سلام سلام 😊

اومدم با یه پارت دیگه ولی یکم ناراحت کننده 😞

منتظر چی هستی بپر ادامه 💖 

#انتقام 

#پارت_۴۸

وارد شدم و در رو هم پشت سرم بستم.

سکوت مطلق بود و هیچ صدایی از هیچ چرخ خیاطی در نمی اومد؛ انگار تعجبم رو دید که گفت:

-تعطیل کردن رفتن. ساعت کاری تموم شده خب.

سرم رو تکون دادم و همونطور که سرم رو اطرافم می چرخوندم دنبالش از چندتا پله بالا رفتیم.

با دیدن اتاق پر از لباس، لبخند محوی روی لب هام نقش بست. بین اون همه لباس فقط یه تشک بزرگ دو نفره پهن شده بود و دیگه هیچی نبود.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-اینجا می خوابی؟

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. به تو بالشت رو تشک اشاره کردم و گفتم:

-کسی پیشت زندگی میکنه؟

لبخندی زد و گفت:

-نه.. این بالشتا یکیش برای زیر سرمه یکیش رو بغل میکنم مث سنجابه تو فیلم عصر یخبندان تا دم در باهاش غلت میزنم

با اینکه غم هنوز هم توی دلم تلنبار شده بود، با این حال خنده ای کردم و روی تشک نشستم. با مکثی کوتاه کنارم نشست و دستم رو توی دستش گرفت و گفت:

-چی شده ونوس؟ حالت خوبه؟

نفس عمیقی کشیدم؛ خیلی عمیق!

زبونی به لب های خشک شده ام کشیدم آروم گفتم:

-اون دختره بود که عصر دیدیمش. حالش خیلی بد بود...

مکثی کردم تا ببینم هنوز یادش هست یا نه؛ سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد که ادامه دادم:

-خیلی مشکوک می زد. تعقیبش کردم. فکر میکنی کجا زندگی می کرد؟

منتظر نگاهم کرد. پوزخندی روی لب هام نقش بست:

-این دختر خانم همسایه آقا سامیارمون از آب درومد! یه چیزی این وسط مجهوله نازنین.. من حس خوبی ندارم.

نازنین حرصی، دراز کشید و پشتش رو بهم کرد.

متعجب خیره شدم بهش! یعنی چی؟

آروم روی کمرش زدم که عصبانی دستم رو پس زد. معترض گفتم:

-هوی چه مرگته؟

از جاش بلند شد و ضربه ی محکمی به کتفم زد جیغ کشید:

-من داشتم از ترس و استرس میمردم. بعد تو اومدی به من محل اقامت اون دختره رو میگی؟

هوفی کشیدم.

ذوقی نداشتم که بخواد کور بشه! شالم رو از سرم در آوردم و همونطور که دکمه های مانتوم رو باز می کردم گفتم:

-بمیر لطفا.. امشب پیشت میخوابم، مشکلی نداری که؟

سرش رو بالا انداخت:

-اگر بهم دست نزنی مشکلی نیست.. با فاصله هم بخواب پنجول میندازم تو خواب.

چشمام رو توی حدقه چرخوندم و زیر لب گفتم:

-تو هم که هر دفعه مارو می بینی گربه میشی! نازنین دائم الوحشی.

دراز کشیدم و پتوی یه نفره رو روی خودم کشیدم. نازنین موهاش رو باز کرد و مشغول بافتنشون شد و گفت:

-شام کوفت کردی؟

چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم:

-میل ندارم.

از جاش بلند شد و لامپ رو خاموش کرد و همزمان گفت:

-به جهنم

فریاد کشیدم:

-لامپو چرا خاموش میکنی؟ هنوز سر شبه احمق.

سرش رو کج کرد و آروم گفت:

-صدات رو بیار پایین. کسی نمی دونه من شبا اینجا می خوابم. مردم این کوچه آدمای درستی نیستن. 

با تعجب ابروهام رو بالا دادم و نگاهش کردم. شونه ای بالا انداخت و اومد کنارم. گوشیش رو از زیر بالشت در آورد و گفت:

-نت داری یا وصلت کنم؟

سرم رو توی بالشت فرو کردم. حال گوشی نداشتم، سرم درد می کرد.

میدونستم اگر فردا برم خونه، امیرحسین و محمدحسین قیامت به پا می کنن.

