سلام . شرمنده اینقدر دیر به دیر شد . 

کمتر از دو روز دیگه باید بریم مدرسه . امیدوارم از این قسمت خوشتون بیاد .

برید ادامهء مطلب رو بخونید .

 

مایکل جیغ خفه ایی کشید . نمیدانست خواب است یا بیدار . برای یک لحظه فکر کرد ممکن است جنس خوبی مصرف کرده باشد ، بعد یادش آمد اگر بخواهد نیز نمیتواند جنس خوبی مصرف کرده باشد که این چنین توهم بزند . 
" میخوای باهم یکم حرف بزنیم ، یا هنوز میخوای تو شک باشی ؟ " مایکل سرش را بلند کرد و به او خیره شد . درمقابلش دقیقا خودش ایستاده بود ؛  ولی با ظاهری متفاوت . او یکی لباس قرمز و یک شلوار سیاه پوشیده بود و موهایش را دم اسبی بسته بود . 
مایکل سعی کرد نفس عمیقی بکشد ولی حتی نمیتوانست آن کار را انجام دهد . 
سعی کرد چیزی بگوید . قیافهء آن چیزی که روبه رویش بود امیدوار شد . مایکل تنها چیزی که توانست بگوید این بود :" تو چی هستی ؟ " البته این را هم به هزار زحمت گفته بود . 
چیزی که روبه رویش بود گفت :" من چیز نیستم ... یه کوآمی هستم . اسمم پلگه ؛ ولی شاه شب منو هرچی عشقش میکشید صدا میزد . مرتیکه کثافت یه بار بهم گفت پیشی کوچولو . " در اتاق باز شد . الکس بود . پلگ رو به مایکل کرد و پرسید :" زنته ؟" مایکل سرش را تکان داد و به الکس خیره شد . الکس گفت :" چت شده ؟ " مایکل به پلگ اشاره کرد و بریده بریدا گفت :" او..اونو نمیبینی ؟ " الکس به پلگ نگاه کرد و گفت :" توی کمد چیزیه ؟ اگه سوسکه که کار رز هسش ، تخصص من تو ملخه . " او پلگ را نمیدید . مایکل به پلگ خیره شد . پلگ ابرویی بالا انداخت و گفت :" رز ؟ پس چندزنه ایی . " سپس به کمد تکیه داد . مایکل گفت :" ا..اکس اونجاست ... آره همونجا . به کمد تکیه داده . " الکس گفت :" ولی اونجا که چیزی نیست . نکنه خلوت گاه منو پیدا کردی و ... اَی شیطون ... " الکس لبخند مرموزی زده بود و به مایکل نگاه میکرد . 
پلگ خندید و گفت :" فقط تو میتونی منو ببینی . " مایکل به پلگ خیره شد . آب دهانش را به زحمت بلعید و گفت :" فقط من میتونم ببینمت ؟ " پلگ اخمی کرد و گفت :" متاستفانه بله . " الکس خندید و از اتاق بیرون رفت . 
حالا مایکل مانده بود و پلگ . پلگ گفت :" اینطوری بهم زل نزن . شاه شب قرار بود مارو مثل یه مشت حیوون کوچیک درست کنه ولی بعد پشیمون شد . تصمیم گرفت شبیه صاحب معجزه گر باشیم و فقط صاحبمون ببینتمون . نمیدونی چقدر دوست دارم غذا بخورم . همش تقسیر اون مرتیکست ، اونم یکی بود مثل تو ..." و بعد با اخم به مایکل خیره شد . 
مایکل که حالا کمی دل و جرئت پیدا کرده بود پرسید :" گفتی شاه شب ؟" پلگ بیحوصله گفت :" آره . " سپس خودش را روی تخت انداخت و گفت :" ببنیم تو غذایی چیزی داری ؟ " مایکل با تعجب بیشتری به او خیره شد و گفت :" مگه تو میتونی غذا بخوری ؟ " پلگ کلافه و بی حوصله جوابش را داد :" نه ؛ ولی از دیدنش لذت میبرم ." سپس غلتی خورد و به پهلو خوابید .
مایکل به پلگ خیره شد .
" حالا ... چرا پلگ ؟ " این را مایکل پرسید . پلگ با بی حوصلگی جواب داد :" از روانی ایی که یه همچین بلایی سر ظاهرمون آورده یه همچین اسمی بعید نیست . " سپس دستش را روی سرش گذاشت .

