
انتقام:(پارت:۸)

سلام سلام!!
امیدوارم که حالتون خوب باشه 😊
با این اتفاقاتی افتاده همه سالم و سلامت باشن 💋😊
یه چیز دیگه هم اینکه من نتم رو به اتمامه و شاید نتونم زیاد فعالیت کنم😢
بپر ادامه 💖
سلام سلام!!
امیدوارم که حالتون خوب باشه 😊
با این اتفاقاتی افتاده همه سالم و سلامت باشن 💋😊
یه چیز دیگه هم اینکه من نتم رو به اتمامه و شاید نتونم زیاد فعالیت کنم😢
بپر ادامه 💖
سلام به همه ❤️
اومدم با یه پارت دیگه 🥳
میدونم الان هیچکس حالش خوب نیست به خاطر این اتفاقات اخیر منم گفتم یه پارت بدم یکم حالتون خوب شه❤️
برو ادامه ببین سامیار چه بلایی سرش میاد😁
#انتقام
#پارت_۷
سلام چطوریننن؟؟
یه حرفی میخواستم بهتون بگم اینه که از پارت ۱ تا ۵ حمایتها هی داره کمتر میشه من احساس میکنم که این رمانو دوست ندارید اگر دوست ندارید میتونم یه رمان دیگه بذارم و اینو دیگه ادامه ندم!!
بپر ادامه 💖
سلام سلام!!
اومدم با پارت جدید😍
منتظر چی هستی بپر ادامه😁😊
سلام سلام😘
اومدم با یه پارت دیگه 😍
برای خوندنش بپر ادامه 🌸
#انتقام
#پارت_۴
دستم رو دور خودم حلقه کردم و خمیده و قوز کرده راه می رفتم. از کنار هر
کسی که رد میشدم نگاهش رو با زمان طولانی ازم می گرفت!
حتی نمی تونستم گریه کنم. انگار که چشمه ی اشکام خشک شده بود. زیر دلم مدام تیر می کشید و باعث می شد بیشتر خمیده بشم.
اون همه مسافت، از بالای شهر تا پایین شهر رو با پای پیاده اومدم. با اون
حال روحی و جسمی خرابم!
جلوی در آهنی و رنگ و رو رفته ی خونه مون رسیدم. آب دهنم رو قورت
دادم و مشت بی جونم رو بالا آوردم و دوبار به در کوبیدم.
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین نشون می داد که یه نفر داره میاد. بعد
از باز شدن در، نگاهم به اخمای تو هم محمد حسین افتاد.
با دیدنم چشماش گرد و مبهوت گفت:
_ونوس...
کنارش زدم و وارد شدم. دیگه جونی توی بدنم نمونده بودم. روی زمین افتادم
که بدو به سمتم اومد.
شونه هامو توی دستاش گرفت و نگران گفت:
_تا الان کجا بودی؟
جوابی ندادم و فقط خیره شدم تو چشماش. چقدر دلم میخواست الان اشک توی چشمام جمع بشه...! اما چشمه ی اشکم خشک شده بود.
صدای خشمگین امیرحسین منو به خودم اورد:
_لال شدی ونوس؟ کجا بودی از دیشب تا حالا؟
جوابی بهش ندادم که فریاد کشید:
_کرم که شدی...
تمام بدنم می لرزید. نگاهم رو از محمد حسین گرفتم و بهش دوختم. توی
چشماش با نفرت خیره شدم.. از همجنساش بدم میومد:
_خیلی دلت میخواد بدونی؟
به سختی از جام بلند شدم. تمام کبودیامو بهشون نشون دادم.
جای جای بدنم کبود بود.
بدنم به شدت درد میکرد. خم شدم و جیغ زدم:
_اینا... یعنی چی؟ یعنی من بدبخت شدم.
دیشب کدوم گوری بودید؟ چرا پیشم نبودیننن؟
چرا؟هان چرااااا؟؟
هق هقم بلند شده بود اما کجا بود اشکایی که پهنای صورتم رو خیس کنه؟
امیر حسین مبهوت نگاهم می کرد.
دوباره با زانو روی زمین افتادم و ضجه زدم:
_خدایا از بنده هات متنفرم..
نگاهم رو به محمد حسین دوختم. خیره شده بود به زمین و سرش رو توی دستاش گرفته بود.
امیرحسین رفته بود بابا رو آماده کنه.
هه! آمادش کنه تا روی من غیرتی نشه! مگه مع.تادا هم غیرت دارن؟ اگر همه ی
زندگیشو واسه ی اون مواد کوفتی دود نمی کرد الان وضع ما این نبود؛ وضع
"من" این نبود!
