سلام سلام!!

اومدم با یه پارت دیگه 😍

میخواستم بگم که من شاید هر هفته فقط توی دو روز پارت بتونم بزارم به خاطر اینکه مشکلاتی متاسفانه به وجود اومده 😔

خب دیگه بزن بریم ادامه مطلب 🫶

 

#انتقام 

#پارت_۴۴

 

تا چند دقیقه بدون اینکه حرفی بزنیم قدم زدیم که آروم گفتم:

-نازنین، میتونی به صاحب کارت بگی به منم کار بده؟ واقعا نیاز دارم.

سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:

-چشم حتما. حالا خیاطی بلدی؟

شونه ای بالا انداختم.

معلومه که بلد نبودم! هوفی کشیدم و کلافه دست هامو توی جیب مانتوم کردم و گفتم:

-نه.. ولی خب میتونم یه غلطی بکنم اونجا. جارویی بکشم، الگوهاشونو برش بدم.  از این کارا دیگه!

خندید و سرش رو تکون داد.

اگر می شد نونم تو روغن بود. ماهی 500 تومن هم بهم می داد راضی بودم!

***

دستی توی موهام کشیدم. 

موهای جلوم رو عروسکی توی صورتم ریخته بودم. می رفتم به دیدار یار!!!

نیشخندی زدم و خودم رو غرق ادکلن کردم تا بلکه این بوی نویی لباسا از بین بره! گوشیم رو برداشتم و همونطور که شماره ی نازنین رو می گرفتم، یه سری خرت و پرت ریختم توی کیفم تا از بس مدلی در بیاد.

بعد از دوتا بوق جواب داد:

-سر کوچه تونم.

لبخندی روی لبم نشست. دختر وقت شناس؛

-آن تایمه کی بودی تو؟

با خنده و لودگی گفت:

-ونوسمون...

"جون"ی زیر لب گفتم. زیپ کیفم رو یک دستی بستم:

-همونجا بمون تا بیام.

بدون اینکه منتظر بمونم حرف دیگه ای بزنه گوشی رو قطع کردم. هیچ کس خونه نبود. بابا که معلوم نبود کجا بود، اما امیرحسین و محمدحسین از صبح رفته بودن سر کار. 

خداروشکر نبودن که باز با چشم غره راهی مطب بکننم!!

کتونی های قرمزم رو که تازه خریده بودم به پام کردم و بندشون رو بستم.

در خونه رو بستم و زدم بیرون. تا سر کوچه رو دویدم. با دیدن نازنین لبخندی زدم و قدم هامو تندتر کردم. ضربه ی محکمی به بازوش زدم و با ذوق گفتم:

-مانتوشو نگاه کن. بچه پررو تو که از من خوشتیپ تر شدی که.

ابروهاشو بالا انداخت و با غرور گفت:

-خفه شو. خودم دوختمش، قشنگه؟

سرم رو تکون دادم. نگاهی به ساعتم کردم. داشت دیر می شد. دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش.

برای اولین تاکسی که به طرفمون می اومد دست تکون دادم. ایستاد و بلافاصله سوار شدیم.

از ذوق نفس هام به شماره افتاده بود و قلبم به تپش! امروز باید شروعش می کردم. قدم اول برای نابودی!

جلوی مطب پیاده شدیم. نازنین با دیدن ساختمون بلند رو به روش، سوتی زد و گفت:

-یارو از اون خر پولاست هااا.

سرمو تکون دادم. پوزخندی زدم و همونطور که خیره شده بوم به تابلوی اسم سامیار گفتم:

-د اگر پولدار نبود اونکارو نمیکرد که.

دستم رو به طرف تابلو گرفتم و ادامه دادم:

-دکتر سامیار صالحی. متخصص اعصاب و روان. هه! 

نازنین نیشخندی زد. کیفش رو روی شونه اش جا به جا کرد و با تمسخر گفت:

-مرتیکه این میخواد روان مردم رو درمان کنه نمیدونه خودش از همه روانی تره. 

لبم به لبخند کش اومد. ای سامیار،

چنان آبرویی ازتون بریزه که نتونین جمعش کنین.

با نگاهی به چپ و راستمون، از خیابون رد شدیم. وارد ساختمان پزشکان شدیم و بلافاصله به طرف آسانسور رفتیم. برای آخرین بار نگاهی به خودم توی آینه کردم. آرایشم غلیظ نبود؛

یه چیز ملایم که به صورتم می اومد. حداقل توی ذوق نمی زد. میدونستم که سام هم حتما پیش سامیاره. چون امروز نوبت مشاوره ی من بود و باید می اومد!

نازنین کمی شالش رو عقب کشید و گفت:

-حالا میخوای با این پسره چیکار کنی؟

ابروهامو بالا انداختم و با موذی گری گفتم:

-می فهمی.. به موقعش.

