
انتقام:(پارت:۴۰,۴۱,۴۲,۴۳)

سلام😄
اومدم با چند تا پارت دیگه 😍
برای خوندن بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۴۰
بی تفاوت سری تکون دادم و از اتاق بیرون زدم...حالا باید تا صبح بوی اینا رو تحمل کنم.
کوسن روی کاناپه رو زیر سرم گذاشتم و به خواب رفتم..
***
"ســـام"
غلتی زدم و تو جام نیم خیز شدم. پیرهنمو بو کشیدم. سکسکه کنان از تخت پایین اومدم. کتمو از روی کاناپه چنگ زدم و با پوزخندی نیم نگاهی به لش سامیار انداختم..و بدون تردید بیرون زدم..
آستینمو کنار لبم کشیدم و تلو تلو خوران وارد خیابون شدم..
دستی بین موهام کشیدم .صدای قهقه دختری از انتهای کوچه خیلی شبیه ونوس بود..
-تویی ونوس؟
....
لق لق زنان به طرف خونه ی سامیار رفتم. دستم رو روی زنگ گذاشتم و یکسره اش کردم.
با مشت های بی جونم توی در کوبیدم و بی حال فریاد زدم:
-این در لعنتی رو باز کن.
بعد از چند دقیقه در با صدای چلیکی باز شد. دستمو به دیوار گرفتم و رفتم داخل.
سامیار هراسون اومد بیرون و گفت:
-چی شده؟ کجا بودی سام حالت خوبه؟
داشت گریه ام می گرفت. یقه اشو توی مشتم گرفتم و بهش آویزون شدم. جونی توی پاهام نمونده بود.
به سختی گفتم:
-سامیار.. بیچاره شدم.
"ســــامـــیـار"
بهت زده نگاهش کردم.
هنوز به خاطر از خواب پریدن یک طرف بدنم بی حس بود. شونه هاشو گرفتم و مانع افتادنش شدم:
-چی شده سام؟ مگه تو توی اتاق نخوابیده بودی؟
با اینکه سعی در نگه داشتنش، داشتم؛ اما روی زمین ولو شد. سرش رو توی دستاش گرفت و با عجز گفتم:
-بیچاره شدم.. سرم داره میترکه سامیار..وای.. من چیکار کردم.
کاملا متوجه بودم داره هذیون میگه! زیر بغلش رو گرفتم و به سختی بلندش کردم. بردمش توی خونه.
روی کاناپه انداختمش که زد زیر گریه.
متعجب و بهت زده خیره شدم بهش که یقه امو گرفت:
-بدبخت شدم.
دستاشو گرفتم. کم کم داشتم نگران می شدم. آروم گفتم:
-چیکار کردی؟ ها؟
دستم رو گرفت و به سختی بلند شد. دستی به گردن عرق کرده اش کشید و آروم و ترسیده گفت:
-حالم بده.. بد بود. یه دختره بیرون بود. می خندید خیلی بلند می خندید...
آب دهنم رو قورت دادم.
نفس هام تند شده بود. این بار من یقه ی اونو توی دستام فشردم. با دندون های کلید سده اما ترسیده گفتم:
-چیکار کردی؟ بنال سام وگرنه به ولله ی علی همین جا خونتو می ریزم.
سرش رو بالا گرفت تا اشکاش نریزه؛ به سختی گفت:
-نمی خواستم بهش دست بزنم. نفهمیدم چی شد.
یک لحظه انگار زمان متوقف شد. خیره و بهت زده نگاش کردم. دستام آروم آروم شل شد و قدمی به عقب برداشتم.
این یعنی عمق فاجعه.
یعنی از بین رفتن اعتبار و آبرو
یعنی اعدام!
دستم رو به دیوار گرفتم و آروم لیز خوردم. سرم رو بین دستام گرفتم و تا چند لحظه حرفی نزدم.