صداشو می شنیدم که داد می کشید.
در با شدت باز شد:
-کجا بودی؟؟
نگاه سردمو بهش دوختم. کمربندش رو باز کرد و دور دستش تاب داد:
-جای تو تو این خونه نیستت ولی حالا که اومدی اینجا یه درس درست حسابی بهت میدم!!
دستش رو بالا برد و کمربندش رو محکم روی بدنم فرود آورد. تنها صدایی که
ازم خارج شد یه ناله ی کوچیک بود!
دردی که توی قلبم بود، صد برابر بزرگ تر از درد کمربند بود.
امیرحسین سریع دست بابا رو گرفت و فریاد کشید:
-چیکار میکنی؟
بی توجه به امیر، یقه ی مانتوم رو گرفت و وادارم کرد بلند بشم:
-پاشو از این خونه گمشو بیرون.. غیرتم اجازه نمیده دختری مثل تو رو توی
این خونه نگه دارم.
محمد حسین که بدون حرف نگاهمون می کرد، سریع از جاش پرید و نعره
کشید:
- تو دیگه از غیرت حرف نزن.. هر چی میکشیم از توئه.. تویی که اسم پدر رو فقط به یدک می کشی. فکر می کنی از باعث و بانیه غم خواهرم می گذرم؟ اون مادر و پدرشو به عزاش مینشونم. حالا وایسا و ببین..
دست توی جیبش کرد و بسته ی کوجیک م.واد رو جلوی پاش پرت کرد و گفت:
-بگیر برو خودتو بساز.. چند روزه نزدی نمی فهمی باید چی بگی
بابا خم شد و بسته رو از روی زمین برداشت و زیر لب یه چیزی گفت که
نفهمیدم.
محمد حسین جلوی پام نشست. دستش رو به صورتم کشید و گفت:
-قربونت برم تو چرا حرف نمیزنی؟ چرا گریه نمی کنی؟
نگام رو ازش گرفتم و به نقطه ای نامعلوم خیره شدم.
سکوت کرده بودم در برابر آدما. در برابر بی رحمی هاشون؛ در برابر حرفایی که تا اعماق وجودم رو می سوزوند...
خب خب خب اینم از این پارت 😊
راستی وقتی پارتا ده تا شد عکس از شخصیت ها میدم شاید بعضیا رو نشناسید ولی بعداً باهاشون آشنا میشید😉😃
امیدوارم که خوشتون اومده باشه ❤️❤️
شرط:۱۰ تا لایک و ۱۰ تا کامنت(بدون کامنت های خودم)❤️
فعلا بای بای 💋
بپر ادامه قشنگم 💕
#انتقام
#پارت_۳
آستین لباسم رو می کشید و مدام التماس می کرد که بزنم کنار تا پیاده شه.
خشم تمام وجودمو گرفت؛ با پشت دست محکم کوبیدم تو دهنش و فریاد کشیدم:
-دختره ی پر حرف. ببند دهنتو دیگه. هی بهت رو دادم. خودت مدارا کن.
با تو دهنی ای که خورد خفه خون گرفت. دختره ی دیوونه.
"ونوســ"
با تو دهنی بدی که خوردم خفه خون گرفتم.
خدایا منه بدبخت گیر چه آدمی افتادم اخه؟ این لعنتی از کجا پیداش شد؟
می خواست باهام چیکار کنه؟
اگر اتفاقی می افتاد من با چه رویی بر می گشتم خونه؟ اصلا زنده می موندم؟
با رسیدن به در بزرگی لرز بدی تو تنم افتاد.
سریع وارد حیاط خونه شد. شب بودو این حیاط ویلایی بدجور خوف داشت.
محو اطراف بودم که دستم کشیده شدو از ماشین پرت شدم بیرون. دستمو
گرفت و منو دنبال خودش کشید.
هرچی مقاومت می کردم بی فایده بود.
چشماش کور شده بود اشکامو نمی دید. گوشاش کر شده بودو التماسامو نمی
شنید.
دم در ورودی که رسیدیم به عمق فاجعه پی بردم.
دستشو محکم گاز گرفتم که دستش شل شد. خواستم فرار کنم که موهای بلندمو
از پشت کشید.
جیغ دلخراشی زدم که صورتمو جلوی صورتش گرفت از درد صورتم جمع
شده بود.:
_ببین دختر... باهام راه بیا وگرنه بد می بینی.
اشک از چشمام چکید:
_اقا ولم کن بزار برم. من...
