50 تا P: 4

سلامممم چطورید💛👑

من اومدم بلاخره با پارت>>> 

لایک فراموش نشه🤍

 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_41

چشمامو باز کردم اتاق توی تاریکی تموم فرو رفته بود 

ترسیده آباژور و روشن کردم 

از بچگی از تاریکی مطلق می‌ترسیدم.

یهو حس کردم سایه ای رو داخل اتاق 

روی مبل میبینم...

داشتم قبض روح میشدم

خواستم جیغ بکشم

اما از ترس حتی صدامم بالا نمی اومد 

به زور روی پاهای لرزونم ایستادم که به سمت در برم

اما یهو سرشو بلند کرد 

توی اون تاریکی صورتش مشخص نبود

ولی با صدای بم و خشدارش فهمیدم چاووشه

- چرا ترسیدی

کجا میخواستی بری؟!

ترسم با صداش کمی کمتر شد 

اما هنوزم بخاطر آدرنالین خونم

قلبم روی دور تند میزد و خون و با شدت توی رگام پمپاژ می‌کرد

و جدا از اون، اصلا دلم نمیخواست ببینمش

چون به شدت ازش دلخور بودم.

اما انگار خودش هیچیو یادش نبود

که گفت

 - بیا جلو دردونه!!

نمیخواستم به حرفش گوش بدم

ولی لحن محکمش وادارم کرد قدم بردارم و جلوتر برم

اتاق کاملا تاریک بود و نور کمی از آباژوری که روشن کرده بودم ساطع میشد.

چشمام کم کم به تاریکی عادت کرد

و تازه داشتم میدیدمش

روی کاناپه چرم بزرگ کنار دیوار لم داده بود

و شیشه های الــ...ـکل روی میز نشون میداد توی حال خودش نیست

ابروهام بالا پرید

اصلا ندیده بودم چاووش ازشون بخوره و همیشه به عنوان یه دکور توی بار گوشه اتاق میدیدمشون

ولی الان...

حرصی و بی قرار غرید

- بیا جلوتر مهتاب

زود باش!! 

قدمامو با شک تند تر کردم

چاووش عمیقا آدم ترسناک و غیر قابل پیش‌بینی بود

آدم میکشت و براش مهم نبود.

تیر می‌خورد و ککش نمی‌گزید

یا همه جا اسلحه حمل می‌کرد و ترسی از هیچ چیزی نداشت...

انگار پشتش پر بود به جایگاه و قـــدرتش

جلو رفتم و مقابلش ایستادم

سعی کردم احساس درونم و به روی خودم نیارم

و گفتم 

- بله؟ 

چیک....

یهو با کاری که کرد حرفم توی دهنم ماسید

دستمو با شدت کشید 

که دقیقا کنارش افتادم و یه دستمو ترسیده بند کردم به یقه اش 

با حرص سر بلند کردم که بتوپم بهش

اما با دیدن چشمای سرخش که خیره به من بود ته دلم ریخت و خفه خون گرفتم.

ولی نه 

نگاهش به من نبود 

به صورتم بود...

دستشو بالا آورد و روی گونم گذاشت و تا لـ...ــب زخمیم کشید 

با صدای آروم چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم

نگاهم پایین اومد

که متوجه دسته کبودش شدم

دقیقا همون دستی که باهاش من زده بود کبود و کمی زخمی بود

 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_42

قدمامو با شک تند تر کردم

چاووش عمیقا آدم ترسناک و غیر قابل پیش‌بینی بود

آدم میکشت و براش مهم نبود.

تیر می‌خورد و ککش نمی‌گزید

یا همه جا اسلحه حمل می‌کرد و ترسی از هیچ چیزی نداشت...

انگار پشتش پر بود به جایگاه و قـــدرتش

جلو رفتم و مقابلش ایستادم

سعی کردم احساس درونم و به روی خودم نیارم

و گفتم 

- بله؟ 

چیک....

یهو با کاری که کرد حرفم توی دهنم ماسید

دستمو با شدت کشید 

که دقیقا کنارش افتادم و یه دستمو ترسیده بند کردم به یقه اش 

با حرص سر بلند کردم که بتوپم بهش

اما با دیدن چشمای سرخش که خیره به من بود ته دلم ریخت و خفه خون گرفتم.

ولی نه 

نگاهش به من نبود 

به صورتم بود...

دستشو بالا آورد و روی گونم گذاشت و تا لـ...ــب زخمیم کشید 

با صدای آروم چیزی زمزمه کرد که نفهمیدم

نگاهم پایین اومد

که متوجه دسته کبودش شدم

دقیقا همون دستی که باهاش من زده بود کبود و کمی زخمی بود

 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_43

نگرانی به دلم چنگ زد

لب باز کردم که ازش بپرسم چیشده 

اما سریع پشیمون شدم

به من چه ربطی داشت

قلبم به مغزم نهیب زد که چطور به تو ربطی نداره؟!