اگر قرار بود امشب خاستگار یا مهمونی بیاد، با نبود من حتما آبروشون می رفت؛ پس حق می دادم اگر بخوان دعوام کنن.

آروم گفتم:

-نازنین امروز خونه سامیارو دیدم حالم خراب شد. هنوزم همون شکلی بود.

نازنین با شنیدن این حرفم، گوشیش رو کنار گذاشت. دستش رو زیر سرش زد و گفت:

-پس واسه این حالت بد بود؟

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم:

-میدونی تمام صحنه ها از جلوی چشمم رد شدن. تمام ضجه هام انگار توی گوشم بودن. اه حالم بده. کاش نمی رفتم.

نازنین سری از روی تاسف تکون داد و دستش رو بالا برد و محکم خوابوند توی سرم.

از شدت سنگینی دستش فریادی کشیدم و گفتم:

-چیکار میکنی احمق؟

صورتش رو جمع کرد:

-ضعیف.. بدبخت اینجوری میخوای مثلا انتقام بگیری؟ حداقل داری پول ویزیت میدی پیش این یارو یه استفاده ای هم ببر.

هوفی کشیدم و سرم رو با دستم ماساژ دادم.

اونقدری که وقتی سامیار رو می دیدم نقشه ی انتقامم رو مرور می کردم، وقتی برای فکر کردن به اون حرفای مزخرفش نداشتم!

سرم درد می کرد.

چشمام رو بستم و گفتم:

-خوابم میاد. حرف نزن. شب بخیر

***

با تکون های شدیدی که بهم داده می شد، از خواب پریدم. نازنین وحشت زده گوشیمو رو توی بغلم پرت کرد و گفت:

-چهل و دو تا تماس بی پاسخ داشتی. بدبخت شدی

لبم رو به دندون گرفتم و با اینکه هنوز گیج خواب بودم از جام بلند شدم. شروع به پوشیدن لباسام کردم و همزمان گفتم:

-اگر خبری ازم نشد بدون گوشیمو گرفتن... همش زنگ نزنیا

سرش رو تکون داد. با خداحافظی سرسری، بدون اینکه حتی وقت کنم آبی به دست و صورتم بزنم، از خیاطی زدم بیرون.

تا خونه فقط می دویدم. دیگه نفسم بالا نمی اومد. جلوی در خونه ایستاده بودم. اما می ترسیدم که کلید رو به در بندازم.

لبم رو به دندون گرفتم و ناخن هام رو توی دستم فشردم. عزمم رو جزم کردم و کلید رو آروم توی در انداختم و چرخوندمش.

در رو هل دادم و وارد شدم. هیچ صدایی نمیومد.

انگار هیچ کس خونه نبود؛ نگاهمو به جاکفشی دوختم. خداروشکر نه کفشای امیرحسین بود نه محمد حسین.

نفس آسوده ای کشیدم و در رو بستم و رفتم داخل. روی مبل کنار در نشستم و شالم رو از روی سرم برداشتم.

زیر لب گفتم:

-گور خودتو کندی ونوس خانم.

می ترسیدم که بهشون زنگ بزنم اما اگر میذاشتم دنبالم بگردن بیشتر عصبانی می شدن!

نفس عمیقی کشیدم و با سلام و صلوات، شماره ی محمدحسین رو گرفتم!  

#پارت_۴۹

هنوز دومین بوق نخورده بود، که با صدای باز شدن در از جام پریدم. ضربان قلبم از شدت ترس و وحشت بالا رفت.

قدمی به عقب برداشتم؛ صدای محمدحسین اومد:

-کفشای ونوسه...

چشمامو بستم و مانتوم رو توی مشتم فشردم. با صدای باز شدن در ورودی، احساس کردم روح از تنم خارج شد.

با صدای فریاد امیرحسین توی خودم جمع شدم و خواستم به اتاقم پناه ببرم که دستمو گرفت:

-کدوم قبرستونی بودی؟

قبل از اینکه کلامی از بین لب هام خارج بشه، سیلی محکمی به دستم کوبید و پرتم کرد روی زمین. موهامو توی مشت هاش گرفت و نعره زد:

-نمیخوای دست از فرار کردنات برداری؟ 

لگد محکمی به پهلوم کوبید که جیغ گوش خراشی کشیدم. محمد حسین سعی داشت عقب بکشش، اما امیرحسین حین عصبانیت، یه ببر وحشی می شد که هیچ کس نمی تونست رامش کنه!