با تو دهنیه دومی که خوردم دیگه تا اخرشو خوندم.
مجبور بودم. دوباره خواست منو بکشه داخل که جیغ کشیدمو سعی کردم دستم رو از دستای قدرتمندش خارج کنم. اما کاملا بی فایده بود!
هولم داد که با کمر روی سرامیکا افتادم. درد کمرم وحشتناک بود. از درد ناله
ای سر دادم که با داد گفت:
_دیگه داری روی بدمو بالا میاری..
و لبخند خبیثی زد.. اروم اروم جلو می اومد...
نفهمیدم دقیقا کی... ولی از شدت درد بی هوش شدم و به عالم بی خبری فرو
رفتم.
با حس راه رفتن چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم. چشمام تار می دید و
می سوخت.
به اطراف نگاه سردرگمی انداختم که ادمی رو بالاسرم دیدم.
وحشت زده خواستم بلند شم که درد بدی تو تنم حس کردم
چشمام از درد زیاد درشت شد و دستمو به دور خودم حلقه کردمو گرفتم و جیغ خفه ای کشیدم.
دستی دور بازوم حلقه شد. تازه یاد دیشب افتادم..اون پسره... توخیابون و...
با یادآوریه کامل دیشب جیغی از حقارت کشیدم.
سعی کردم خودمو از حصار دستاش نجات بدم:
-ولم کن عوضی. زورت به من رسیده بود هاننن؟
جیغ میزدمو گریه میکردم. سامیار منو تو بغلش کشیدو فشرد:
_هیشش اروم باش... نمیخواستم کار بدی انجام بدم باور کن حالم سر جاش نبود.
به شدت سرمو از سینه اش بیرون کشیدم که بدنم تمامش تیر کشید:
_آخ... خدا لعنتت کنه تنها امید زندگیمو گرفتی الان میگی حالت سر جاش نبود؟
دستشو به معنی سکوت بالا اورد:
-چی میگی؟ حالا چیکار کنم؟ یه کاریه که شده.
با پایان حرفش پوزخندی نثارم کرد.
خدایا بنده هات خیلی اشغالن..
توف به شرفشون که حاضر بودن برای پنج دقیقه لذت برای یه عمر زندگی یه دخترو نابودن کنن!
بدنم بدجور درد میکرد.. ولی سریع شروع کردم به پوشیدن لباسام شدم...
ولی بی خبر از اینکه بازم بازم ملاقاتش میکنم... اما اینبار جایگاه ها عوض میشه..زمین به طور فجیعی گرده.
خب خب اینم از این پارت😘
امیدوارم که خوشتون اومده باشه ❤️❤️
لطفاً حمایت کنید تا منم انرژی بگیرم پارتا رو زود به زود بدم😊😊
باییی🫶
سلام چطورین؟؟
برای خواندن رمان....
بپر ادامه مطلب 🫶
#انتقام
#پارت_۲
بوق ماشینا کاری کرد که دستپاچه بشمو سریع در عقبو باز کنمو بشینم. وقتی
ماشین راه افتاد فهمیدم چه غلطی کردم.
از توی آینه نیم نگاهی بهم انداخت:
-چندسالــته؟
اب دهانمو قورت دادم.
با صدایی که از ترس می لرزید گفتم:
-16سالمه...
-خــوبه؛اسمت چیه؟
اخه به این مردک چه ربطی داشت من اسمم چیه و چندسالمه؟
چشم غره ای بهش رفتمو کوتاه گفتم:
_ونوس.
راه نما زدو سرشو تکون داد:
_خوبه... مــنم سامــیارم.
فکر کنم خوبه تیکه کلامش بود. وای این چه فکریه تو این موقعیت؟ وای نکنه
تو حال خودش نیست؟
کش دار حرف میزنه. دارم واقعا کم کم میترسم ازش.
خودمو جلو کشیدمو به صندلیش ضربه ای وارد کردم:
_من پیاده می شم. بیشتر از این مزاحمتون نمی شم.
نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت:
_این موقع شــبــ تو این خیابونای شلوغ کجا می خوای بری؟ خودم میرسونمت. خونتون کجاست؟
سرمو انداختم پایین. خونم کجا بود؟ پایین ترین نقطه شهر.
بعد با این ماشین مدل بالاش بیاد اونجا؟ داداشام منو با یه پسر غریبه ببینن
میکشنم.
اصلا از این بعید نبود منو بدزده. صبح قیمت خودمو میخواست
الان میخواد کمکم کنه؟
با به یاد اوردن حرف صبحش تنم لرزید. تازه به عمق فاجعه پی بردم.