با فکری که به سرم اومد، از جام بلند شدم. به طرفش رفتم و گفتم:
-حالش خوب بود؟
بدون اینکه سرش رو از روی زانوهاش بلند کنه گفت:
-حرف نمی زد. تکونم نمی خورد. نمی دونم شاید مرده.
ضربه ی محکمی به کتفش زدم و فریاد کشیدم:
-خفه شو احمق. مگه الکیه که بمیره؟
سرش رو بالا آورد و اونم متقابلا فریاد کشید:
-آره از نظر پزشکی این منطقی نیست. کسی از شدت درد نمیمیره. اما دق که میتونه بکنه. سکته که میتونه بزنه.
غریدم:
-خفه شو فقط. دختره رو کجا ول کردی؟
دستشو به چشماش کشید:
-توی خونه ی خودش.
موهامو توی دست هام فشردم. داشتم می مردم از استرس و ترس! اما اون انگار عین خیالش نبود. نفس عمیقی کشیدم و و خیره شدم بهش.
احساس می کردم داره می لرزه اما هیچ گونه عکس العملی نشون ندادم. آب دهنم رو قورت دادم و به طرف در رفتم که صدای خراش افتاده اش اومد:
-کجا داری میری؟
دستمو روی دستگیره گذاشتم:
-پاشو.. بریم ببریمش بیمارستان. نمیخوای همونجوری ولش کنی که؟
از جاش بلند شد. با تته پته و ترس گفت:
-اگه ببریمش بیمارستان، منو میگیرن. می ندازنم زندان. آبرو و حیثیتم میره.
در رو باز کردم:
-یه کار کردی پاش وایسا.
#پارت_۴۱
از خونه زدم بیرون که به طرفم دوید. حالت های هیستریک تو رفتارش موج می زد. کلافه روبهش گفتم:
-خونشون کجاست؟
با صدای لرزون پچ پچ کنان گفت:
-اون..اونجا!
به مسیر انگشتش خیره شدم..
در سفید رنگی که در انتهای کوچه قرار داشت. تاسف بار نگاهش کردم و گفتم:
-راه بیوفت..
آروم آروم پشت سر من راه افتاد. جلوی خونه سوالی نگاهش کردم و گفتم:
-کلیدی هم برداشتی؟
دستی بین موهاش کشیدو گفت:
-آره آره لحظه آخر...نمیدونم از روی چی بود کلید روی میز رو برداشتم.
و دست کرد داخل جیبش و کف دستم گذاشت. کلید از عرق دستاش خیس خیس شده بود!
دستی به پشت گردنم کشید و کلیدو داخل قفل چرخوندم.
بازومو محکم کشید و با چشم هایی که به شدت گرد شده بودن نالید:
-بیا بریم سامیار.. بمونیم بدبخت می شیم بیا بریم..
بازومو محکم کشیدم و غریدم:
-گمشو راه بیوفت. کاری که کردی و باید پاش وایسی. فهمیدی؟
و جلو جلو باز راه افتادم.
از روی کلید شماره واحد رو خوندم و جلوی درب ایستادم.
ضربه ای به در زدم و غریدم:
-همینه دیگه؟
انگشتشو کنار لبش کشید و و مصمم گفت:
-هنوز وقت هست! بیا برگردیم..
خفه شویی نثارش کردم و با چرخش کلید داخل قفل پا به خونه گذاشت..
خون روی زمین رو پرد کرده بود..لکه های انگشت خونی و خراش های پرده نشون از یک واقعه دردناک میداد..
چشمام رو مالیدم و پابه اتاق گذاشتم..اتاق خالیه خالی بود!
سوالی به سام که پشت سر من ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:
-کجاست؟
عصبی کنارم زدو غرید:
-کوش؟تو بردیش جایی؟همین جا بود. همین جا ولش کردم. کجا گذاشتید؟
از طرز رفتارش کاملا مشخص بود هنوز اون اثرات توی بدنشه!