        ‌‌‌‌‌‌‌                  ***

" میشه ... " ، " نه . " ، " آخه خیلی باحاله . " ، " عمراً ! " پلگ نا امیدانه به جولیکا نگاه کرد که داشت شربت های مهمانی را میبرد . حدودا دو روز از ورود بانو مورگان به قصر میگذشت .
در این دو روز پلگ نهایت تلاشش را میکرد که هر بنی بشری را که میبیند ( بخصوص جولیکا ) آزار دهد . برای مثال یک بار از بدن رز رد شد و باعث شد رز جیغ بلندی بزند و بیهوش شود . ظاهراً کسی جز مایکل نمیتوانست او را ببیند ولی میتوانستند حسش کنند . 
آن روز شیطنت های پلگ بیشتر از همیشه شده بود و از شانس گندش شاهزاده لوکی تمرکز شدیدی رویش کرده بود . آن روز قرار بود یکی از متحدان ولیعهد و متحدان سرزمین میراکل می آمد . 
مایکل کلافه وارد اتاق شد . ولیعهد کل لباس ها را پخش زمین کرده بود و خودش لباسش را پوشیده بود . مایکل مرموز به ولیعهد نگاه کرد . ولیعهد نخودی خندید و گفت :" نترس اینبار همهء لباس هام رو پوشیدم . " مایکل ابرو بالا انداخت و به اتاق خیره شد و گفت :" اثراتش رو میبینم . " ولیعهد خندید . در اتاق را باز کرد و گفت :" بعد از اینکه اتاقو مرتب کردی بیا پیشم . " سپس رفت . 
پاگ نگاهی موشکافانه به مایکل کرده و گفت :" عاشقشی ؟ " مایکل اخم کرد و روبه پلگ گفت :" نه ... شاید ... نمیدونم . احساساتم نسبت بهش پیچیدست . انگار خودمم نمیدونم چی به چیه . " پلگ با شنیدن این حرف مایکل سرفه ایی کرد و به در و دیوار اتاق خیره شد . 
مایکل بی توجه به او شروع کرد به تمیز کردن اتاق . لباس ها را به ترتیب علایق ولیعهد درون کمد چید . لباس های سفید را در انتهای کمد گذاشت و لباس های قرمز ، زرد ، بنفش ، آبی و سبز را در وسط کمد و لباس های دو رنگ را ابتدای کمد . 
وقتی کارش در اتاق تمام شد نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد . پلگ در تمام آن لحظه خمیازه میکشید یا غر غر میکرد . 
پلگ رو به روی مایکل ایستاد و درحالی که عقب عقب میرفت گفت :" بی شوخی تو اون کله نارنجی رو دوست داری ؟ " مایکل اخم کرد و گفت :" ادب داشته باش و برو کنار . " ، " چرا ؟ " مایکل با بی میلی جواب داد :" واضح نیست ؟ نمیتونم چیزی جز قیافهء نحست رو ببینم . " پلگ اخمی کرد و درحالی که ادای مایکل را در می آورد کنار رفت .  
دقیقا روبه رویش چند نفر را دید که به سمتش می آیند . سر جایش ایستاد و به قیافهء زنی که جلوی همه ایستاده بود خیره شد . قیافه اش بسیار آشنا بود . 
زنی که رو به روی بقیه بود متوقف شد و بعد به سمت مایکل دوید . مایکل کمی دستپاچه شد ولی با شناختن قیافهء زن ، سر جایش خشکش زد . زن مایکل را محکم در آغوش گرفت و گفت :" مایک ! نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم ! " مایکل چشمانش را محکم بست و آرام باز کرد . اشتباه ندیده بود . 
آرام و با کمی شک و تردیدی که هنوز هم داشت ، زمزمه کرد :" جنت ؟ " ولی قبل از اینکه بتواند جوابی دریافت کند لوکی از راه رسید . لوکی گوش مایکل را گرفت و محکم کشید . 
لوکی با لحنی کشتار مانند ( که خوشحالی پیروز شدن در آن به چشم میخورد ) گفت :" تجاوز به شاهزاده جنت ؟ بابت این کارت قراره بری به درک . " سپس لبخند ترسناکی زد . 
سپس محکم به دیوار چسباندش . صورتش را به مایکل نزدیک کرد و جوری که فقط مایکل بشنود زمزمه کرد :" قراره بد بلایی سرت بیاد !"  مایکل آب دهانش را به سختی بلعید . جنت ( که هنوز اطمینان نداشت خودش است ) گفت :" شاهزاده لوکی اون هیچ ... " ولی حرفش نا تمام ماند چون ولیعهد از راه رسید و خیلی خشمگین گفت :" لوکی ! با خدمتکار بیچارم چیکار داری ؟ برو به بقیهء خدمتکارا تعرض کن ! " سپس دست مایکل را گرفت و به سمت خودش کشید . 
لوکی دست پاچه شد و گفت :" تعرض دیگه چیه ... من .. من فقط ... " ولیعهد خیلی خصمانه به او نگاه میکرد . پلگ این میان گفت :" خوشحال باش چون عشقت دوستت داره . " سپس با خیلی مسخره ادای ولیعهد را در آورد و درحالی که سعی میکرد لحنش مانند ولیعهد باشد گفت :" پدرسگ ، تو به آقاییمون چیکار داری ؟ " سپس زد زیر خنده . مایکل برای یک لحظه اخم کرد . 
جنت به ولیعهد گفت :" دارین اشتباه فکر میکنین . اون فکر کرد مایکل یه کار اشتباه داره انجام میده و میخواست از من دفاع کنه و هیچ قصدی نداشت . " ولیعهد اوهومی گفت و چشمانش را ریز کرد و مشکوک به جنت و مایکل نگاه کرد و گفت :" بیا بریم مایکل . " مایکل سرش را تکان داد و پشت سر ولیعهد به راه افتاد . 
پلگ اول جلوی لوکی شکلک در آورد و سپس به دنبالشان راه افتاد . ولیعهد وارد اتاقی شد که مایکل تا به حال آن را ندیده بود . اتاق بسیار مجلل بود و وسطش یک میز گرد غذا خوری بود و چندین مبل سلطنتی بود که روی یکی شان شاهزاده  زویی و یک دختر بچه بچه نشسته بودند .