موهام رو رها کرد و گردنم رو با دو دستش سفت چسبید. تکونم داد و داد کشید:

-کدوم قبرستونی بودی؟ حرف بزن ونوس وگرنه به ولله ی علی همین جا خونتو می ریزم.

همونطور که سعی می کردم دستاشو از دور گردنم آزاد کنم، ناله کردم:

-خونه دوستم.

گردنم رو رها کرد و سیلی محکمی توی صورتم کوبید. دستمو گرفت و بدون اینکه بلندم کنه، به طرف اتاق کشیدم. احساس میکردم الانه که دستم از کتف در بیاد.

وارد اتاق شدیم. در رو محکم بست و قفلش کرد. ناامید به صدای مشت های محمدحسین گوش کردم که به در می کوبید و امیرحسین رو قسم می داد که کاریم نداشته باشه!

خودمو رو عقب کشیدم و چسبیدم به دیوار. امیرحسین، به طرفم اومد و همونطور که قفسه ی سینه اش از شدت عصبانیت بالا و پایین می شد، تهدیدوارانه گفت:

-کدوم دوستت؟ من یادم نمیاد تو دوستی داشته باشی.. دست ازت کشیدیم ونوس فکر کردیم داری تلاش می کنی واسه ی خوب شدن. اما روز به روز چیزایی می دیدیم که داشتیم شاخ در می آوردیم. مانتوهای کوتاه و رنگارنگ. شلوارای چسبان، آرایشای غلیظ. هر چیزی که نیاز باشه یه دخترو به بدترین راها بکشونه. 

چشمام پر از اشک شد. زمزمه وار گفتم:

-داری اشتباه میکنی بخدا.

فاصله ای که بینمون بود رو طی کرد و با آرنجش محکم کوبید توی صورتم. درد شدیدی تو سرم پیچید و جیغ بلندی سر دادم. فریاد کشید:

-همون پنج سال پیش باید سرتو میذاشتیم رو زمین گوش تا گوش می بریدیم. حتما اون شب سر چهارراه یه کرمی ریخته بودی که پسره رو هوایی کردی. ما رو بگو که به خاطر تو قاتل یه آدم شدیم. دیشب کدوم گوری بودی راستشو بگو.

حرفی نزدم و توی خودم جمع شدم. چشمه ی اشک هام جوشیده بود اما از ترس درد بیشتر، هق هقم رو سرکوب کره بودم و بی صدا اشک می ریختم.

عقب کشید و داد زد:

-از دیشب تا حالا میدونی چی به سر ما گذشته؟ آبرو و حیثیت برای ما نذاشتی ونوس. کل تهرانو زیر پا گذاشتیم لعنتی. از این بیمارستان به اون بیمارستان. از این کلانتری به اون کلانتری؛ هر کی دیگه جای ما بود زنده ات نمی ذاشت. دو بار به روت خندیدیم پررو شدی. خوشی زد زیر دلت هار شدی آره؟ آره؟؟؟

"آره" ی آخر رو تقریبا نعره زد و لگد به پهلوم کوبید. تمام بدنم از شدت درد می لرزید. ریزش مایع گرمی رو که قطعا خون بود، از بینیم احساس می کردم. اما حتی به خودم این فرصت رو نمیدادم که بخوام بهش دست بکشم.

بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه، روی زمین نشست و مچ دستش رو ماساژ داد. حتی نگاهمم نکرد؛

باید بهش می گفتم نازنین رو پیدا کردم و دیشب پیشش بودم. اگر نمی گفتم بدتر می شد؛ شب و روزم رو یکی می کرد از بس زجرم می داد.

با بغض نالیدم:

-نا...نازنین.. پیش اون بودم.. بخدا.

چشماش رو ریز کرد. سرش رو کج کرد و این بار آروم اما جدی گفت:

-کدوم نازنین؟

دست هام به شدت می لرزید. احساس می کردم فشارم افتاده. جوابی ندادم و سکوت کردم؛ باید تمام شجاعتم رو جمع می کردم. می دونستم اگر می فهمید من کدوم نازنین رو میگم، باز یه فصل کتک دیگه بهم می زد!