مگه دوسش نداری 

و آخرش همینم شد

قلبم برنده شد 

یادش رفت تو اتاق حبسم کرده بود 

و بهم سیلی زده بود

دستش که روی لــ...ـبم بود و گرفتم و پاسین آوردم 

خیره توی چشمای سرخش

نگران پرسیدم

- دستت چیشده؟!

با حرص غرید 

- گفتم نمی‌گذرم از دستی که به تو بخوره!!

و زیر لب جوری که من نشنوم آروم ادامه داد 

- حتی اگه خوده لامصبم باشم

ولی زمزمه شو شنیدم و قلبم تند تر تپید 

دلم میخواست واسش ناز کنم

اما با دلخوری گفتم

- چاووش چی خوردی؟

جوابی نداد

سرش انگار روی گردنش سنگینی می‌کرد

که زیر گـ...ـردنم افتاد و به شونه ام تکیه اش داد

آروم گفت

- هومم بوی رگتو دوس دارم بچه‌ام

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_43

ته دلم هری ریخت...

خواستم بلند شم

که سریع غرید

- نکون نخور

سر جــات بمون!!

بله خوب 

جای تو خیلی خوب و خوشبحالته آقا چاووش 

ولی جرعت نکردم چیزی بگم

کمی بعد

سرمو پایین آوردم که چشمای بستشو دیدم

خوابیده بود؟!

یه لحظه دلم خواست دستمو بین موهای مشکیش ببرم

که جلوی خودمو گرفتم...

چند دقیقه گذشت که سرشو بلند کرد 

با جسمای سرخش بهم خیره شد 

- چرا بیدارم نکردی؟ 

پشتت درد میگیره بچه

سر بالا انداختم

- نه خوبم

یکم ثابت نگاهم کرد 

انگار دوباره زخممو دید که اخم وحشتناکی کرد

چاووش من همین بود..

که نمی‌تونست ببینه من آخ بگم..

نه چاووشی که با بی رحمی و بی توجهی به من هرکاری دلش میخواد براب زورگوییش انجام میداد...

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_44

با صدای خشداری پرسید

- خسته شدی؟

تند به نشونه منفی سر تکون دادم

که گفت 

- برو رو تخت!!

گیج نگاهش کردم

اخم کرده به جایی که گفته بود اشاره کرد 

شونه ای بالا انداختم و کاری که گفت و انجام دادم

فعلا باید مخالفتی با کاراش نمی‌کردم

تا بیشتر از اینا حساسش نکنم

به تاج تخت تکیه زدم

که بطری جلوی دستشو برداشت و یه قلوپ ازش خورد

از جاش بلند شد و به سمتم اومد

خیره به حرکاتش نگاه می‌کردم

پیراهنشو روی مبل انداخت و جلو اومد 

- پاهاتو دراز کن

با کنجکاوی کاری که گفت و انجام دادم که جلو اومد و سر روی پام گذاشت

و با لحن محکمی گفت

- دستتو توی موهام فرو کن

دونه دونه درخواستاشو با لحن محکمی میگفت

که مخالفت نکنم...

منم دلم نیومد جلوی لحنش که رگه های از دلتنگی بود مخالفت کنم

و کاری که گفت و انجام دادم

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_45

چشماشو بست

دستم بین موهاش می‌چرخید و حس خوبی بهم دست میداد 

میدونستم کار مورد علاقه چاووش همینه

وزنش روی پاهام

مخصوصا سرش روی ر...ونم سنگین بود

و حس میکردم سر شدم

ولی دلم نیومد بیدارش کنم

به تاج تخت تکیه دادم و مشغول بازی با موهاش شدم

نمیدونم چقدر گذشت

که کم کم چشمام گرم شد و توی همون حالت خوابم برد

حس کردم دارم تکون میخورم

گوشه چشممو باز کردم که چاووش و دیدم بالای سرم بود

با چشمای اخم کرده گفت 

- چرا بیدارم نکردی؟

پاهات درد گرفته!!

سر بالا انداختم

- نه خوبم 

کنارم دراز کشید و بغلم کرد 

کنار گوشم زمزمه کرد 

- قهری کوچولو؟!

چه عجب بالاخره پرسیده بود

ولی انکار کردم

- نه 

کی گفته؟

دستشو جلو آورد و روی صورتم گذاشت

همونجایی که بهش ضربه زده بود

عصبی و خشدار گفت

- دردت اومد؟

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_46

دقیقا همون جایی که مطمئن بودم هنوزم جای دستش مونده!!

