رفت.
ــ خب حالا چطوره غذات رو بخوری؟
ظرفی که توش غذا بود رو برداشت و یک قاشق که پر بود رو به سمت دهنم آورد و گفت:
ـــ آآآااااا
دهنم رو باز کردم که قاشق رو گذاشت توی دهنم.
با این که اشتهای زیادی نداشتم ولی به خاطر رزالین غذام رو خوردم.
هنوز نمیدونستم که رزالین رو چی صدا بزنم انگار که اون هم متوجه شده بود، گفت:
ــ صدام کن رزی مثل همیشه که بهم میگفتی.
ــ....رز..ی
ــ بله؟
ــ میشه بهم بگی چه اتفاقی واسم افتاده دکتر گفت که چاقو خوردم و تصادف کردم.
انگار از این سوالم حسابی جاخورده بود و سعی کرد احساساتش رو مخفی کنه.
ــ خببب... منم نمیدونم، شاید.. اگه حافظت برگشت خودت بفهمی؟ همم راستش پلیس تم هیچی نمیدونه.
خیلی خوب معلوم بود داره یه چیزی رو پنهان میکنه و رفتارش عجیبه.
بعد از تموم کردن غذام پرستار اومد و ظرف ها رو برد و رزالین هم بعد از کمی حرف زدن از اتاق خارج شد و من دوباره تنها تووی اتاق بودم.
از زبان راوی
رزالین از اتاق خارج شد که با صورت او مواجه شد
ــ حالش چطوره؟؟
ــ ممنون بابت نگرانیتون ولی لیا (مخفف لیانا) حالش الان خوبه.
ــ وقعا حافظش رو از دست داده؟؟
ــ آره، اگه میخواید خودتون ببینیدش
او خیلی خوشحال شد که میتواند خواهرش را ببیند و با رضایت گفت:
ــ باشه ممنون، الان میرم ببیینمش
رزالین لبخندی زد و گفت:
ــ خواهش میکنم
او به سمت اتاق لیانا رفت و تقه ای به در زد که صدای لیانا آمد:
ــ میتونی بیای داخل
★ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ★
معرفی شخصیت اصلی زن رمان:

نام: لیانا جیمز (معنی: بانوی درخشان و زیبا)
خصوصیات چهره: موهای بلند و تیره و چشمان قهوه ای روشن
سن: در طول رمان تغییر خواهد کرد
دوستان: رزالین و فلوری
خوانواده: پدر و مادری ندارد ولی یک برادر کوچک تر از خود دارد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب اینم از پارت جدید رمانمون ♡
امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🤍
این پارت هم شرطی نداره ولی باز هم انتظار حمایت ازتون دارم. 🙂💖
خوب امیدوارم که با لیانا آشنا شده باشید🫶🏻
در پارت بعد قراره رزالین دوست صمیمی لیانا رو معرفی کنم. 💙
لایک و کامنت یادتون نره😘💕
بای بای👋🏻👋🏻