هلش دادم و عصبی داد زدم:
-خفه شو سام. یکم فکر کن مطمئنی بلای دیگه ای سرش نیوردی؟
دستشو بین موهاش کشیدو کلافه سرشو به طرفین تکون داد..
ناامید تمام اتاق ها و حموم و دستشویی رو چک کردم اما نبود که نبود. تکیه ام رو به دیوار دادم و سر جام لیز خوردم.
خیره شدم به قطره های خون روی زمین. صحنه ی محوی از جلوی چشمام رد شد و صدای ناله وار دختری توی گوشم رو پر کرد.
دستم رو به سرم گرفتم و سعی کردم با نفس های عمیق خودم رو آروم کنم. نگاهم رو به سام دوختم که همون جور ایستاده بود.
با تاسف و ترحم گفتم:
-چیکار کردی سام؟ طرف دختر بوده. زندگیشو نابود کردی.
با مکثی کوتاه، دستش رو روی گلوش گذاشت. سرش رو بالا گرفت و به سختی گفت:
-من... نمیدونم... چرا این کارو کردم.
دستمو توی موهام کشیدم و گفتم:
-با اون همه که خوردی، ازت بعید نبود همچین کاری بکنی. کاش در خونه رو قفل می کردم.
تمام صورتش از بغضی که داشت تحملش می کرد قرمز شده بود. نالید:
-چیکار کنم؟
از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم. با کمی تعلل گفتم:
-قیافتو کامل دید؟
توی چشمام خیره شد. دستش رو با شدت از حصار دستم بیرون کشید و گفت:
-واقعا خیال داری نبینه؟ توی فاصله یک وجبیش بودم. چی داری واسه خودت.
بیخیال سرمو تکون دادم و دوباره دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم و همزمان گفتم:
-پس منتظر بمون تا بیان سراغت!
پاورچین پاورچین از ساختمون زدیم بیرون. سام سرش رو پایین انداخته بود و بدون هیچ حرفی دنبالم می اومد.
هیچ وقت انتظار انجام چنین کاری رو ازش نداشتم. فکر نمی کردم اصلا هر چند اون دست خودش نبود ولی با این حال این بازم برام غیر قابل باور بود!
آروم گفتم:
-دوتا اتفاق میتونه برات بیوفته. یا اینکه خانوادش پاشونو توی یه کفش کنن و بگن قصاص، یا اینکه قانون و شرع مجبور به ازدواجت کنه.
نفس عمیقی کشید و دستش رو توی جیب شلوار کرد. ضربه ای به سنگ فرضیه جلوی پاش زد و گفت:
-البته اگر تا اون موقع من خودمو نکشم. میدونی چی میشه سامیار؟ دیگه نمی تونم طبابت کنم. قانون و مرمد من رو از همه چیز طرد می کنن. به نظرت اونا حاضر میشن دخترشونو به همچین آدمی بدن؟
شونه ای بالا انداختم:
-به هر حال. می فهمی که چی میگم؟
سرش رو تکون داد. بازم به سرش رو بالا گرفت. می دونستم این کارو می کنه تا اشکاش نریزه!
چه فایده؟!
#پارت_۴۲
"ونـــــــوســــ"
موهام رو پشت گوشم زدم و شالم رو سرم انداختم. چند ضربه ی آروم به صورتم زدم تا رژ گونه کامل روی پوستم بشینه و این چهره ی بی روحم رو کمی حالت ببخشه!
گلوم رو صاف کردم کف دست های عرق کرده ام رو به مانتوم کشیدم. شال قرمز رنگ با اون مانتوی مشکی هارمونی قشنگی رو ایجاد کرده بود اما من دقیقا عین ارواح بودم! زیر چشمام داشت گود می رفت. حتما باید پیش یه دکتر تغذیه هم می رفتم.
کیفم رو از روی زمین برداشتم از اتاق زدم بیرون. محمد حسین و امیرحسین جلوی تلویزیون نشسته بودن و با استرس و البته هیجان مشغول دیدن فوتبال بودن و گاهی فریادی از روی اعتراض به بازی می کشیدن.