سرم روی بازوی درشتش بود

سر بلند کردم

و از پایین بهش نگاه کردم

میخواستم برای آخرین بار شانسمو امتحان کنم

چاووش هیچ وقت نمی‌تونست منو حبس کنه

به چشماش نگاه کردم

من علاقه جنون وارشو از چشمای سیاهش می‌خوندم

با صدای نرمی اما با تردید پرسیدم 

- فردا میخوام برم بیرون

خودم...

تنها!!

با تاکید خودم و تنها رو به زبون اوردم

که نگاهش عصبی شد 

و خشن گفت

- امکان نداره!!

از روز اول بهت گفتم بیرون رفتن برات خطر داره

نگفتم آهو؟!

کلمه آخرشو با حرص غرید

عصبی از این همه دستورش گفتم

- نه 

خطری نداره و فقط میخوای منو بترسونی

تو از بابام میترسی!!

با خشم مچ دستمو گرفت 

من زیــ...ـر خودش کشوند و با پوزخند عصبی گفت

- بابات؟

اون مرتیکه چیکار میتونه بکنه؟

از دهنم پرید و حرفی که نباید و زدم

- من و ازت میگیره!!

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت47

مردمک چشماش از عصبانیت

درشت شد...

تازه فهمیدم چی گفتم که دیر بود

فکمو گرفت و انگشت شصتش و روی زخم ل...بم کشید

با آرامش ترسناکی 

از بین فکه بهم چفت شده اش غرید

- بار دیگه..

دردونه بار بعد این حرفو از دهنت بشنوم اینقدر آروم نمی‌مونم

هیچی نگفتم

فقط توی سکوت بهش خیره نگاه کردم

که نیشخندی زد 

- حله بچه‌م؟

قبلا گفتم، بازم میگم تا آویزه گوشت شه!!

با این حرف سر کج کرد

چشاش برقی زد و ادامه داد  

- هرخری بخواد تورو ازم بگیره

مرگ خودشو امضا میزنه!!

ت..نم لرزید...

آره لرزی از ترس بود

این کارو میکرد

خودم دیده بودم آدم کشته بود!!

حرفی نزدم

بیخ گوشم ادامه داد

- هرجایی میخوای بری فردا با دوتا از محافظا برو!!

یه جرقه توی ذهنم زد..

با بادیگاردا میرفتم ولی میتونستم بپیچونم...

و بعد به داروین بگم بیاد دنبالم.

آره همین بود

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_48

غلتی زدم و خواب آلود تکون خوردم

کنارم خالی بود

با حس بدی چشم باز کردم

پس چاووش کجا بود؟ 

به عادت همیشه با چشمای خابالودم دنبالش گشتم

صدام براثر خواب گرفته شده بود 

- چاووش؟ 

کجایی 

صدای جذابش از پشت سرم اومد 

- این طرفم دخترکم

تازه مغزم داشت کار می‌کرد

و یادم افتاد من به این جناب قهر بودم

اما خب کار از کار گذشت و سوتیمو داده بودم

حالا که فهمیده بودم هست دوباره چشمامو بستم که بازم بخوابم

اما صداش بلند شد

- دردونه 

بیا کراواتمو ببند!!

با حالت زاری گفتم

- ولمم کن چاووش خوابم میاددد

نچی کرد 

صدای قدماشو شنیدم که داشت به سمتم می اومد 

نزدیکم که شد بازومو گرفت 

- بلند شو خوابالو 

بدو ببندش کار دارم کوچولو!!

پوفی کشیدم و بلند شدم

نمیدونم چی توی قیافه ام دید که نیشخندی زد

با حرص کراواتشو گرفتم

که سرشو خم کرد و براش بستم

تو یه حرکت تند ل..بشو روی ل..بم گذاشت

و قبل از اینکه درک کنم سریع عقب رفت

و با نیشخندی گفت

- هِپلی و سرخ شدتم شیرینه بچه!!

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_49

شیرینم؟!

پس چرا نمیذاشت آزاد باشم.

درک نمیکردم بخاطر خودخواهیش از خواستنم منو حبس کنه.

وقتی کنار رفت کتشو پوشید

- ساعت ۱۶ باردیگارا منتظرتن ببرنت هرجا که میخوای!!

سر تکون دادم که به سمتم برگشت

و با چشمای ریز شده گفت

- ساعت ۱۹ خونه باش!!

زنگ بزنم خونه نباشی من میدونمو تو کوچولو

بازم سر تکون دادم

ولی این بار با استرست 

حس می‌کردم همه نقشمو از توی چشام میخونه

ولی از اتاق بیرون رفت

نفسمو فوت کردم بیرون و با عجله از جام بلند شدم

به سمت کشوی میز توالت رفتم و گوشیشو بیرون کشیدم

درسته رمزشو بلد نبودم

ولی دوربین اتاق کارش روی این بود و نمی‌فهمید رفتم توش

استرس داشتم نکنه بفهمه گوشیش نیست؟!