ولیعهد روبه روی زویی و دختر بچه نشست . مایکل ابتدا دختر بچه را نشناخت ، ولی بعد از آنکه کمی فکر کرد به یاد آورد او کیست . 
دختر بچه شاهزاده لوسی بود . مایکل بیشتر وقت ها او را در حیاط قصر میدید و طبق چیز هایی که از دیگر خدمتکاران شنیده بود ؛ او با پسر عمویش ، شاهزاده مارک در پنج سالگی ازدواج کرده بود و بعد از مرگ او قرار بود با شاهزاده لوکی ازدواج کند ، که با مخالفت بانو مورگان روبه رو شد . مایکل یک شایعه شنیده بود ، که شاهزاده لوسی عاشق و دلباختهء یک بازرگان پیر بود و قصد ازدواج با او را نیز داشت .
مایکل با تعجب به شاهزاده لوسی خیره شد . دختر به آن کم سن و سالی چرا باید در پنج سالگی ازدواج میکرد ؟ 
" نکنه از این فسقلی خوشت میاد . " این را پلگ با شیطنت گفته بود . مایکل رو به پلگ کرد . اخمی غلیظ کرد و زیر لب گفت :" خفه شو پلگ .

بعد از مدتی صبر کردن ، شاهزاده لوکی و شاهزاده کلویی نیز ، وارد اتاق شدند . شاهزاده لوکی روی یک مبل تک نفره نشست و نگاه تهدید آمیزی به مایکل انداخت . 
بدن مایکل مور مور شد . پلگ چانه اش را روی شانهء مایکل گذاشت و گفت :" نکنه عاشق اون مرده ایی ؟" سپس زد زیر خنده . 
مایکل آهی کشید . تنها کار پلگ همین بود . آزار و اذیت مایکل و دیگران . مایکل نمیدانست اصلا  فایدهء پلگ چیست .
در اتاق باز شد و جنت وارد شد . مایکل سرش را پایین انداخت و آرزو کرد اشتباه نکرده باشد . 
زویی از جایش بلند شد و گفت :" از دیدنتون بسیار بسیار خرسندیم شاهزاده جنت ولیعهد ... " ولی قبل از اینکه بتواند حرفش را تمام کند شاهزاده لوسی از جایش بلند شد و گفت :" آره ... منم از دیدنتون خوشبختم جنت ! " شاهزاده زوئی اخمی کرد و یک پس گردی به شاهزاده لوسی زد و رو به جنت کرد و با مهربانی گفت :" به بزرگی خودتون ببخشید ، بچهء نفهمیه . " سپس چیزی در گوش شاهزاده لوسی گفت و رنگ از چهرهء او پراند . 
مایکل به زور میتوانست جلوی خنده اش را بگیرد . ولیعهد نخودی خندید . جنت گفت :" هیچ عیبی نداره . من هم از دیدار با شما بسیار خرسندم . " سپس روی یکی از مبل ها نشست . 
مایکل به دیگر شاهزاده ها خیره شد . شاهزاده کلویی به ناخن هایش نگاه میکرد و گاهی خودش را در آینهء دستی اش نگاه میکرد . 
مایکل در این شش ماه ، فهیمده بود شاهزاده کلویی احمق ترین شاهزاده در قصر اصلی است . او در جمع هایی که باید بیشترین توجه را به دیگران داشته باشد بی توجهی میکرد ، احمقانا ترین حرف ها را میزد ، کار های بچگانه ایی انجام میداد ، با بیشتر اشراف زادگان با بی احترامی سخن میگفت و ولخرج ترین شاهزاده در قصر بود . 
