بچه ها قول میدم اگه این پارت به ۱۰ کامنت نرسه ادامه ندم این رمان اصلا حمایت نمیشه و خب دوست دارم حداقل بگین چرا 

رین روی لبه‌ی پنجره نشست، چشم‌هاش به تاریکی شب دوخته شده بود. ساعت‌ها می‌گذشت، اما سکوت فقط سنگینی می‌کرد؛ هیچ زنگی، هیچ نوری از گوشی. انگار دنیا برایش توقف کرده بود.

نفسی عمیق کشید اما هوا به زور به ریه‌هایش وارد شد، تپش قلبش مثل کوبیدن پتک به دیواره‌ی سینه بود. دست‌هایش بی‌اختیار تکان خوردند، انگار عضلاتش برای چیزی آماده می‌شدند، ولی ذهنش... ذهنش در حال فروپاشی بود.

تصویر نایا و همه‌ی رازهای ناگفته‌اش مثل تیغی بر پوست ذهنش کشیده می‌شد. هر بار که به گذشته فکر می‌کرد، یک موج تاریکی عمیق‌تر در وجودش بیدار می‌شد، موجی که تهش را نمی‌دید.

صدای خودش را در سکوت می‌شنید، خش‌دار و لرزان:

«باید قوی باشم... باید قوی باشم...»

اما هر بار این تکرار، مثل شکستن یک بند بود. او احساس می‌کرد دارد به سمت پرتگاهی روانی سقوط می‌کند، پرتگاهی که نه دست گرفتن دارد، نه نوری در آن دیده می‌شود.

باز هم نشست، دست‌هایش را مشت کرد و ناخودآگاه ناخن‌هایش را روی پوست می‌کوبید. داغی درد را حس می‌کرد، اما درد واقعی در جایی دیگر بود؛ جایی که هیچ کس نمی‌دید.

لحظه‌ای پلک‌هایش را بست و با تمام توان سعی کرد صدای آشوب ذهنش را خاموش کند، اما طوفان هرگز آرام نمی‌گرفت.

رین روی لبه‌ی پنجره نشست و نگاهش گم شد در تاریکی بیرون. اما چیزی نمی‌دید، جز سیاهی مطلق. ساعت‌ها گذشته بود و هنوز هیچ خبری نبود. هیچ زنگی، هیچ پیامکی، هیچ نشانه‌ای از زندگی یا امید.

نفسی کشید، اما هوا مثل سنگ در ریه‌هایش نشست. قلبش به طرز بی‌رحمانه‌ای تند می‌زد؛ هر ضربه‌اش مثل پتکی بود که بی‌وقفه بر دیوارهای سینه می‌کوبید. دست‌هایش بی‌اراده لرزیدند، انگار می‌خواستند چیزی را بگیرند، ولی چیزی در دست نداشتند.

صدای توی سرش شروع به غرغر کرد، تکرار جمله‌هایی که نه خواسته بود بشنود و نه باور کند:

«تو تنهایی. هیچ کس نیست که برگردد. هیچ کس. تو محکومی. تو فقط یک مهره‌ی سوخته‌ای.»

چشمانش پر از اشک بود اما به زور جلویشان را می‌گرفت. اشک‌ها که می‌افتادند، انگار آرامش را نمی‌آوردند؛ فقط حس شکست را عمیق‌تر می‌کردند.

قلبش گرفت، نفسش به شماره افتاد. حس می‌کرد که جسم و روحش دارند با هم می‌جنگند؛ جسم می‌خواست نفس بکشد، ولی ذهنش او را به پرتگاه فشار می‌داد.

باز هم خودش را سرزنش کرد، با صدای تیز و بی‌رحم:

«چرا عقب کشیدی؟ چرا دست از تلاش کشیدی؟ چرا نایا را نجات ندادی؟ چرا؟»

حالا دیگر سایه‌های اتاق شکل واضح‌تری داشتند. حس می‌کرد که دستانی نامرئی دارد روی شانه‌هایش فشار می‌آورد، قفسه‌ی سینه‌اش را می‌فشرد و هوای زندگی را از ریه‌هایش بیرون می‌کشد.

رین مشت‌هایش را محکم کرد و ناخن‌هایش را توی پوست فرو برد. درد جسمانی همانند یک تکیه‌گاه بود، یک واقعیت ملموس که ذهن تاریکش نمی‌توانست آن را نابود کند.

اما باز هم آن صدای توی سر ادامه داشت، بی‌وقفه، بی‌رحم، بی‌امان:

«تو تنها هستی. هیچ‌کس نمی‌آید. این پایان توست.»

برای لحظه‌ای چشمانش را بست و خواست فریاد بزند، اما هیچ صدایی خارج نشد. در دل تاریکی، رین شکست را حس کرد. اما شاید... شاید هنوز یک جرقه‌ی کوچک بود که می‌توانست شعله‌ور شود.