دیشب وقتی خواب بود برداشتم

خوب...

خوب فکر میکنه جاش گذاشته، از کجا میخواد بفهمه من برداشتم...؟

سعی کردم این فکر رو از خودم دور کنم

بعد از چند دقیقه که مطمئن شدم رفته

به سمت اتاق کارش رفتم

فکر کردم درش قفله اما با یه فشار کوچیک باز شد 

لبخندی زدم

وارد اتاق شدم و با دیدن تلفن تو اتاق چشمام برق زد

سریع به سمتش رفتم و مشغول گرفتن شماره تنها کسی که بهش اعتماد داشتم شدم

بعد از چند بوق صدای بمش توی گوشم پیچید 

- بله؟!

بفرمایید!!

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_50

بدون این‌که وقتمو تلف کنم

با استرس گفتم

- داروین؟

منم...

دورش شلوغ بود

همون لحظه انگار در یه اتاق و بست و وارد یه جای خلوت شد

که غرید

- کجایی دردونه؟

اون مرتیکه چیکارت کرده چرا گوشی لامصبت خاموشه ها؟!

با بغض گفتم

- گوشیمو ازم گرفت 

فهمید بهت زنگ زدم چرا بهش گفتی ها؟

بیا دنبالم داروین 

قراره با دوتا از بادیگاردا بیام بیرون تا نفهمم چه خبره برنمیگردم اینجا!!

تند تند پشت سر هم حرف زده بودم

صدای نفس های بلند و کشدارش میومد که از حرص بود 

- آدرس بده میام!!

میدونستم  این کارم شاید حکم مرگم باشه 

یا اگرم حکم مرگ نباشه چاووش به این راحتیا ولم نمی‌کرد 

حتی آبم میشدم و توی زمین فرو میرفتم

پیدام می‌کرد...

ولی تا قبل از اون باید همه چیو میفهمیدم

شاید اگه آینده رو میدونستم هیچ وقت دنبال فهمیدن این جریان نمی‌رفتم...

آدرس و ساعت و برای داروین گفتم

و گفتم توی کدوم قسمت منتظرم بمونه 

با عجله تلفن و قطع کردم 

همین که به عقب برگشتم چشمم به قاب عکس بزرگ روی دیوار افتاد...

عکسی قدی و بزرگ شده از چاووش 

حتی از توی عکس چنان محکم و جدی نگاهم کرد که حس کردم رنگم پرید.

بعضی وقتا باورم نمیشد این مــرد 

هر شب

اونجوری قربون صدقه ام میرفت و بچه ام صدام میزد و دورم می‌گشت.

سریع نگاهمو از عکسش گرفتم

که بیشتر از این نترسم

حتی از ابهت داخله عکسشم می‌ترسیدم.

وقتی ساعت 16 شد سریع لباس پوشیدم و به سمت حیاط عمارت رفتم

گفته بود این ساعت بادیگاردا منتظره من میمونن.

بله...

دوتا از بادیگاردای قول تشنش سر همون تایم کنار ماشین ایستاده بودن

پوف عصبی کشیدم

کیفمو محکم تر گرفتم و به سمتشون رفتم

یکیشون در ماشین و برام باز کرد 

عقب نشستم که به راه افتادن 

آدرس مجتمعی که قرار بود برم و با داروین قرار داشتم و گفتم

ده دقیقه بعد رسیدیم...

دستم از استرس عرق کرده بود..

نکنه چاووش بفهمه؟!

نه از کجا میخواست بفهمه...

وقتی جلوی مجتمع ایستاد خواستم پیاده شم که یکیشون گفت 

- صبر کنید خانوم!!

به سمتش برگشتم

- بله؟

- ماهم باهاتون میاییم 

لطفا بز...

بین حرفش پریدم و حرصی گفتم

- شما چرا بیایید؟

همین جا بمونید کمی دیگه برمی‌گردم

محکم و جدی گفت

- دستوره آقاست 

ما هم موظفیم بخاطر امنیتتون باهاتون بیاییم.

 

⊱┄┅┄┅┄┄┅┄●💜💍●┄┅┄┅┄┄┅┄⊰

 

اینم از این، به خاطر درسا نشد که پارت طولانی بدم🩵

از حمایت ها واقعا راضی نیستا... کامنت که بعضی ها نمیدید اگر هم بدید لایک نمیکنید 

ولی اونایی که هم لایک میدن هم کامنت: 🛐👑🍭

اره دیگه شرط هم: 10 لایک و 22 کامنت💖✨

بوس بهتون بابای🧡