حتی نگاهشونم به من نیوفتاد. سرم رو چرخوندم و دنبال بابا گشتم. توی آشپزخونه نشسته بود تنهایی مشغول خوردن نیمرو بود.
دلم براش کباب شد. کیفم رو همون جا روی زمین رها کردم و رفتم توی آشپزخونه. صندلی رو عقب کشیدم و رو به روش نشستم. سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهم انداخت. مشغول لقمه گرفتن شد و همزمان گفت:
-کجا شال و کلاه کردی؟
بی توجه به سوالش، خیره شدم به دستای چروک و پینه بسته اش. چیکار با خودش کرد؟ لقمه رو به طرفم گرفت و آروم گفت:
-میتونی برام سیگار بخری؟ پول ندارم محمد حسینم هیچی بهم نمیده.
آب دهنم رو قورت دادم و لقمه رو از دستش گرفتم. سری تکون دادم و زیر لب باشه ای گفتم و لقمه رو توی دهنم گذاشتم.
با کمی مکث از جام بلند شدم و خداحافظی گفتم و زدم بیرون. امیرحسین با دیدنم خواست چیزی بگه که بلافاصله گفتم:
-دارم میرم پارک سر خیابون.
سرش رو تکون داد و به سلامتی گفت. محمد حسینم که کلا توی تلویزیون غرق شد بود. کتونی هام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
قبل از اینکه یادم بره، از دکه ی سر کوچه بسته ای سیگار واسه بابا خریدم و توی کیفم گذاشتم. به فکر فرو رفتم. تا روز مشاوره چیزی نمونده بود و نمی دونستم باید چیکار کنم. نمی شدهمه چیز رو به مطب ختم کنم؛
باید جاهای دیگه هم باهاش می رفتم مثلا پارکی، کافی شاپی، رستورانی چیزی!
شالم رو درست کردم و سعی کردم با خودم خانومانه راه رفتن رو تمرین کنم. مثل این دخترایی که پاهاشون رو شکل ضربدر میذارن و راه میرن.
اصلا شدنی نبود. تا یه جایی میتونستم راه برم بقیه اش راه رفتم مثل تلو تلو خوردن می شد! چند تا پسر از کنارم رد شدن و تیکه ای نثارم کردن اما توجه نکردم.
اگر میخواستم با هر تیکه ای که پسرا بهم میندازن دعوا راه بندازم که سنگ رو سنگ بند نمی شد.
کسی از کنارم رد شد و طعنه ی محکمی بهم زد که باعث شد کیفم از دستم پرت بشه. و چون زیپش باز بود تمام محتویاتش ریخت روی زمین.
معترض و با عصبانیت رو به دختری که باهام برخورد کرده بود گفتم:
-چیکار میکنی خانم حواست کجاست؟ کتفم شکست!
آروم روی زمین نشست و مشغول گذاشتن وسایلم داخل کیف شد. کنارش نشستم و با غیظ کیف رو ازش گرفتم که سرش رو بالا گرفت.
چهره اش فوق العاده آشنا بود!
کی بود؟
چشماش رو ریز کرد و آروم گفت:
-ونوس.. خودتی؟
از جام بلند شدم که اونم همزمان بلند شد. موهاش رو که یه طرفه توی صورتش ریخته بود کنار زدم و با دیدن رد چاقوی توی صورتش مبهوت گفتم:
-نازنین..
جیغ خفه ای کشید و با جهش پرید تو بغلم. کاملا هنگ کرده بودم و نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم.
دوست دوران بچگیم، دوست دوران بیچارگیم برگشته بود؛ بعد از این همه سال.
شونه هاشو گرفتم و از آغوشم کشیدمش بیرون. با ذوق گفتم:
-کجا بودی تو دختر؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
لبخند هیجان انگیزی زد و سرش رو تکون داد. دستم رو گرفت و گفت:
-بیا بریم این پارکه.
