🌟شاه شب من 🌟P4 f2

سلام . شرمندهء اون چهار یا سه نفریم که داستان رو هنوز دنبال میکنن . ببخشید اینقدر دیر به دیر پارت جدید میزارم .
برید ادامه مطلب .
ولیعهد از آغوش مایکل بیرون آمد . مایکل با نگاهی که مهربانی و ترحم در آن وجود داشت به ولیعهد خیره شد. ولیعهد که نگاه مایکل را دید لبخند کمرنگی زد و از جایش بلند شد . او گفت :" دیگه نمیخوام لباس سفید بپوشم ، پس یادت باشه دیگه لباس سفید بهم پیشنهاد ندی . " مایکل با تعجب خواست به ولیعهد بگوید که خود ولیعهد این لباس را انتخاب کرده که بپوشد ؛ ولی ولیعهد نذاشت حرف مایکل حرفش را تمام کند و رفت .
مایکل به اتاق به هم ریختهء ولیعهد خیره شد . آهی کشید و از جایش بلند شد تا اتاق را تمیز کند . تمیز کردن اتاق به شدت زمان بر بود . گذاشتن کتاب ها در قفسهء خودشان آن هم با ترتیبی که به یاد داشت خیلی سخت بود . جمع کردن بخش های شکستهء پارچ چینی آنقدر ها سخت نبود و فقط کمی دستش را زخمی کرد و بعد گردنبندش را زیر تخت پیدا کرد و درون جیبش گذاشت تا بعداً آن را بپوشد .
مایکل سپس به سمت اتاق آرایش ولیعهد رفت . ابتدا در زد ولی ولیعهد جواب نداد بنابراین در را باز کرد و وارد اتاق شد . ولیعهد روی صندلی نشسته بود و فکر میکرد . مایکل وارد شد و سرفه ایی کرد تا ولیعهد متوجه اش بشود ، ولی ولیعهد همچنان بی توجه رو به دیوار بود و فکر میکرد . مایکل بار دیگر سرفه کرد و این بار ولیعهد واکنش نشان داد .
او به مایکل نگاه کرد و گفت :" چیزی شده ؟ " او لباس همیشگی اش را پوشیده بود . لباسی سفید با طرح گل های قرمز لیلیوم . مایکل گفت :" اتاقتون رو تمیز کردم . کار دیگه ایی هست که انجام بدم ؟ " ولیعهد نگاهی پرسشگر و کنجکاو به مایکل انداخت و پرسید :" چرا احساس میکنم عوض شدی ؟" این را دایان نیز به او گفته بود . ولیعهد پرسشگرانه تر به او خیره شد و پرسید :" چه احساسی داری ؟ " مایکل با تعجب پاسخ داد :" احساس میکنم بخشی از احساسات و افکارم که باید شیش ماه پیش ، یا شایدم دوسال پیش می اومدن سراقم ، الان اومدن . " ولیعهد مثل پروفسور ها به خود ژست گرفت و پرسید :" و از کی این احساس رو داری ؟ " مایکل یک قدم عقب رفت و جواب داد :" از وقتی که گردنبندی که بهم داده بودید رو در آوردم . " ناگهان ولیعهد جلوی دهانش را گرفت و با چشمانی گرد شده به مایکل خیره شد و زیر لب گفت :" پس اونه ! این همه مدت اون بود ... " مایکل با شنیدن این حرف ها تعجب کرد و نا خودآگاه گفت :" چی ؟ " ولیعهد که انگار تازه متوجهء مایکل شده بود دستش را از روی دهانش برداشت و خیلی ترسناک قیافه ایی مهربانانه به خود گرفت و گفت :" تو چرا اینجایی ؟ حتما خیلی خسته شدی . برو توی اتاقت و تا میتونی استراحت کن فهمیدی ؟ فردا هم قراره ولیعهد اون سرزمینی که هم پیمانمون بود بیاد اینجا . " سپس با دستانش مایکل را به سمت در خروجی اتاق هل داد و وقتی او را بیرون از اتاق انداخت در را بست . مایکل با نا اومیدی سرش را پایین انداخت و به طرف اتاقش رفت .
وقتی داشت به اتاقش میرفت متوجهء همان مجستمهء جادوگر شد که شب قبل نیز به آن بر خورده بود . مایکل به اطرافش نگاه کرد و وقتی متوجه شد کسی آنجا نیست از مجستمه بالا رفت و خود را درون کلاه آن مجستمه جاداد و در مجستمه افتاد . راه روی پیش رویش تاریک بود و تنها چیزی که در آنجا نور داشت جیب شلوار مایکل بود . او دست در جیبش کرد تا منبع این نور را پیدا کند و دستش به گردنبندش رسید . او گردنبند را از جیبش بیرون آورد . نور گردنیند کم بود ولی بهتر از هیچی بود .
روبه رویش یک راه رو بود . آن را پیمود و متوجه شد فقط به سمت چپ راه دارد . او به راه روی سمت چپ رفت . راه روی سمت چپ کوتاه تر بود و فقط از طرف چپ راه داشت . او وارد راه رو شد . این راه رو را پیمود و به انتهای راه رو رسید . راه رو به طرف ویگری راه نداشت ولی روی دیوار بن بست راه رو نوشته ایی وجود داشت .
مایکل گردنبندش را نزدیک به نوشته ها برد . روی دیوار نوشته شده بود :
غار ابدیت در روبه روی توست . اگر بودی بر حق ، نخواهی رفت به درک ؛ ولی اگر نبودی میری به درک .
مایکل ابرویش را بالا انداخت و با کمی استرس دیوار را هل داد . دیوار تکان خورد و باز شد . مایکل به بیرون رفت و برای لحظه ایی چشمانش را گرفت . چشمانش هنوز به آن نور عادت نکرده بود . کمی چشمانش را مالید و آنها را باز کرد . دری که باز کرده بود دقیقا کنار مجستنه ایی بود که وارد آن شد . اخمی کرد و گفت :" شوخیت گرفته ؟ اَه . " سپس برگشت تا در سنگی را ببندد که متوجه شد خودش بسته شده .
با پریشانی به طرف اتاقش رفت . در اتاقش را باز کرد و وارد شد . با کلافگی گردنبند را گردنش کرد و ...