ترس تو تک تک سلول هام رفته بود.. وای خدایا.
صندلیو تکون دادم:
-نیاز نیست منو برسونی. وایستا پیاده میشم.
جوابمو نداد که با جیغ گفتم:
_میگم وایستااا.
از تو آینه خشمگین بهم خیره شدو زد کنار... شمرده شمرده و اروم گفت:
-مثل بچه ادم میای میشینی جلو فهمیدی؟
میتونستم موقعی که پیاده میشم راحت فرار کنم. پس سرمو تکون دادمو با
سرعت دره طرف خودمو باز کردم که قفل بود.
چند بار دیگه سعی کردم ولی باز نشد. با قهقه ی سامیار به خودم اومدم:
_خیلی خنگی دختر. فکر کردی میذارم پیاده شی و در بری؟. نخیر.. از وسط
صندلی ها بیا جلو.
لعنتی ای زیر لب گفتم و داد کشیدم:
-نمیام ولم کن.
-نه دیگه نداشتیم. زود باش بیا جلو بچه.
اینقدر حرفش جدیت داشت که خفه شدم. و از بین صندلی ها به جلو رفتم.
سرجام نشستم که نگاهه خیرشو حس کردم. رد نگاهش روم بود. از ترس
لبمو توی دهنم بردم که چشماش سرخ شد.
نگامو به جاده دوختم که فهمیدم این راه پایین شهر نیست. باترس چسبیدم به
صندلی و گفتم:
-کجا میری اقا؟ چرا از این ور میخوای بری؟
باترس چسبیدم به صندلی و گفتم:
-کجا میری اقا؟ چرا از این ور میخوای بری؟
"ســامیار"
نگام رو چهره قشنگش ثابت موند.
نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم.
یه دختر شونزده ساله چی داشت که اینطوری منو جذب خودش کرده بود؟
با گفتن اینکه کجا داریم میریم اختیار از کف دادم.
اروم گفتم:
-خسته شدم ونوس دلم یکیو میخواد که درد و دل کنم
متعجب بهم خیره شد که یهو شروع
کرد به نالیدن:
-اخه من چرا باید گیر تو بی افتم؟ ولم کن تروخدا.
می گفتو اشک میریخت. پوف کلافه ای کشیدم.
ماشین و روشن کردم. دوست داشتم هرچه زودتر به خونه برسیم.
خب خب این پارتم تموم شد.
خب این پست و با لایک و کامنتا بترکونید❤️❤️
فعلا بای 😊👋
سلام سلام!!!
من نویسنده جدید هستم 😁
میخوام کلی پستای قشنگ بزارم 😘
خوشحال میشم از پستام حمایت کنید 💖❤️
خب بریم سراغ رمان:
#انتقام
#پارت_1
با قرمز شدن چراغ راهنمایی لبخندی روی لبم نشست.
اره.. همه خوشحال میشن که چراغ سبز شه و برن؛ اما من عاشق قرمز شدن
چراغم.
چون تمام کارم تو همین چند ثانیه ایست ماشینای این شهره. یه دختر گل فروش فقیر مثل من....
بزرگ ترین آرزوش همینه...
اینکه چراغ قرمز شه و بتونه توی یک یا دو دقیقه گلاشو به ادمای رنگیه این
شهر بفروشه.
گل رزهای قرمز و آبی رو توی دستام جا به جا کردم..
سریع به سمت ماشینا دویدم. اول از همه جلوی ماشینایی که داداش گفته بود
مدل هاشون بالاست و سرنشیناش پولدارن ایستادم.
اینجا شانس زیاد بود. درست بود بعضیا با تحقیر نگاهم میکردند اما مهم نیست.
با رسیدن به ماشین قول پیکری به شیشه اش ضربه زدم:
- اقا اقا..
نگاه گذرایی بهم انداختو دوباره به جلو خیره شد.
اما به سرعت برگشتو نگاهشو بهم دوخت. شیشه رو پایین داد.
سریع و تند تند شروع یه حرف زدن کردم:
-اقا اقا. میشه از این گال واسه خانومتون بخرید؟
گردنشو کج کرد:
-من خانوم ندارم.
و نمایشی مظلوم نگاهم کرد.
لبم اویزون شد.:
-خب میشه واسه مادرتون بخرید.
غمی تو نگاهش نشست.
اما سریع دوتا دهی از تو داشبرد ماشینش برداشتو به طرفم گرفت:
-یه شاخه رز قرمز بده.