بدون حرف دیگه ای شروع کرد به دویدن. منم پشت سرش دویدم تا زمین نخورم. تا خود پارک یک نفس دوید! این بشر هنوزم دوی خوبی داشت!
روی چمن ها نشستیم. قفسه ی سینه ام از شدت نفس نفس زدن بالا و پایین میشد. ضربه ی محکمی به بازوی نازنین زدم و گفتم:
-کجا بودی این پنج سال؟ میدونی من چی بهم گذشت؟ تک و تنها بدون هیچ دوست و خواهری داشتم میمردم. هر چی غم و غصه داشتم می ریختم توی این دلم غمباد گرفتم.
سرش رو تکون داد؛ نفسی گرفت و گفت:
-بعد از اینکه تو چند روز خبری ازت نشد، اومدم در خونه تون. اون داداش بداخلاقت اسمش چی بود؟
سریع گفتم:
-امیرحسین؟
بشکنی زد ادامه داد:
-آفرین. امیرحسین کلی تشرم زد و گفت دیگه دور و ورت پیدام نشه. میدونی که کلا از من متنفر بود می گفت بچه 14 ساله رو چه به چاقو کشی.
هوفی کشیدم. اگر منم یه چاقو توی جیبم بود هیچ وقت بلایی سرم نمی اومد. زندگیمو نمی باختم!
هر دو سکوت کرده بودم که دستمو گرفت. با همون چشمای سیاهش زل زد توی چشمام و گفت:
-چی شده بودی؟ بچه ها می گفتن دزدیدنت.
هیچ حرف پنهانی از نازنین نداشتم. بی توجه به مکان و نگاه های گاه و بی گاه یکسری آدم ناباب، دراز کشیدم. دستام رو زیر سرم گذاشتم و گفتم:
-آره.. راست گفتن.
اونم دراز کشید با این تفاوت که دستش رو زیر سرش زد:
-خب؟ چی شد؟
نیشخندی زدم:
- مثل یه آشغال بی ارزش پرتم کرد بیرون. با بدترین شرایط برگشتم خونه. جلوی امیر و محمد آبروم رفت. بابام چپ می رفت راست می رفت سه برچسب می چسبوند بهم. اگر حمایتای امیر و محمد نبود باور کن خو-دک-شی می کردم.
لب پایینش رو به دندون گزید. با ترس گفت:
-باردار نشدی؟
با این حرفش ناخودآگاه پقی زدم زیر خنده. ضربه ای به پیشونیش زدم و گفتم:
-احمق علم پیشرفت کرده قرص خوردم.
سرش رو همونطور مبهوت تکوت داد. با مکثی کوتاه گفت:
-نرفتین پیش پلیس؟ امیرحسین و محمدحسین کاری نکردن؟ فکر می کردم غیرتی تر از این حرفان.
نفس عمیقی کشیدم. چمن های زیر دستم رو توی مشتم فشردم و گفتم:
-کردن، ترمز ماشینشو بریدن. یه روز صبح سوار ماشینش شد بدون اینکه بدونه قراره چه بلایی سرش بیاد!
چشماش گرد شد و بهت زده دستش رو روی دهنش گذاشت. لبخندی زدم و ادامه دادم:
-ولی انگار قسمت بود به دستای خودم کشته بشه. زنده موند و الان جلوی من راست راست راه میره. نمی دونه چه نقشه های شومی براش دارم. نمی دونه این ونوس مظلوم قراره بشه یه آشوبگر و بیوفته وسط زندگیش. نمی دونه این ونوس میخواد لهش کنه. هیچی نمی دونه! فقط منتظر فرصتم تا آروم آروم جلو برم. قدم به قدم پا به حریمش بذارم و در یک چشم به زدن نابودش کنم.
لبخند غمگینی زد و گفت:
-کمک نمیخوای؟
کمک؟
در مورد سامیار نه چون فقط خودم باید کارش رو یکسره می کردم؛ اما تا اون موقع دوستش سام باید بیخیال حساسیت روی من می شد!
