پارت هشتم

 

حمایتا واقعا کمه با دو سه دونه لایک و یک کامنت دیگه نمیتونم پست بزارم

اگه حمایتا همیجوری باشه ذیگه ادامه ش نمیدم

قدم اول را برداشتند،  

نه با اطمینان،  

با آگاهی از اینکه هر گام،  

ممکن است چیزی را بیدار کند  

که سال‌ها در سکوت خفته بوده.

فضا تغییر کرد،  

نه ناگهانی،  

مثل پرده‌ای که آرام‌آرام کنار می‌رود  

تا صحنه‌ای را نشان دهد  

که هیچ‌کس آماده‌ی دیدنش نیست.

هوا،  

نه سرد بود،  

نه گرم—  

مثل نفس کسی که هنوز نمی‌داند  

باید بماند یا برود.

درختانی اطرافشان سبز شدند،  

نه از زندگی،  

از خاطره‌هایی که حالا  

می‌خواستند دوباره دیده شوند.

هر برگ،  

حاوی تصویری بود  

از لحظه‌ای که نفرین شکل گرفت—  

نه با جادو،  

با تصمیمی که از عشق سرچشمه گرفت  

و به ترس ختم شد.

ریون ایستاد،  

چشمانش را بست،  

و صدای پدرش را شنید  

نه از دور،  

از درون خودش:

> «من خواستم شما رو حفظ کنم،  

> ولی فراموش کردم که عشق،  

> بدون آزادی،  

> فقط زندانه.»

سلین به برگ‌ها نگاه کرد،  

و چهره‌ی خواهرش را دید،  

نه مثل قبل،  

بلکه در حال خندیدن،  

در لحظه‌ای که هنوز نفرین آغاز نشده بود.

> «اگه قراره عبور کنیم،  

> باید همه چیز رو ببینیم،  

> حتی اون چیزهایی که نمی‌خواستیم باور کنیم.»

زمین زیر پایشان نرم شد،  

نه مثل خاک،  

مثل حافظه‌ای که پذیرفته  

دوباره مرور شود.

و ناگهان،  

درختی در مرکز ظاهر شد—  

نه بلند،  

نه باشکوه،  

اما با ریشه‌هایی که  

تا اعماق تاریکی کشیده شده بودند.

صدایی از دل آن درخت برخاست،  

نه انسانی،  

نه شیطانی—  

مثل صدای خود حقیقت:

> «برای عبور،  

> باید چیزی را قربانی کنید.  

> نه جسم،  

> نه جان—  

> بلکه بخشی از خودتان  

> که هنوز به گذشته وابسته است.»

ریون به سلین نگاه کرد،  

و سلین به ریون.  

نه برای مشورت،  

برای آمادگی.

> «من حاضرم،  

> اگه قراره چیزی ازم گرفته بشه،  

> بذار اون بخشی باشه  

> که هنوز از درد تغذیه می‌کنه.»

> «و من،  

> بخشی رو می‌دم  

> که هنوز فکر می‌کنه  

> بدون نفرین،  

> عشق دوام نمیاره.»

درخت،  

لرزید.  

نه از خشم،  

از پذیرش قربانی.

و در آن لحظه،  

نور،  

نه از آسمان،  

از دل زمین برخاست.

نه برای روشن کردن راه،  

برای نشان دادن اینکه عبور،  

واقعاً آغاز شده.