با دیدن اسکناس های تا نخورده چشمام برقی زد:
-این زیاده . یه شاخه پنج تومنه.
پولارو بین دوتا انگشتش تکون داد:
-بگیر دختر الان چراغ سبز میشه. حالا یه چیزی؟قیمت خودت چند؟
به چراغ نگاه کردم. فقط پنج ثانیه مونده بود.به جمله اخرش دقت نکردم. پولو گرفتمو یک شاخه گل بهش دادم.:
-وایستید این پولا زیا...
نتونستم ادامه حرفمو کامل کنم. چون بوق ماشینا منو به خودم اوردو مجبور
شدم از وسط خیابون بیام بیرون...
اخرین لحضه صداشو شنیدم که گفت:
-مطمئن باش مجانی بدستت میارم..
به حرفش اعتنا نکردم. اینم مثل تموم اون جوون های رهگذری بود که میومدن و تیکه مینداختن و میرفتن.
دیگه عادی شده بود. حتی گاهی مردهای میانسالم بهم پیشنهاد های بی شرمانه
میدادن.
دیگه امثال اینا که برام باید عادی می شد. یه مشت پسربچه 20/19 ساله که
تو چهار راه ها دنبال رفع نیازشون بودن.
چه کسی بهتر از یه دختر 16ساله مثل من؟ که هم بی پولم هم تو خیابونا ول.
تا شب کنار خیابون وایستادم و گل فروختم.
دیگه تمام تنم درد میکرد. داشتم پس می افتادم!
دوباره چراغ قرمز شد:
خب اینم از اخرین کاسبیه امروز.
قدم های آرومم رو به طرف ماشینا برداشتم. شیشه ی چندتاییشونو زدم ولی جوابی نگرفتم.
د لعنتیا مگه با پنج تومن فقیر میشین؟
دستی به شالم کشیدم و آوردمش جلو.
به طرف ماشین بعدی رفتم که با کمال ناباوری همون پسر جوون صبحو دیدم.
با تعجب بهش خیره شدم که با حس کردن سنگینیه نگاهم سرشو به طرفم
چرخوندو نگاهم کرد.
چشماش سرخه سرخ بودن. یکم روم دقیق شد و چشماش رو ریز کرد. بعد از
گذشت چند ثانیه سکسکه ای کرد و متفکر گفت:
- عه تو همون دخــتــر صبحیه نیــستیــ؟
طرز حرف زدنش یه طوری بود؛ متعجب به معنای اره سرمو تکون دادم که خــوبه ی کشدار گفت.
موندن پیشش برام سودی نداشت. چون صبح گل خریده بود مسلما الان نمی خرید. شاید حداقل می تونستم بقیه گلامو بفروشم.
خواستم راهمو کج کنمو برم که صدای کشدارش به گوشم رسید:
_هعــے کجا مــیری؟
ازش ترسیدم. فکر کنم مست بود که اینطوری حرف میزد . گارد گرفتم و با
لحنی تند گفتم:
-باید برم. دیرم شده. داداشام دعوام میکنن شب زیاد بیرون بمونم.
پوزخندی به حرفم زد:
_هه... بی غیــرتا اجازه می دنــ اینجا گل بفروشی بعد حق نداری بــــیرون بمونی؟
اخمام تو هم رفت . حق نداشت به برادرام توهین کنه. اونام مشغله های
خودشونو داشتن.. تا بوق سگ توی این ساختمون اون ساختمون کار می کردن.
من فقط می تونستم کمک کوچیکی بهشون بکنم.
دستامو مشت کردم و به طرف غریدم:
_تو حق نداری به داداشام توهین کنی. تویه غریبه حق نداری بهشون بگی بی
غیرت. اونام مشغله های خودشونو دارن.
سرشو تکون داد و زیر لب گفت:
_غیرتو نشونشون میدم.
و رو به من ادامه داد:
_بیا بشین. میرسونمت خونتون.
نمی تونستم به یه مرد غریبه اعتماد کنم. میترسیدم .
مامانم همیشه می گفت هیچ وقت سوار ماشین هیچ کسی نشم؛ حتی اگر از خستگی رو به مرگ هم بودم خودم بیام خونه!
بنابراین گفتم:
-خودم میرم. مزاحم نمی شم.
عصبی غرید:
-بشین دیگه. الان چراغ سبز میشه.
بوق ماشینا کاری کرد که دستپاچه بشمو سریع در عقبو باز کنمو بشینم... لعنت به این ادما. لعنت به این بوقایی که زندگیمو ازم گرفت...
پایان پارت برای پارت بعد حتما لایک و کامنت کنید