یه جورایی باید سرگرم می شد؛
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم و مصمم گفتم:
-چرا اتفاقا.
ذوق زده از جاش بلند شد و چهارزانو نشست و گفت:
-چی؟ نوکرتم تو هر چی بگی من انجام میدم.
نفس عمیقی کشیدم و من هم نشستم. باید نقشه می چیدم. نگاهم رو به نازنین دوختم. اول باید روی چهره اش کار می شد. دستی به ابروهای پرپشتش کشیدم و گفتم:
-ابرو خفن تو هنوز اینارو برنداشتی؟ خیلی ضایعن بابا.
خندید و ضربه ی آرومی به دستم زد و گفت:
-خب بردارم که چی بشه؟ اینجوری راحتم.
لبخندی زدم. هنوز هم به ظاهر خودش توجهی نمی کرد. هر چند من خودم هم روزی مثل نازنین بودم. چندتا بچه ی کار مگه می دونستن زیبایی چیه؟
آب دهانم رو قورت دادم و با مهربونی گفتم:
-برای کمک کردن به من قبلش باید روی چهره ات کار کنی. تو با این چشمای درشتت می تونی دل هزار نفرو به راحتی ببری؛ پس چرا میذاری زیر یه خرورار ابرو هیچی ازشون دیده نشه؟
موهاش رو که توی صورتش ریخته بود کنار زد و با لبخندی که می دونستم چقدر حسرت توش موج میزنه گفت:
-آره خب؛ با این زخم چاقوی روی صورتم حتما میتونم دلبری کنم.
ضربه ای به بازوش زدم و با اخم گفتم:
-این زخم خیلیم جذابت کرده.
سرش رو بین دستام گرفتم و با ذوق ادامه دادم:
-فقط کمی این چشما رو باید وحشی کنی که با یه خط چشم و ریمل حل میشه. این لباتم باید از این رژهای مات تیره بزنیم. اوه چه شود.
قهقهه ای زد و سرش رو عقب کشید و گفت:
-چی واسه خوت می بری و می دوزی؟ فکر میکنی این چیزا به من بیاد؟
اخمی کردم و از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم. و مجبورش کردم اون هم بلند شه!
-بیا باید از همین الان روت کار کنم. فکر کنم برداشتن این ابروها دو ساعتی وقت ببره.
خونه که نمی تونستم ببرمش تا وقتی که قبلش با امیرحسین و محمدحسین هماهنگ کنم. پس باید می بردمش آرایشگاه. خداروشکر از امیرحسین پول تو جیبی میگرفتم و شپش توی جیبم جفتک نمی نداخت!
میتونستم به راحتی با کمک نازنین سام رو از فکر به خودم بیخیال کنم. هر چند می دونستم کشیدن تنها دوستم توی این بازیه کثیف بدترین خیانت بهشه، اما حداقل سرش گرم می شد. شاید حتی می تونست به قول خودش سام رو هم تیغ بزنه!
اولین آرایشگاهی که دیدیم رفتیم داخل. اونقدری شلوغ نبود که بخوایم چند ساعت معطل بشیم. نازنین دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
-ونوس.. بیا برگردیم اینا دارن بد نگاه میکنن.
بیخیال نگاهی بهش انداختم و گفتم:
-خب نگاه کنن، کارشونو میکنن و پولشو میگیرن. قرار نیست تو زندگیه مردم دخالت کنن که.
اینو گفتم چون می دونستم از زخم روی صورتش خجالت میکشه. همون سال ها که با همدیگه دوست بودیم و گل می فروختیم، با یکی از پسرای دست فروش شاخ تو شاخ شد و این بلا رو سر خودش آورد. هر چند اون زمان عین خیالشم نبود.
اما هر چی که زمان می گذشت آدم فاجعه هارو بیشتر درک می کرد. یه زخم روی صورت یه دختر می تونست مهم ترین عامل برای سلب زیباییش باشه.