با باز شدن در آسانور رفتیم بیرون. وارد مطب شدیم. فقط یک نفر روی صندلی نشسته بود و دیگه کسی نبود. 

همین کار و کاسبیتم کساد میکنم سامیار..!

همراه نازنین روی یکی از صندلی ها نشستیم. زمان دیر می گذشت و من لحظه به لحظه عصبی تر می شدم. اما نازنین بیخیال داشت با گوشیش کلش آف کلنز بازی می کرد.

گوشیش رو از دستش کشیدم و با اخم گفتم:

-این بازی خز شد دیگه. یه کم با من حرف بزن حوصلم سر رفت.

خواست جواب بده که صدای منشی اومد:

-نوبت شماست. بفرمایید داخل. 

سرم رو تکون دادم و همراه نازنین از جامون بلند شدیم. چند تقه به در زدم و وارد شدم. سرش رو به صندلی تکیه داد و بود و چشماش رو روی هم گذاشته بود.

نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم. با ندیدن سام بادم خالی شد. 

زیر لب سلامی کردیم که چشماشو باز کرد. با دیدن نازنین کنارم، از جاش بلند شد.

در نهایت ادب جواب سلاممون رو داد. به مبل اشاره کرد و گفت:

-بفرمایید بشینید.

سرم رو تکون دادم. نازنین آروم کنار گوشم زمزمه کرد:

-چه خوشگله..

با آرنجم ضربه ی محکمی به پهلوش زدم. اما خدایی اونقدر شکم این بشر سفت بود که حتی آخ هم نگفت!

گلوم رو صاف کردم و گفتم:

-پس دکتر امیری نیستن؟ مگه قرار نبود ایشون هم توی درمانم بهم کمک کنن؟

با لبخند نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-میاد.. حالش یه کم خوب نیست

ولی قول داده خودش رو برسونه.

به نازنین اشاره کرد و گفت:

-معرفی نمی کنید؟

سرم رو تکون دادم. نگاهی به نازنین انداختم که با اخم ریزی خیره شده بود به سامیار.

کمی عشوه چاشنی صدام کردم و گفتم:

-نازنین یکی از قدیمی ترین دوستای من. تازه همدیگه رو پیدا کردیم و من واقعا برای آرامشم بهش احتیاج دارم. 

#پارت_۴۵

سامیار با لبخندی محو سرش رو تکون داد و گفت:

-چقدر خوب. خوشبختم.

می دونستم که نازنین الان محوه سامیاره، بنابراین ضربه ی آرومی به پاش زدم تا به خودش بیاد. اما بدون اینکه تغییری توی چهرش ایجاد کنه گفت:

-چهره ی شما برای من آشناست آقای دکتر.

نفسم توی سینه ام حبس شد. باید قبلش دقیق با نازنین هماهنگ می کردم. نگاهم رو بهش دوختم و همونطور که سعی میکردم با نگاهم بهش بفهمونم از این بحث خارج بشه گفتم:

-حتما توی خیابونی جایی ایشونو دیدی. مگه نه؟

خیره شد توی چشمام و با مکثی کوتاه سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. داشت گند می زد به همه چی!

خواستم حرفی بزم در با صدای باز شدن در به عقب برگشتم. سام عرق کرده و نفس نفس زنان توی چهارچوب در ایستاده بود.

سلام آرومی کرد و کامل وارد شد و در رو بست. همونطور که به طرفمون می اومد گفت:

-ببخشید دیر شد. به خاطر من جلسه رو شروع نکردین؟

همچین میگه جلسه حالا انگار چیه؛ یه جلسه مداواس دیگه! اینا فکر می کنن قراره کوه بکنن.

روی مبل نشست و کتش رو درآورد. سامیار همزمان گفت:

-نه، تازه داشتیم احوال پرسی می کردیم.

لبخند تمسخر آمیزی زدم. سام متعجب به نازنین نگاه کرد که این بار نازنین توی حرف زدن پیشقدم شد:

-نازنینم دوست ونوس..

در پایان حرفش سرش رو کج کرد و لبخند ملیحی روی لب هاش نشوند.

سام ابروهاشو بالا انداخت. انگار که از حرکت نازنین متعجب شده بود؛ با مکثی نه چندان کوتاه گفت:

-خوشبختم. ولی با عرض معذرت شما باید بیرون بمونید. ما اینجا دور هم جمع نشدیم که بگیم و بخندیم! 

به من اشاره کرد و ادامه داد:

-هدف ما درمان دوست شماست.

نفس های کشیده و عصبیه نازنین رو کنار گوشم احساس می کردم. قطعا اگر قرار نبود ادای دخترای باکلاس رو در بیاره، بلند می شد و یه چپ و راست سام رو می زد!

