امروز،  

نه فقط روز عبور سلین و ریونه،  

روز تولد منه!  

یه قدم تازه،  

یه نفس نو،  

یه داستان که داره از نو نوشته می‌شه.

 

پارت نهم:

نور،  

نه کورکننده،  

نه آرام—  

مثل صدایی که از دل سکوت می‌آید،  

و نمی‌دانی باید گوش بدهی یا فرار کنی.

سلین و ریون،  

در میان روشنایی ایستاده بودند،  

نه به‌عنوان قهرمان،  

به‌عنوان کسانی که پذیرفته‌اند،  

و حالا باید ببینند چه چیزی در انتظارشان است.

زمین زیر پایشان،  

دیگر خاک نبود،  

مثل حافظه‌ای که پاک شده،  

و منتظر است دوباره نوشته شود.

درخت ناپدید شد،  

نه با باد،  

با رضایت.  

انگار مأموریتش تمام شده بود.

و در برابرشان،  

دروازه‌ای ظاهر شد—  

نه از سنگ،  

نه از فلز،  

بلکه از نورهایی که با هر تردید،  

کم‌رنگ‌تر می‌شدند.

ریون جلو رفت،  

نه با شجاعت،  

با صداقت.

> «اگه عبور واقعاً شروع شده،  

> پس باید بدون نقاب وارد بشیم.»

سلین سر تکان داد،  

نه از تأیید،  

از آمادگی.

> «من دیگه نمی‌خوام چیزی رو پنهان کنم.  

> حتی ترس‌هام، حتی اشتباه‌هام.»

دروازه،  

لرزید.  

نه از تهدید،  

از واکنش به حقیقت.

و ناگهان،  

فضا تغییر کرد.

نه مثل قبل،  

نه مثل بعد—  

جایی بین بودن و نبودن.

آن‌ها وارد شدند،  

نه به دنیایی جدید،  

به نسخه‌ای دیگر از خودشان.

جایی که خاطره‌ها،  

نه فقط دیده می‌شدند،  

بلکه حس می‌شدند.

ریون،  

در برابر تصویری از خودش ایستاد—  

کودکی که گریه می‌کرد،  

نه از درد،  

از تنهایی.

> «من همیشه فکر می‌کردم باید قوی باشم،  

> ولی حالا می‌فهمم،  

> گاهی ضعف،  

> خودش یه قدرته.»

سلین،  

با خواهرش روبه‌رو شد،  

نه مثل خاطره،  

مثل آینه‌ای که حقیقت را نشان می‌دهد.

> «من تو رو بخشیدم،  

> ولی حالا باید خودم رو هم ببخشم،  

> برای سال‌هایی که سکوت کردم،  

> برای لحظه‌هایی که خودم رو گم کردم.»

و در آن لحظه،  

نور،  

نه فقط روشن شد،  

بلکه شکل گرفت.

شکل یک مسیر،  

نه مستقیم،  

نه پیچیده—  

مثل راهی که فقط با دل دیده می‌شود.

صدایی از دور آمد،  

نه آشنا،  

نه غریبه:

> «اگه آماده‌اید،  

> عبور واقعی،  

> حالا آغاز می‌شود.»