#پارت_۴۳
با صدای بلند رو به خانمی که می دونستم آرایشگره گفتم:
-ببخشید؟ میشه کار ما رو هم راه بندازین؟
لبخندی زد و به طرفم اومد. با سر سلامی بهمون کرد که جوابش رو مثل خودش با همون تکون دادن سر، دادیم!
به نازنین اشاره کردم و گفتم:
-میخوام از این لولو، هلو تحویلم بدین.
نازنین معترض ضربه ای به کتفم زد و زیر لب فحشی نثارم کرد. خانومی نگاهی به نازنین انداخت و با خنده گفت:
-سخته، ولی شدنیه!
دست نازنین رو گرفت و دنبال خودش کشید. همزمان با اون من شروع کردم به حرف زدن:
-نازنین چند سال پیش یه تصادف داشت. که باعث شد این زخم روی صورتش بمونه.
نازنین موهاش رو پشت گوشش داد و سرش رو پایین انداخت. خانوم آرایشگر لبخند مهربونی به نازنین زد و گفت:
-این که چیز مهمی نیست. لوازم آرایش میتونه جادو کنه.
سرم رو تکون دادم. روی صندلی نشستم و همون طور که به نازنین خیره شده بودم باز هم نقشه هامو توی ذهنم مرور کردم. آقای سامیار صالحی اگر می دونستی قراره چه بلایی به سرت بیارم هرگز منو توی مطبت راه نمیدادی چه برسه به....
حدود یک ساعت و نیم آرایشگر بیچاره افتاده بود رو نازنین. بالاخره باید یه چیزی ازش میساخت. همین امروز باید شروع میکردم. باید یک قدم خودمو جلو می نداختم.
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و خیره شدم به نازنین که ناباور به خودش توی آینه زل زده بود. از جام بلند شدم. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم. از توی آینه نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
-لامصبو ببین عجب چیزی شده.
نازنین خنده ای کرد و گفت:
-خداوکیلی اگر می دونستم انقدر خوشگل میشم زودتر آستین بالا میزدم.
نیشخندی زدم و به طرف آرایشگر رفتم و با کلی چونه زدن کمی تخفیف گرفتم و حساب کردم. دست نازنین رو گرفتم و رفتیم بیرون.
توی رفتارش کاملا مشخص بود با زیباییش احساس غرور میکنه. حسی که من داشتم، روز اولی که به خودم رسیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم!
نگاهی به سر تا پاش انداختم. لباساش بدک نبودن. می شد سر کرد باهاشون الان پول نداشتم بخوام لباسم واسش بخرم. بهتر بود می رفتم دنبال کار. اینجوری به خاطر خرج هایی که ناگاه پیش می اومد نیاز نبود دستم جلوی امیرحسین و محمد حسین دراز باشه.
رو به نازنین کردم و گفتم:
-نازی.. کجا زندگی میکنی؟
شونه هاشو بالا انداخت و بی تفاوت گفت:
-توی یه خیاطی کار میکنم. همونجا هم میخوابم. صاحب کارم خیلی آدم مهربونیه کلی بهم می رسه. اگر اون نبود تا الان یا معتاد شده بودم.
و در پایان حرفش زد زیر خنده. جلوش ایستادم و دسته ی زیادی از موهاش رو از زیر شالش کشیدم بیرون. سرم رو کج کردم و با لبخندی دندون نما گفتم:
-اینجوری قشنگ تره.
خندید. با مکثی کوتاه گفت:
-حالا این همه منو چیتان پیتان کردی میخوای کجای کارت ازم استفاده کنی؟... ولی خدایی عجب کار باحالیه ها. خوشگل کنی بری انتقام بگیری کلی حال میده.
روی لب هام کم کم لبخندی شرورانه نقش بست. سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره. خیلی باحاله. جاهای باحال تری هم داره؛ خیلی باحال تر!
خب خب اینم از این پارت ☺️
لایک و کامنت یادتون نره 💋
تا پارت های بعدی بای بای گشنگااا 🫶