نیم خیز شد که دستمو روی پاش گذاشتم و روبه سام گفتم:

-من اینجوری احساس امنیت بیشتری میکنم.

سام تا خواست در مقابل حرفم جبهه بگیره، سامیار گفت:

-از نظر من مشکلی نداره..

نه بیاد و مشکلی هم داشته باشه.

پیروزمندانه به سام خیره شدم؛ احساس می کردم حالش اونجوری که باید خوب نیست. عرق کرده بود و هر چقدر خودش رو با دستش باد می زد افاقه نمی کرد.

سامیار هم اومد و روی مبل رو به روی ما نشست. دستاش رو توی هم قلاب کرد و خودش رو جلو کشید. 

با لبخند گفت:

-خب ونوس.. حرف بزن.. این چند روز چه اتفاقاتی برات افتاد؟ میخوام مو به مو برام تعریف کنی. یه اتفاق کوچیک رو هم نمیخوام جا بندازی.

شونه هام رو بالا انداختم و بی تفاوت اما غمگین گفتم:

-مثل همیشه بود. صبح از خواب بلند می شدم تا شب توی اتاقم بودم. مهم ترین اتفاقی که برام افتاد، دیدن نازنین بعد پنج سال بود.

سرش رو تکون داد و گفت:

-پس خیلی رابطه ات با نازنین خوب بوده. آره؟

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. نیم نگاهی به نازنین کرد و ادامه داد:

-چرا پنج سال ازش دور بودی؟

زبونی به لب هام کشیدم.

باید رنگ رژم بیشتر توی چشم می اومد! گفتم:

-من و نازنین سر چهارراه کار می کردیم. گل می فروختیم، شیشه ی ماشینا رو دستمال می کشیدیم. وقتی اون اتفاق برای من افتاد، داداشام دیگه اجازه ندادن با نازنین ارتباط داشته باشم. 

سام دستی به پیشونیش کشید و عرقش رو با دستش گرفت. گلوش رو با تک سرفه ای صاف کرد و آرام و شمرده شمرده گفت:

-چرا؟ مگه برادرات نمی دونستن نازنین بهترین دوست توئه؟

اصلا از هم صحبتی باهاشون حس خوبی نداشتم. احساس می کردم دارن منو بازجویی میکنن. حتما یادم می موند که تلافی این جور حرف زدن هارو سرشون خالی کنم!

نیم نگاهی به نازنین که سرش رو پایین انداخته بود، کردم و گفتم:

-میشه جواب ندم؟

سامیار سرش رو تکون داد. 

تکیه اش رو به مبل داد و پاش رو روی پاش انداخت؛ لبخندی به روم زد و گفت:

-ببین ونوس کاملا مشخصه که تو توی این چند سال نتونستی با هیچ کس در مورد غم و غصه هات حرف بزنی. توی خودت ریختی و شدی این! اما باید سعی خودت رو بکنی. اینکه تو حدود یک هفته هیچ کار خاصی انجام ندی یعنی فاجعه! خیلی چیزا هستن که می تونن شادی رو به زندگی تو برگردونن. چرا بهشون رو نمیاری؟

ابروهام رو بالا دادم و گفتم:

-مثلا چی؟

سام زودتر به حرف اومد:

-شهربازی، کوه، هر چیزی که هیجان و خنده توش باشه. احساس نمیکنی دلت کمی جیغ زدن میخواد؟

پوزخند کم رنگی رو لب هام نقش بست. پنج سال بود که جیغ هام رو توی دلم سرکوب می کردم.

از همون روزی که شکستم؛ جلوی همه، جلوی خودم!

با این حال، لبخند کمرنگی زدم و غمگین گفتم:

-برادرای من همیشه سرکارن. بابامم که هیچ جا نمی تونه باهام بیاد. من خودم می ترسم تنهایی برم جایی. شهربازی و کوه که سهله، من بازار هم تنهایی نمیرم!

به نازنین اشاره کرد و در جواب حرفم ادامه داد:

-چرا با دوستتون نمی رید؟

نازنین سریع جواب داد:

-من خودمم کار میکنم. خیلی نمی تونم مرخصی بگیرم.

ایولی توی دلم بهش گفتم. نقشه رو گرفته بود و حالا داشت باهام راه می اومد. حس انتقام عجیب باعث لذتم می شد.

سام هوفی کشید و کلافه نگاهمون کرد.

کاش گم می شد میرفت بیرون تا راحت تر به کارم برسم.

با حرفی که نازنین زد، گوشام تیز شد و لبخند مرموزانه ای روی لب هام نشست:

-نمیشه شما باهاش برین؟ 

خب خب اینم از این پارت 🥳

ببخشید اگه کم بود😅

همون طور که قول داده بودم هر چقدر حمایت بشه پارت میزارم❤️

تا پارت های بعدی بای بای 🫶