مایکل از او ناامید شد و به شاهزاده لوکی خیره شد . او دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و به حرف های دیگران با دقت گوش میداد . بر خلاف شاهزاده کلویی ، او خیلی منطقی رفتار میکرد و در بازی با کلمات  مهارت داشت و بیشترین احترام را به دیگران میگذاشت ، چه با رعیت ها و چه با خدمتکاران و چه به اشراف زادگان و شاهزادگان دیگر ؛ ولی کشته مردگی خیلی زیادی با تمام خدمتکاران ولیعهد ، به خصوص مایکل داشت . 
مایکل به شاهزاده لوسی خیره شد . او   چیز های زیادی نمیدانست و رفتارش مانند یک دختر بچهء کوچک بود .
شاهزاده زوئی نیز شخصیت بامزه ایی داشت . همین چهار روز پیش بود که با او یک سبد ترشی خرید . 
مایکل لبخندی زد و به ولیعهد خیره شد . ولیعهد با همه مهربان بود و شخصیت مهکمی داشت ؛ ولی شخصیتش پیچیده بود . 
مایکل زیر چشمی به جنت نگاه کرد . از اینکه زنده بود و در چنین مقامی قرار داشت بسیار خوشحال بود . 
در ورودی اتاق باز شد . چند خدمتکار وارد اتاق شدند و روی میز قوری چای ، فنجون ، بشقاب و ظرف کیک های عسلی و میوه . 
ولیعهد از جایش بلند شد . دستش را به سمت میز گرفت و گفت :" لطف کنید و عصرونتون رو با ما میل کنید شاهزاده جنت . " جنت از جایش بلند شد و با سمت میز رفت . ولیعهد نیز به دنبالش رفت و روی یکی از صندلی ها نشست . 
وقتی دیگر شاهزاده ها روی صندلی های خود نشستند ، جنت رو به خدمتکاری که کنارش ایستاده بود کرد و گفت :" شرمنده که مجبوری اینجا باشی . اگه سارا حالش خوب بود ، اینقدر ازییت نمیشدی . " سپس قبل از اینکه خدمتکار چیزی بگوید از جیب لباسش گرنبند طلایی در آورد و به به خدمتکارش داد و گفت :" بیا ... این پاداشته . " سپس به کیک های عسلی نگاه کرد و گفت :" خوشمزه به نظر میان . " ولیعهد و شاهزاده لوکی به یکدیگر نگاه کردند . 
ولیعهد یکی از کیک های عسلی را برداشت و به مایکل داد و گفت :" بیا ... پاداشته ... " مایکل کیک را گرفت . نمیتوانست نخندد برای همین لبخند ملیحی زد .

دیگر شاهزاده ها ( جز شاهزاده کلویب که با تحقیر به جنت نگاه میکرد ) نیز از کار ولیعهد تقلید کردند تا جلوی جنت کم نیاورند . 
مایکل کیک را بو کرد . قطعا بوی بهشت میداد . مایکل کیک را گاز زد . مزهء دلچسب کیک را در دهانش حس کرد . 
پلگ با حسرت به قیافهء مایکل نگاه میکرد . او گفت :" خوش مزست ؟ " مایکل به او خیره شد و با فقر فروشی ، تکیه ایی دیگر از کیک را نیز خورد . پلگ اخم کرد و گفت :" کوفتت بشه الهی . " سپس رویش را از او برگرداند . مایکل نخودی خندید و کیکش را خورد .