از جاش که بلند شد جیغ زدم:

-میگم میگم.. ولی توروخدا کاریم نداشته باش.

سر جاش ایستاد و منتظر نگاهم کرد. صلواتی توی دلم فرستادم و با صدایی لرزان از ترس لب زدم:

-همونی که باهم سر چهارراه کار می کردیم. همونی که رو صورتش جای چاقوئه..

مات نگاهم کرد. حتی پلک هم نزد. با مکثی نه چندان کوتاه لب زد:

-اون؟

آب دهانم رو به سختی فرو دادم و آروم سرم رو تکون دادم. انتظار این رو داشتم که وقتی از بهتدر میاد، تا جایی که جون دارم و داره کتکم بزنه.

اما، بدون اینکه حرفی بزنه یا حتی عکس العملی از خودش نشون بده، در اتاق رو باز کرد. با باز شدن در، محمدحسین به داخل هجوم آورد و امیرحسین، بی تفاوت از اتاق خارج شد.

دستام رو روی دهنم گذاشتم تا صدای ضجه و ناله هام به گوش آسمون نرسه. محمدحسین به طرفم اومد و جلوم زانو زد.

ترحم و غم از توی نگاهش می بارید؛ آروم زمزمه کرد:

-ببین چیکار کردی با خودت ونوس.. چند بار بهت بگم کاری نکن که امیرحسین عصبانی بشه؟ ها؟ 

با پایان حرفش، سر انگشتاش رو به گونه ی پردردم نزدیک کرد. قبل از اینکه تماسی صورت بگیره، سرم رو عقب کشیدم و به سختی نالیدم:

-درد میکنه.

دستش رو زیر بازوم انداخت و همونطور که سعی می کرد از جام بلندم کنه، آروم گفت:

-الان می برمت دکتر.. بینیت ورم کرده.

بغض بیشتر به گلوم چنگ زد. دلم می خواست از ته دل زار می زدم؛ اما می دونستم یه ناله ی کوچیک دردم رو صد برابر میکنه.

با قدم های کوتاه، از اتاق خارج شدیم. امیرحسین توی آشپزخونه مشغول آب خوردن بود. با دیدن ما، سریع جبهه گرفت و رو به محمدحسین گفت:

-کجا داری می بریش؟ بندازش تو همون اتاق انقدر درد بکشه تا بمیره.

محمدحسین اخمی بین دو ابروش نشوند با لحنی تند غرید:

-بسه دیگه. هر بار سر هر قضیه ای به باد کتک میگیریش خیال داری شوهرم بکنه. همین تویی که ترس از جنس مخالفو گذاشتی توی وجودش.

امیرحسین دستی حواله کرد و زیر لب گفت:

-خفه شو بابا.

بازوم رو از حصار دست محمدحسین بیرون کشیدم. از دید دنده هام خمیده شدم و با قدم هام آروم به طرف اتاق برگشتم که صدای معترص محمدحسین اومد:

-کجا داری میری؟ بیا بریم بیمارستان.

سرم رو بالا انداختم. اشک توی چشمام حلقه زد؛ با وجود بغضی که بی رحمانه توی گلوم خودنمایی می کرد، لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:

-میخوام انقدر درد بکشم تا بمیرم.

در رو بستم و قفلش کردم. آروم سر جام لیز خورردم که درد شدیدی توی پهلوم پیچید.

تنها و بی کس، غریبانه هق هقمو سر دادم. هق هقی که شاید حتی می تونست دل سنگ رو هم آب کنه. اما دل امیرحسین سنگ نبود. شاید آهن بود؛ چیزی که هیچ گونه احساس و عاطفه ای اجازه ی ورود بهش رو نداشت.

***

ساعت ها گذشته بود و من همونطور سر جام نشسته بودم. می دونستم یه تکون کوچیک، میتونه باعث بشه از درد صدای جیغم بلند بشه.

دستم رو بالا آوردم و آروم روی دنده ام کشیدم. درد باعث شد صورتم توی هم جمع بشه. اما بدتر از همه، درد بینیم بود که حالت تهوع رو هم بهم دست می داد.

خب خب اینم از این پارت ☺️

دلم برا ونوس سوخت 😔

اگر حمایت بالا باشه داستان هم هیجان انگیز تر میشه پس لایک و کامنت یادتون نره 😉

تا پارت بعد بای بای سیسیاا😁